| پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 | 06:27
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • خلاصه:نورا دختری است که بخاطر خیانت وحشتناک مادرش،تمام عمرش را در عمارت پدرش زندانی بوده.شخصیت اصلی سایه است،دختری با خانواده معمولی و زندگی ساده.سایه یک دکتر موفق است و هیچ مشکلی در زندگیش ندارد تا اینکه روزی نورا از عمارت اردلان(پدر نورا)فرار میکند.نورا و سایه با همدیگه برخورد میکنند و هردو از شباهت حیرت انگیز یکدیگر بهم، تعجب میکنند.این دو هیچ رابطه خونی ای ندارند و مثل سیبی هستند که از وسط دو نصف شده.افراد اردلان که به جست و جوی نورا بودند به اشتباه سایه را با خود میبرند و متاسفانه کسی حرف های سایه را درباره اشتباهی گرفتنش باور نمیکند.سایه در عمارت اردلان با تجربه های جدیدی روبه رو میشود و اولین کسی که این تجربه رو برای سایه بوجود میاورد برادر ناتنی نورا آروین است…

    پارت 1

    نمیدونم از کجا شروع کنم.زندگی من معمولی بود.یک انسان عادی بودم ولی نمی دونم چی شد که به اینجا رسیدم.یک دکتر موفق بودم و درآمد عالی داشتم.مادرم وقتی بچه بودم بیماری قلبی داشت و مرد.حتی چهرش رو چندان بخاطر ندارم.ولی با این وجود کمبودی توی زندگیم نداشتم.پدرم،هم برام پدر بود هم مادر.رشته پزشکی رفتم چون دوست داشتم افرادی مثل مادرم رو درمان کنم.جراح قلب و عروق شدم و با علاقه بیمارا رو درمان می کردم.دوستام همیشه از زیباییم تعریف می کردن و فکر می کردم فقط دارن مبالغه می کنن ولی وقتی یک عالمه خواستگار سراغم اومد،معلوم شد که دروغ نمی گن.من کاملا شرایط ازدواج رو داشتم ولی مشکل من مردا بود.می دونستم هیچکدومشون من رو بخاطر خودم نمی خواند و برای همین همشون رو رد می کردم و پدرم هم مخالفت نمی کرد.پدرم بازنشسته شده بود ولی بازم بخاطر خورد و خوراکمون کار می کرد.کارمند بنیاد بود.همیشه بهش می گفتم که من پول کافی برای خرج خونه دارم اما اون مخالفت می کرد و می گفت که نمی خواد بار اضافی برای تنها دخترش باشه.خیلی دوستش داشتم.
    اینا همه مقدمه ای از زندگی عادی من بود ولی هرچی به گذشته فکر می کنم نمی دونم اشتباهم کجا بود که به اینجا رسیدم؟شاید امتحان سخت خدا از من بود؟شاید بخاطر سادگیم بود؟فکر می کنم بدونم از کجا اشتباهات من شروع شد.از روزی که اون دختر رو دیدم.اون دختر با قیافه فریبندش.
    باران لبخندی زد و ملتمسانه گفت:
    -سایه خواهش میکنم

    کلافه برگشتم و چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
    -نه..گفتم من تا شب شیفتم

    -میتونی مرخصی بگیری

    -مگه کشکه؟میدونی ممکنه در نبود من یک بیمار با وضعیت وخیم بیارن؟

    -مگه تو تنها دکتر این بیمارستانی؟مطمئن باش نبود تو تاثیری نداره

    نگاهی به ساعت دیواریه اتاق کارم انداختم و گفتم:
    -من کم کم باید برم اتاق عمل..بهتره گورتو گم کنی

    -پس این حرفت رو به نشونه موافقت می گیرم

    -هر جور دوست داری فکر کن

    با اخم بهم خیره شد.آهی کشیدم و گوشیم رو توی جیب یونیفرم سفیدم گذاشتم.از اتاق کارم بیرون اومدم و باران هم پشت بندش دنبالم راه افتاد.مثل جوجه اردکی بود که دنبال مامانش راه افتاده.سمت پیشخوان رفتم و روبه خانمی با آرایش غلیظ گفتم:
    -بیمار 421 قراره کجا عمل بشه ؟

