| پنجشنبه 9 فروردین 1403 | 18:37
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • پارت ششم
    یک هفته بعد….
    یک هفته ای میشد که من تو رستوران کار میکردم.
    کارش زیاد سخت نبود. و میشد تحملش کرد.
    رستوران همیشه شلوغ بود. و همه خدمه ها مشغول یک کاری میشدند.
    با حقوقش وضعمون خیلی بهتر شده بود.
    دیروز حقوقم رو گرفتم. این ماه رو زودتر بهم دادند.
    دیروز رفتم مغازه و کلی خوراکی برای خونه گرفتم.
    و قرار شد امروز برم یک پالتو نو واسه خودم بگیرم چون هوا سردتر میشد و پالتوام دیگه توان گرم کردنم رو نداشت.
    با تی سرامیک ها رو پاک کردم بعدم نفس عمیقی کشیدم و کمرم رو صاف کردم و عرق روی پیشونی ام رو پاک کردم.
    تی رو سرجاش گذاشتم و پیش بند سفید رنگ و کلاه زیبای سفید که فرم های مخصوص رستوران بود رو از تنم بیرون کشیدم و مرتب داخل کشوی کوچیکم گذاشتم.
    پالتوام رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که در اتاق رئیس باز شد که داشت با تلفن صحبت میکرد.
    ـ باشه آزیسته میام
    ـ ……..
    ـ باشه دیگه قطع کن که حوصلتو ندارم
    ـ ……
    ـ گمشو خدافظ
    سرم رو بالا آوردم و تو چشماش نگاه کردم و آروم گفتم:
    ـ سلام آقای مجستیک
    سسری تکون داد و گفت:
    ـ همه چیز مرتبه؟
    ـ بله آقا
    ـ بفرمایید
    با هم دیگه از در بیرون رفتیم خوبی این رستوران این بود که روبروی ایستگاه اتوبوس بود.
    به سمت ایستگاه رفتم. و روی نیمکت نشستم.
    برف سنگینی درحال باریدن بود. و هوا خیلی سرد بود.
    دستام رو بهم گره زدم و بالا آوردم و داخلش “ها” کردم تا گرم بشم.
    نوک دماغم قرمز شده بود.
    چند دقیقه ای منتظر بودم که خبری از هیچ اتوبوسی نشد.
    بدنم بی حس شده بود.
    ماشینی کنارم توقف کرد. سرم رو بالا آوردم که شیشه ماشین پایین اومد.
    آقای مجستیک نگاهی بهم کرد انگار دودل بود که حرفش رو بگه یا نه…!
    بالاخره زبونش رو باز کرد و گفت:
    ـ اگه میخوایید برسونمتون
    اینبار من بودم که دودل بودم.
    ـ اما….
    ـ اشکال نداره تا هرزمان کا خواستید تو سرما منتظر بمونید
    راست میگفت هوا سرد بود.
    سری تکون دادم و گفتم:
    ـ باشه ممنونم
    سری تکون داد و در کنار راننده رو باز کردم و نشستم.
    حس گرمایی لذت بخش بهم وارد شد.
    ـ آدرس خونتون؟
    ـ راستش آقای مجستیک من میخواستم برم فروشگاه پالتو بخرم
    ـ باشه خودم میبرمت
    ـ اما….
    ـ اما نداره
    دیگه چیزی نگفتم و سرم رو به پنجره ماشین تکیه دادم و مشغول دیدن ریختن برف شدم.

    قبلی 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55بعد

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    از مجموع ۳۱ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1740 روز پيش
    • مهلا.ب
    • 86,860 بار بازدید
    • 12 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • ثمین.ع
      8 شهریور 1398 | 02:49

      سلام
      من این رمانو خیلی دوست دارم
      خواهش میکنم تندتند پارت بگذارید
      خواهش میکنم

    • مهلا.ب
      10 شهریور 1398 | 13:23

      چشم عزیزم حتما قول میدم شبی دوپارت بزارم😄😘

    • فرزانه
      11 شهریور 1398 | 12:20

      فقط تو سایت پارت میذارید 🤔

    • نگار
      13 شهریور 1398 | 01:22

      سلام خیلی خلاصه رمان قشنگه حرف نداره

      عالیه

    • مهلا.ب
      18 شهریور 1398 | 23:40

      ممنونم عزیزم امیدوارم از خود رمانم خوشت بیاد ❤💗

    • مهلا.ب
      23 شهریور 1398 | 14:51

      عزیزان و طرفدارن رمان الماس آب و آتش به اطلاع شما عزیزان میرسانم که از اول مهرماه هر پنجشنبه هر هفته پنج پارت برای این رمان گذاشته میشه با تشکر❤💞

    • نگار
      24 شهریور 1398 | 14:52

      خیلییییییییی قشنگه نویسنده این رمان بهترین نویسنده جهانه من رمان یک فنجان خاطره ام خوندم و اونم عالی بود
      🌹🌹🌹🌹🌹🌹💖

    • مهلا.ب
      25 شهریور 1398 | 00:44

      مرسی کلم خیلی بهم لطف داری 😍😘

    • مهلا.ب
      26 شهریور 1398 | 00:59

      بچه ها رمان تموم شد😝 نظری درباره رمان ندارید؟😀😚

    • متین
      4 بهمن 1398 | 14:01

      رمان خیلی قشنگی بود دستت درد نکنه ولی اگه یکم طولانی تر میکردی و وقایع رو طولانی میکردی و البته داخل زمانا ی قرون وسطای انگلیس بود خیلی عالی تر از الانش میشد چون اونجوری دستتون باز تر بود برای احساسی تر کردن و جنگاش

      • مهلا.ب
        22 اردیبهشت 1399 | 02:18

        چشم تو رمانای بعد جبران میشه😍

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.