برگ قصهی ما، تنها روی درختش مانده بود.با دیدن بازیگوشی برگهای آزاد و رها، دلش پر میزد تا به جمعشان اضافه شود.اما طاقت دل کندن از درختش را نداشت؛ به او قول داده بود که تا آخر کنارش میماند.مدتی گذشت؛ متوجه دلبریهای برگ تنهای درخت کناری شد.چه باید میکرد با دلبریهای برگی که قلبش را برده بود.دلش میخواست با آن ...
- 1347 روز پيش
- لیلا مدرس
- 2,259 بار بازدید
- 2 نظر