    بی تفاوت نگاهی به لیست ورقه های توی دستش انداخت و گفت:
    -طبقه سوم..اتاق عمل 5

    سری تکون دادم و سمت آسانسور رفتم.باران دوباره پیله کرد:
    -سایه..من قرار گذشتم..نمیتونم کنسلش کنی

    -وقتی بدون مشورت با من سرخود قرار می زاری همین میشه

    -تو که انقدر خنک نبودی

    سوار آسانسور شدم و طبقه سوم رو زدم.اخمی کردم و گفتم:
    -این یک قرار عادی نیست..میدونی وقتی پای پسر میاد وسط عصبی می شم

    -پسر بدی نیست..به پای شایان می رسه

    -چرا پای شایان رو میاری وسط؟

    تا خواست حرفی بزنه آسانسور طبقه دوم ایستاد و هردو ساکت شدیم.با باز شدن در با قیافه خندان شایان روبه رو شدیم.متعجب بهش خیره شدم و داخل آسانسور شد و طبقه پنجم رو زد.همینطور با تعجب بهش نگاه میکردم و اون با لبخند به ما دوتا نگاهی کرد و گفت:
    -فکر میکنم داشتین غیبتم رو می کردین چون صدای باران تا پشت بوم می رسید

    -عمل داری؟

    -آره،طبقه پنجم..داشتین چی می گفتین؟

    باران که انگاری داغ دلش تازه شده باشه به شایان گفت:
    -با دوتا پسر جیگر قرار گذاشتم ولی سایه قبول نمی کنه با من بیاد

    شایان با همون لبخندش گفت:
    -خب وقتی سرخود قرار می زاری نباید انتظار جواب بهتری باشی

    با چهره حق به جانبی گفتم:
    -منم همین رو می گم

    باران انگار تسلیم شده بود چون غرولند کنان گفت:
    -هردو تون مثل هم مزخرفین

    اخمی کردم و بیشکون کوچیکی از بازوش گرفتم که جیغش رفت هوا:
    -گفتم وقتی توی بیمارستانیم کلمات مودبانه از دهنت بده بیرون..اخراجت کردن به من ربطی نداره

    صدای زنی توی آسانسور پیچید که می گفت به طبقه سوم رسیدیم.رفتم بیرون و باران خواست پشت سرم بیاد که هلش دادم داخل آسانسور و گفتم:
    -مگه بیمار نداری؟برو به اون بدبختا برس

    شایان به قیافه عبوس باران خندید.دلم برای باران سوخت و آهی کشیدم.قبل از اینکه در آسانسور بسته بشه گفتم:
    -امشب ساعت 8 شیفتم تموم میشه

    منظورم رو فهمید و با بسته شدن در آسانسور صدای جیغ خوشحالش بلند شد که می گفت:
    -عاشقتم سایه

    خندیدم و سری از روی تاسف تکون دادم و برای گوشای شایان دلسوزی کردم.ما سه تا از زمان دانشگاه با هم دوست بودیم و یک لحظه از هم جدا نشدیم.همسنیم.یک رشته انتخاب کردیم و یک کلاس رفتیم.باران دختر خوشگل و شیطونی بود،البته یکم بی ادب ولی حقیقتا منم به وقتش از اون بدتر بودم.برعکس چشمای فیروزه ای من چشمای اون مشکی بود.موهامون هردو خرمایی ولی مال من روشنتر بود.پوست اون گندمی ولی مال من سفید خالص بود.لبامون مثل هم بود.لبای نازک و خوش فرم.اصلا شبیه هم نبودیم ولی اونم زیبایی خودش رو داشت.شایان چشمای آبی آسمونی داشت بخاطر اینکه مادرش انگلیسی بود.موهای بور و خوش حالت با ته ریشی که همیشه روی صورتش داشت.شایان پیش دخترا محبوب بود،خوشتیپ با هیکل ورزیده و خوش قیافه.خیلی از همکارا فکر می کردن ما با هم رابطه داریم ولی شایان مثل داداشم بود.بگذریم..من درخواست باران رو قبول کردم ولی هیچی از بیرون رفتن با پسرا حالیم نیست.

