شهامت یعنی بهنامبعد از دو ساعت سفر، به فرودگاهِ مشهد رسیدیم.وقتی داخلِ تاکسی، از شیشهی سهگوش کوچکِ صندلی عقب، به محوطهی فرودگاه نگاه میکردم؛ حسابی از بزرگی فرودگاه و صدای وحشتناک هواپیماهایی که مو به تن آدم سیخ میکرد، خوف کرده بودم.پدرم که از ترس من خبر داشت، از خود نیشابور تا به اینجا من را دلداری میداد و از ...
نام داستان: پرواز تلخ هفتصد و پنجاه و دو!نام نویسنده: ستایش نوکاریزی- حس بدی به رفتنت دارم آیدا!آیدا لبخندی به نگرانیهای همسرش زد.- عزیزم نمیخوام برم بمیرم که... یک سفرِ چند روزس که برم مامان رو ببینم، باز برمیگردم.امیر با نگرانی به صورت زیبای همسرش نگاه کرد؛ حس بدی به رفتنش داشت؛ حسی که وادارش میکرد او را از فرودگاه ...
- 615 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 1,313 بار بازدید
- 12 نظر