ماهی کوچک قصه ما عاشق شده بود.عاشق گربه خاکستری پشت پنجره.شب ها را تا صبح بی تابی می کرد.صبح که می شد، خیره به پنجره،منتظر چشمان سیاهی بود که هر روز،تپشهای شیرینی برای قلب کوچکش، به ارمغان می آورد.آرزویش شکستن این شیشه و لمس دستان معشوقه ای بود که قلبش را برایش کنار گذاشته بود.آه امان از این عشق.ماهی کوچک ...