خلاصه داستان دروازه مردگان
صدای کشیده شدن ناخنهایش بر روی درختان لرزه به جان آدم میانداخت. نالههایش گوش را میخراشید و عجز و لابههایش قلب را به درد میآورد.
اینجا دیگر کدام جهنم درهای بود؟
ترس در تمام وجودش رخنه کرده و از نوک پا تا فرق سرش میلرزید؛ ولی باید هر طور شده آرامشش را حفظ میکرد و نفسی عمیق میکشید. چشمهایش را بست و با تمام توان هوای بیرون را که آمیخته با بوهای تلخ و شیرین بود، به داخل کشید و سپس خیلی سریع با سرفهای آنها را به بیرون راند.
بوی مرده میآمد. بوی خون و گوشت فاسد شده، تمام ریههایش را پر کرده بود. حس میکرد دهانش پر از خون شده است. در کف زمین هزاران جنازه افتادهاند. جنازههایی که معلوم نیست چند روز در آنجا ولو شدهاند.
ماندن در آنجا فایدهای نداشت. خودش را جمع و جور کرد و قدم اول را با هزار زحمت برداشت. منتظر اتفاقی بزرگ بود که مانند داستانهای ترسناک تخیلی، هزاران زامبی به طرفش بیایند و به طرز دردناکی در لابهلای دندانهایشان جویده شود. هیچ اتفاقی نیفتاد. او در کمال تعجب لبخندی به گوشهی لب زد و به راهش ادامه داد.
تا الان چند دقیقهای میشد که در جادهی خیس و لزجی راه افتاده و خداراشکر به چیز مشکوکی برنخورده بود. بعد از چندی نگاه کردن در تاریکی، دیگر چشمهایش عادت کرده و به خوبی میتوانست تشخیص دهد که دور و برش از درختانی تنومند احاطه شده است؛ که انگار سالیان درازی از عمرشان میگذرد و پوستی کلفت کردهاند. جنگل غرق در سکوت بود و بر خلاف انتظار، آرمان بیش از هر چیز از این سکوت میترسید. آرامشی که معلوم نبود بعد از آن چه طوفانی در راه است.داستان کوتاه طغیان سکوت به قلم محدثه شمس داستان کوتاه یک قدم تا رسیدن نویسنده زینب قشقایی
عالی بود واقعا ادم هیجان زده میشد و طنزی که درش به کار رفته بود هم جذاب ترش کرده بود
به امید بهترین موفیقت ها
از بادکنک
به سارا توت