    ***

    وقتی ساعت هشت شد با کلی التماس تونستم مرخصی بگیرم.باران لباساش رو عوض کرده و لباس های شیکی پوشیده بود ولی من همون لباسای همیشگیم رو پوشیدم.یک مانتوی اسپورت با یک شلوار جین و یک شال سورمه ای ولی بازم باران کلی تعریف می کرد:
    -بیشعور..تیپ زدی ها

    -اسکل این همون لباسای همیشگیمه

    باران:نمیدونم چرا تو گونی هم بپوشی بهت میاد

    -مشکل از چشمای توئه

    خندید و ماشینش رو روشن کرد و راه افتاد.تهران مثل همیشه چراغونی شده و شلوغ بود.ترافیک اعصاب برای هیچکس نمی ذاشت.گوشیم رو درآوردم و به بابا اس مس دادم که امشب دیر میام خونه.باران توی گوشیش آهنگ پلی کرد و با دست دیگش فرمون رو گرفت.آهنگ محسن ابراهیمی،پازل بند،ماکان بند،بهنام بانی و….از هرخواننده ای بخوای.صداش رو هم انقدر بلند می کنه که توجه ماشین های کنار هم به ما جلب می شه.فکر نکنین من یکجا نشستم و سر از تاسف تکون می دادم وقت دیوونه بازی های من رسیده بود و همراه باران دیوونه بازی در می اوردم.قر می دادیم و ادای خواننده ها رو در می اوردیم و می خندیدیم.باران با یک دستش فرمون رو گرفته بود و همراه من با آهنگ دونه دونه محسن ابراهیمی می رقصید.بالاخره بعد کلی مسخره بازی به یک پاساژ بزرگ رسیدیم.باران که هنوز آثار خنده روی لباش بود گفت:
    -رسیدیم

    -بپر پایین

    ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد.از دور دو تا پسر رو دیدم که دست تکون می دادن و باران هم متقابلا دست تکون داد.سمتمون اومدن.سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم و بالبخند،زیر لبی خطاب به باران گفتم:
    -بیشعور اینا کجا به پای شایان می رسن؟شاید اگر خیلی زور بزنن به پای مدفوع شایان برسن

    سعی کرد جلوی خندش رو بگیره و عین لبو قرمز شده بود:
    -سایه بند دهنت رو..عکساشونو فوتوشاپ کردن چون اصلا شبیه عکساشون نیستن

    به ما رسیدن و دیگه نتونستم چیزی بگم.با لبخند مارو برانداز می کردن و از همون اول از نگاهاشون خوشم نیومد و اخم کردم.باهم سلام و احوال پرسی کردیم و اونی که اسمش سعید بود گفت:
    -از عکساتونم خوشگل ترین

    خیلی سریع گفتم:
    -ولی شما اصلا شبیه عکساتون نی…

    با بیشکون محکم باران حرفم رو خوردم و از درد صورتم جمع شد ولی با لبخند گفتم:
    -یعنی خیلی بهتر از عکساتونین

    خندیدن.اون یکی که اسمش امید بود سمت باران رفت تا همراهیش کنه و سعید هم با من اومد.سعید وضعش یکم از امید بهتر بود.دماغ عملی.ابروی های برداشته شده.چشمای قهوه ای.پوست گندمی و لبای درشت.فکر کنم آرزو داشته دختر باشه ولی موفق نبوده.ترجیح می دادم بهش نگاه نکنم تا حالم از اینی که هست بدتر نشه.داخل پاساژ شدیم و یکی یکی مغازه ها رو می دیدیم.امید و باران خوب باهم جا افتاده بودن ولی منو سعید هنوز یک کلمه هم حرف نزدیم. نگاه سعید باعث می شد تمایلی به حرف زدن باهاش نداشته باشم.انگار سعید میخواست سر صحبت رو باز کنه و به مغازه گل فروشی اشاره کرد:
    -گلا رو دوست داری؟

    چقدرم خودمونی حرف می زد.سعی کردم خودم رو کنترل کنم و با لبخندی گفتم:
    -عاشقشونم

    -منم خیلی دوستشون دارم..تورو که میبینم یاد گلا میفتم

    عوق!..خدایا چی آفریدی؟تاحالا تو عمرم کسی همچین حرف مزخرفی بهم نزده بود.میخواستم بهش بگم من تورو میبینم یاد مدفوع اسب میوفتم ولی بازم خودم رو کنترل کردم،بخاطر بارانم که شده.لبخند مصنوعی ای زدم.لبخندی زد و با خوشحالی گفت:
    -چه نوع گلی دوست داری؟

