برگ قصهی ما، تنها روی درختش مانده بود.با دیدن بازیگوشی برگهای آزاد و رها، دلش پر میزد تا به جمعشان اضافه شود.اما طاقت دل کندن از درختش را نداشت؛ به او قول داده بود که تا آخر کنارش میماند.مدتی گذشت؛ متوجه دلبریهای برگ تنهای درخت کناری شد.چه باید میکرد با دلبریهای برگی که قلبش را برده بود.دلش میخواست با آن ...
- 1346 روز پيش
- لیلا مدرس
- 2,259 بار بازدید
- 2 نظر
نام داستان: پشت عینک آفتابینام نویسنده: ستایش نوکاریزیپسرک به همراه مادرش، سوار قطار شدند. باز یک روز تکراری دیگر برای پسرک رقم میخورد. روی صندلی همیشگی نشست و به بیرون خیره شد. مادرش با دیدن دوست و همکارش، به پسرک گفت:- پسرم، من یه چند دقیقه میرم پیش خاله فاطمه، برمیگردم.پسرک سری به نشانهی تایید تکان داد و باز غرق ...
- 1348 روز پيش
- ستایش نوکاریزی
- 2,203 بار بازدید
- ارسال نظر
« وقتی آبها از آسیاب افتاد».آن روز یکی از روزهای پرمشغله بهاریش بود. صبح اول وقت گزارش یک قتل به دستش رسیده بود و باید میرفت تا در محل حضور پیدا کند. او و دستیارش، همراه با قاضی ویژه قتل عمد، به سمت جاده روستایی حرکت کردند.باز هم باید پرده از راز یک قتل بر میداشت.مسیر کمی طولانی بود، اما ...
- 1348 روز پيش
- مرضیه باقری دهبالایی
- 2,103 بار بازدید
- ارسال نظر
ببین، چگونه بر تخت روزگار نشسته ای؟و مطمئن باش،پروردگارت هرگز تو را رها نمیکند.و به تو، پشت نخواهد کرد.زیرا،کلام مهربان اش، آنقدر نوازشگر است،که همهی دردهای تلخ روزگار را از دل و جانت میشوید.آنگاه که خداوند، سوگند یاد میکند به ابتدای روز،وقتیکه خورشید پرتو افشانی میکند،و سوگند یاد میکند به شب، هنگامیکهجهان آرام میگیرد،و میگوید که من، تو را رها ...
- 1356 روز پيش
- مرضیه باقری دهبالایی
- 1,874 بار بازدید
- ارسال نظر
موهای پریشانم را شانه زدم؛ آرایش ملایمی روی صورت بیروح خود، نشاندم؛باور نمیکردم، تمام اتفاقاتی را که برایم رخ داده بود؛ باور نمیکردم عشقی که چندین سال همراه من بوده، الان به پوچی ختم شده باشد.دلخور بودم از زمین و زمان، از تک تک کسانی که مرا درگیر این عشق کردند.مگر میشد این همه سال، تمام شوخیها و لبخندهایش، برایم ...
- 1356 روز پيش
- لیلا مدرس
- 1,910 بار بازدید
- یک نظر