زانوهایم را در بر گرفته، و سر بر روی دستانم نهاده بودم. از ترس تاریکی پیرامونم، چشمانم را بهم میفشردم.آخر سیاهی هراسانگیز آسمان، به دلم رخنه کرده بود و میترسیدم چشم هایم را از هم بگشایم!و اما عشق، که اگر هر زمانی به آن فک میکردم ذهنم بال هایِ خود را باز میکرد و سپس در اعماق رویاهایم به پرواز ...