    -رز..معنی هر رنگ رز رو می دونی ؟

    دستپاچه شد و کلی به مغزش فشار آورد.آهی کشیدم و گفتم:
    -رز زرد نشونه دوستی،شادی و سلامتیه..صورتی نشونه عشق و قدردانیه..نارنجی نشونه شیفتگی و اشتیاقه..بنفش نشونه تحسین و شگفتیه یا عشق در نگاه اول..سبز نشونه صلحه..آبی نشونه غیر قابل دسترس بودن و مرموز بودنه..سفید نشونه پاکدامنی و معصومیته..قرمز نشونه عشق پاکه و سیاه نشونه مرگ و خداحافظیه

    گیج نگاهم می کرد.لبخندی زدم و گفتم:
    -اینارو گفتم که اگر خواستی یک وقت برای کسی گل بخری معنی رنگ هاش رو بدونی

    خندید و سری تکون داد و گفت:
    سعید:صبر کن الان برمی گردم

    سری تکون دادم و داخل مغازه گل فروشی شد.می دونستم الان رز قرمز می گیره.کلافه پوفی کشیدم و به باران و امید نگاه کردم که می گفتن و می خندیدن.باران با اینجور وضعیت ها خوب کنار میومد تا من.مطمئنا باران هم از امید خوشش نیومده چون می دونم قلب باران پیش شایانه.فقط بخاطر اینکه بخواد خودش رو گول بزنه با پسرا قرار می زاره و از شایان دوری می کنه،دختره احمق.یکدفعه یک نفر باهام محکم برخورد کرد که تعادلم رو از دست دادم و پخش زمین شدم.آخ!…اون شخص هم با افتادن من تعادلش به هم خورد و افتاد روی من که له شدم.سرم رو که به زمین برخورد کرده بود رو گرفتم و با اخم به دختری که روم بود خیره شدم.انگار هنوز توی شوک بود چون تکون نمی خورد.عصبی گفتم:
    -خانم له شدم..نمیخوای بلند شی؟

    به خودش اومد و دستپاچه سریع از روم بلند شد.از جام بلند شدم و خودم رو تکوندم.با تته پته گفت:
    -خیلی ببخشید

    هم قد من بود و صداش خیلی برام آشنا بود.کلاه آفتابی ای روی سرش بود که نمی تونستم صورتش رو ببینم.این وقت شب آفتاب کجا بود؟یک مانتو کرمی و یک شلوار جین تنش بود با یک شال طوسی.لبخندی زدم:
    -اشکال نداره

    سرش رو بالا آورد و تونستم زیر کلاهش رو ببینم.چشمام از شدت تعجب نزدیک بود بزنه بیرون.اونم دست کمی از من نداشت.اون دختر برام انقدر آشنا بود که نزدیک بود همینجا پس بیوفتم.اون دختر انقدر شبیه من بود با خودم فکر کردم دیوونه شدم.اون دختر شبیه من نبود کپی من بود.باورم نمی شد یک نفر انقدر شبیه من باشه.انگار داشتم توی آینه به خودم نگاه می کردم.تنها فرق تشخیص این بود که اون صورتش درب و داغون شده بود.یک کبودی بزرگ روی چشم راستش بود و یک زخمم گوشه لبش.رد دست کسی روی گونه چپش سرخ شده بود.صدای سعید من رو به خودم آورد:
    -سایه چی شده؟

    پارت 2

    دختر به خودش اومد و سرش رو پایین آورد که صورتش از دیدم پنهان شد.سریع پا به فرار گذاشت،انقدر سریع که وقت نکردم عکس العمل نشون بدم و فقط با بهت به جای خالیش خیره شدم.سعید دوباره صدام کرد.نگاه تو خالی ای بهش کردم:
    -چت شده؟اون دختره کی بود؟

    انگار تازه مغزم گرفت که چه اتفاقی افتاده.گیج شده بودم.با شک از سعید پرسیدم:
    -توئم دختره رو دیدی؟

