نگارینخودمو برای شنیدن هر حرفی آماده کرده بودم، جز این حرفا که مثل تیری تو قلبم نشست و چند تیکهش کرد.چهرهی بی روحش رو از من گرفت، دست توی جیباش کرد و رو به پنجرهی اتاق که میشد از اونجا خیابون شلوغ رو دید، با صدایی که بلند نبود، ولی تلختر از قبل گفت:- متاسفم، همونطور که گفتم...آه غلیظی کشید، ...
- 1919 روز پيش
- رها تمیمی
- 2,171 بار بازدید
- ارسال نظر
بنام دوستنام داستان:وصال ابدیبا صدای ترمز ماشین ساکت شدن.نفس تو سینه هاشون حبس شده بود.سارا نفس عمیقی کشید و گفت:خدا بهمون رحم کرد.امیر علی سری تکون داد و گفت:میگم شلوغی نکن همینه دیگه.سارا با اخم صورتشو سمت پنجره گرفت و گفت:یه هفته دیگه عروسیمونه.باید شاد باشیم مگه ما چند بارعروسی میکنیم آخه.امیرعلی با لبخند گفت:چشم خانومم.شادی کنیم.ببخشید من دیگه چیزی ...
- 1956 روز پيش
- آتوسا رازانی
- 2,106 بار بازدید
- ارسال نظر
با عرض درودهای بیپایان خدمت شما کاربران و بازدید کنندگان عزیز و گرامی.امیدواریم از لحظه لحظه زندگی خود لذت ببریدو اما غرض از انتشار این اطلاعیه, نیاز به شخصی با روابط عمومی بالا برای مدیریت صفحه رسمی سایت در فیسبوک میباشد.افرادی که اعلام آمادگی کنند, توسط مدیر فنی سایت از آنها تست گرفته میشود, و مناسبترین شخص این سمت را ...
- 1967 روز پيش
- مدیریت سایت
- 2,132 بار بازدید
- ارسال نظر
بسم الله الرحمن الرحیمنام رمان مملو از تهیبرای سومین بار نگاهی به ساعت مچی دستم کردم بله طبق معمول مریم خانم دیر کرده بود.فقط پنج دقیقه به شروع کلاس مونده بود.شوتی به سنگ ریزه ی جلوی پام زدم، کوله ی سنگین روی شونمو جا به جا کردم و به درخت رو به روی نگهبانی تکیه دادم بلکه خانم از راه ...
- 1977 روز پيش
- آتوسا رازانی
- 6,696 بار بازدید
- 12 نظر
بسم الله الرحمن الرحیمکسی نفهمهماه منیر خانم با یک دستش گوشه ی چادرشو سفت گرفته بود. و با دست دیگریش کیسه ی خرید.از کوچه ها می گذشت و به رهگذرایی که اکثرا آشنا یا همسایه بودن سلام می کرد.تا اینکه به نزدیکی کوچه خودشون رسید.صدای آهنگ رقصی تو کوچه غوغا می کرد.با خودش گفت: حتما یکی از همسایه ها جشن ...
- 1979 روز پيش
- آتوسا رازانی
- 2,557 بار بازدید
- 2 نظر