ماشین را پارک کردند و پیاده شدند. سینا رو به برادر دوقلویش نیما کرد و گفت:- صندوق رو بزن، کوله ها رو برداریم.پس از برداشتن کوله پشتیهایشان با خنده به سمت جمع دوستانِشان رفتند.صدای سلام و احوالپرسی در پایین کوه تنها صدایی بود که به گوش میرسید.کامبیز نگاهی به آن طبیعت بکر کرد و در دلش قدرت خدا را ستایش ...
- 1905 روز پيش
- آیسان نیک پی
- 2,309 بار بازدید
- ارسال نظر
کلید را داخل در چرخاند و وارد خانه شد.همه جا تاریک بود، مردمک چشمانش را ده برابر باز کرده بود اما باز هم جایی را نمی دید.همسرش را صدا زد:_آنا...آناهیتای من...پاسخی را دریافت نکرد، پس به سوی کلید برق رفت و آن را فشرد.عجیب بود که باز هم همسرش را نمی دید، تعجب جایش را به دلهره داده بود.امکان نداشت ...
- 1909 روز پيش
- فاطمه یونسی
- 1,971 بار بازدید
- ارسال نظر
سبزی ها را در دیگ می ریزم و هم می زنم، نذری بود که باید ادا می کردم. ماه دوم پاییز است، یک ساعتی تا اذان مانده. پریای من هم کم کم باید برسد، هرچه باشد صاحب اصلی نذر است. وضو می گیرم و شروع می کنم به خواندن زیارت عاشورا، لبخند دخترکم جلوی چشمانم به رقص در می آید. ...
- 1912 روز پيش
- رها تمیمی
- 2,188 بار بازدید
- ارسال نظر
- میدونی؟ وقتی حست میکنم خیلی میترسم خیلی، مثلاً اینکه نکنه به خاطر اینکه من مادرتم پشیمون باشی یا بهم اعتراض کنی چرا به دنیا آوردمت. نمیدونی چقدر فکر اینکه بغلت کنم، منو سر وجد میاره، به تو که فکر میکنم تمام غصه هامو یادم میره. میگفتن مادر شدن شیرین ترین حس دنیاست، راست گفتن حتی از عسل شیرین تر! ...
- 1914 روز پيش
- رها تمیمی
- 2,448 بار بازدید
- یک نظر
خلاصه:هستی قصهی ما یه دختره مثل دخترای دیگه نه خیلی پولداره، نه خیلی خوشگل یه دختر معمولی و عادی این جامعه.یه مادر داره مثل برگ درخت،دو تا برادر مثل رودخونه.روزای خوب داره شاید روزای بَدِش یه کم بیشتر باشه.عاشق میشه، پسری به اسم اردلان زیبا و مهربون.اما واقعاً عاشقشه؟ اردلان نیمهی گمشدهشه؟دنیا قفسه وقتی کسی که میخوایش، همه چیزش برعکسه.دوستی ...
- 1914 روز پيش
- رها تمیمی
- 3,842 بار بازدید
- یک نظر