    -نه..چیزی شده؟

    کلافه دستم رو توی شالم بردم و موهام رو درست کردم.تازه متوجه دسته گل رز قرمز توی دستش شدم.واقعا خوابش هم نمی دیدم یک شب یک دختری رو ببینم که کپی من باشه،اونم با صورت درب و داغون.حتی صداش هم شبیه صدای من بود.چطور همچین چیزی ممکنه؟به خودم که اومدم دیدم سعید داره همینطور صدام می کنه.لبخند مصنوعی ای زدم و بیخیال اون دختر شدم.به دسته گل اشاره کردم و گفتم:
    -اون مال منه؟

    سوال مسخره ای پرسیده بودم ولی هرجور شده می خواستم از فکر اون دختر بیرون بیام.سعید تازه یادش اومد و سریع دسته گل رز قرمز رو سمتم گرفت و گفت:
    -تقدیم به تو

    لبخند مصنوعیه دیگه ای زدم و گلش رو گرفتم.از سعید بگذریم واقعا از گلا خوشم اومد.خیلی خوشگل بودن.به راهمون ادامه دادیم و مغازه های بیشتری دیدیم.برام لباس هم گرفت و معلوم شد از این بچه پولداراست که باباشون بهشون پول تو جیبی می ده.با باران و دو پسرا رستوران هم رفتیم.کم کم اون دختر از خاطرم رفت و انگار نه انگار که اون رو امشب دیده بودم.

    ***

    الان که توی اتاقم،روی تختم دراز کشیده بودم و فکرم آزاد شده بود و دوباره رفت سمت اون دختر.دوتا احتمال وجود داشت.اول،من مثل این سریالا یک خواهر دوقلوی گمشده دارم.دوم،امکان اینکه همزادم باشه هست.احتمال اول که غیرممکنه و فکر کنم احتمال دوم بهتر باشه.شاید اصلا توهم زدم؟پوفی کشیدم و صدای تقه در اومد.اجازه ورود دادم و بابا پشت در نمایان شد.لبخند گرمی زدم و اونم لبخند مهربون و خسته همیشگیش رو زد.لبه تختم نشستم و اونم اومد و کنارم نشست.با مهربونی گفت:
    -دختر خوشگل بابا چطوره؟

    -خوبم..اتفاقی افتاده؟

    -حتما باید اتفاقی افتاده باشه که من بیام اتاقت؟

    خیلی رک گفتم:
    -آره

    خندید و گفت:
    -مچم رو گرفتی..راستش…

    این پا و اون پا می کرد.معلوم بود مطمئن نیست بگه یانه.لبخند مهربونی زدم و دستش رو گرفتم و گفتم:
    -چی شده؟

    نگاه غمگینی به چشمام کرد و دستش رو روی دستم گذاشت.کم کم داشتم نگران می شدم.آهی کشید و گفت:
    -سایه می دونی که من همیشه به نظرت احترام می ذارم و فکر می کنم الان خانمی شدی که برای خودت تصمیم بگیری..من تنها دق دقم آینده توئه..می دونی ممکنه در آینده من دیگه نباشم و تنها می شی..اونوقت می خوای چیکار کنی؟

    منظورش رو فهمیدم و اخمام درهم شد.خواستم چیزی بگم که سریع گفت:
    -آره درست حدس زدی..تو باید ازدواج کنی تا من خیالم راحت شه..الان 26سالته و وقتشه ازدواج کنی

    -بابا ما قبلا درباره این موضوع صحبت کردیم

    -خواهش میکنم دخترم..ایندفعه رو بخاطر من قبول کن..بهشون گفتم فردا شب بیان

    باورم نمی شد.همینطور برای خودش بریده،دوخته و الان داره تنم می کنه.بابا همیشه توی هر مسئله ای اول نظر منو می پرسید و الان خیلی یکدفعه ای بدون مشورت با من خواستگار دعوت کرده خونمون.دستم رو از دستش بیرون آوردم و متعجب گفتم:
    -میخوان فردا شب بیان؟که چی بشه؟

    بازم سوال های مسخره ای که جوابشون رو می دونستم.بابا با لبخند احمقانش گفت:
    -که پسره رو ببینی و شاید ازش خوشت اومد..پسر خانواده دار،پولدار،مودب،خوش قیافه و خوشتیپ

    -از همین الان ازش بدم اومد،چه برسه بخوام ببینمش..عمرا فردا شب پامو توی این خونه بزارم..حاضرم توی خیابون بخوابم

    اخمای بابا توی هم رفت.انتظار همچین برخوردی رو نداشت.نفس عمیقی کشید و گفت:
    بابا:تو که اصلا ندیدیش که اینجوری جبهه می گیری؟اون خیلی از تو تعریف میکنه و دوستت داره

    خندیدم.خنده عصبیه من از هر خنده ی دیگه ای ترسناک تر بود:
    -من اونو یکبارم ندیدم..نگو که عشق در نگاه اوله؟من بهش اعتقاد ندارم

    برای اولین بار سرم داد کشید.تاحالا از گل نازکتر هم بهم نگفته بود:
    بابا:بس کن..چرا انقدر بدبینی تو دختر؟تو باید طرف رو ببینی بعد دربارش قضاوت کنی..فردا شب باید بیای خونه..یکبار ببینش بعد هر تصمیمی خواستی بگیر

    عصبی از اتاق خارج شد و درو بهم کوبید.متعجب به جای خالیش خیره شدم و ناگهان سیل اشک به گونه هام هجوم آورد.اگر مامان بود درد منو درک می کرد ولی بابا نمی تونه جای مامان رو بگیره.این چیزیه که تنها مادر و دختر می فهمنش.بابا هیچوقت درک نمی کنه که اینجور پسر ها چجورین؟یک پسری که از هر طریقی بتونه به هدفش برسه.وقتی به هدفش رسید استفادش کنه و بریزش دور.مردی که منو تنها از دور دیده و الان هر کاری می کنه تا بتونه منو بدست بیاره.بابا هیچوقت درک نمی کنه.اشکال نداره،تقصیر اون نیست که نمی تونه منو درک کنه.من فردا اون پسر رو ملاقات می کنم و بعدم جواب منفی می دم.

    حداقل این چیزی بود که فکر می کردم…

    پارت 3

    دستکش های پلاستیکیِ خونیم رو از دستم درآوردم و توی سطل آشغال انداختم.از اتاق عمل بیرون  اومدم.کلافه پوفی کشیدم و به ساعت بزرگ بیمارستان نگاه کردم.چیزی تا تمومی شیفتم نمونده بود.باید می رفتم خونه.مطمئنا منتظرم بودن.اگر ازدواج کنم مجبورم بی خیال کارم بشم و خونه داری کنم.من عاشق پزشکیم.یاد آخرین خاطراتم با مامانم افتادم.تا لحظه آخر بیماری قلبیش رو از من پنهان کرده بود.وقتی وضعیتش خیلی وخیم شد بابا بهم گفت.گفت که دیگه امیدی نیست.این جمله خیلی دردناکه.ناامیدی خیلی چیز وحشتناکیه که هیچکس نمی خواد تجربش کنه.داخل اتاقم شدم و یونیفرمم رو با لباس های همیشگیم عوض کردم.نمی خواستم الکی نگران بشم.کافیه پسره رو ببینم و بعد جواب منفی بدم.از اینکه توی یک اتاق با اون پسره تنها باشم متنفرم.حتما خانوادش به دید تحقیر به من نگاه می کنن.دختری که بدون مادر،بزرگ شده.خدایا صبر بده تا بتونم خودم رو کنترل کنم فحششون ندم.خداروشکر امروز باران نبود و سرماخوردگی شدید داشت.وگرنه کلی روی اعصابم راه می رفت،با این حال خرابی که من دارم.
    از بیمارستان بیرون اومدم و توی کیفم دنبال گوشیم گشتم تا به آژانس زنگ بزنم.گواهینامه رانندگی داشتم ولی ماشین نداشتم.نمی خواستم پولم رو بیهوده خرج کنم.گوشیم نبود،احتمالا توی اتاق کارم جا گذاشتم.حتما نظافتچی درا رو قفل کرده؛چون همیشه به محض رفتن من اینکارو می کنه.مجبورم با پای پیاده برم.راهی نیست،قبلا هم پیاده تا خونه رفتم.خوشبختانه امروز کتونی هام رو پام کرده بودم.اگر پاشنه دار بود تا خونه پام تاول می زد.خم شدم و بند کفش هام رو محکم کردم و سمت خونه قدم برداشتم.زیر لبی با خودم آهنگ ماکان بند رو زمزمه می کردم.نگاهی به ساعت مچیم انداختم.ساعت ده شب شده بود.سرعتم رو زیاد کردم چون حتما بابا نگران شده.گوشیم هم همرام نیست،دیگه چه شود.توی پس کوچه ها رفتم تا میانبر بزنم.احساس کردم ماشینی پشت سرمه.همینو کم داشتم.سرعتم رو کم کردم تا رد بشه؛ولی اونم سرعتش رو کم کرد.استرس گرفتم.معلوم نبود کدوم روانی ای افتاده دنبالم،اونم توی این کوچه خلوت که پرنده هم پر نمی زنه.جلوتر به خیابون می رسید.همیشه باید به جای شلوغ برسی تا خطر ربوده شدنت کم بشه.باید خونسردی خودم رو حفظ کنم.درحال حاضر گوشی ندارم و توی یک کوچه خلوتم و فاصله ای با خیابون شلوغ ندارم.تمام توانم رو جمع کردم.سایه بدو!ناگهان شروع به دویدن کردم و ماشین هم گازش رو گرفت.می تونستم صدای موتور ماشین رو که بهم نزدیک تر می شد رو بشنوم.نمی دونستم کیه ولی نباید گیر میفتادم.هرکی هست قصد خوب نداره که توی کوچه خلوت افتاده دنبالم.یه دفعه جلوم پیچید،ایستادم و نزدیک بود با مخ بخورم زمین.یک ماشین مشکی شیک و گرون قیمت بود.وقت نکردم بیشتر براندازش کنم چون چهار مرد همزمان پریدن پایین.هیکلاشون دوبرابر من بود که باعث شد به خودم بلرزم.فرار بهترین گزینه در این موقعیت بود.برگشتم و دویدم.حالا از خیابون دور می شدم ولی مهم نبود.به هرحال اونا راهم رو سد کرده بودن.ترسیده بودم،تلفن نداشتم تا درخواست کمک کنم و توی یک کوچه تاریک تنها بودم.کوچه ای که ساختموناش هنوز درحال ساخت بود.صدای پاهاشون رو که پشت سرم می دویدن می شنیدم.داشت نفسم بند میومد و مغزم وادارم می کرد وایستم ولی ایستادن یعنی پایان. مغز فرمانده کل بدنم بود و از شدت خستگی پخش زمین شدم.با شدت نفس می کشیدم،انقدر که گلوم به سوزش افتاد.اون چهار مرد هم نفس نفس می زدن ولی هیکل ورزیدشون باعث شده بود که بتونن بیشتر از من دووم بیارن.انقدر با ولع اکسیژن رو می بلعیدم که فکر کردم الانه که خفه بشم.قطره اشکی که نشونه شکستم بود،روی زمین سرد آسفالت ریخت.یکیشون بازوم رو گرفت که با اون حال خرابم جیغ بلندی کشیدم:
    -بهم…دست نزن..آشغال…چی..از جونم..می خواین؟

    دستم رو ول کرد و عصبانی گفتم:
    مرد:خانم همین الانشم آقا خیلی از دستتون عصبانیه بهتره مقاومت نکنین و بیاین خونه

    گیج نگاهش کردم و سمتم اومدن.دوباره جیغ کشیدم؛ولی این دفعه یکیشون جلوی دهنم رو گرفت و اون یکی منو با خشونت بلند کرد.هنوز حالم خراب بود و شدیدا تقلا می کردم.مرد با دستمال مرطوبش جلوی دهنم رو گرفت و در عرض چند ثانیه همه جا تاریک شد…

    ***

    با سردرد وحشتناکی چشمام رو باز کردم.نور خورشید چشمام رو زد و چند بار پلک زدم.حوادث مثل یک نوار فیلم از جلو چشمام رد شدن.با شدت سر جام نشستم که سرم تیر کشید.با صورتی جمع شده سرم رو گرفتم.به اطراف نگاهی کردم.اتاق بزرگی بود،دوبرابر اتاق خودم.اتاق کامل و بی نقص بود.دکور سفید و آبی آسمانی بود.دل آدم باز می شد وقتی اتاق رو می دید.پنجره های بزرگی داشت اندازه در ورودی.یک در دیگه هم بود که معمولا پشت اون در حموم و دستشوییه.دیگه بیشتر اتاق رو برانداز نکردم و از تخت دونفره ای که وسط اتاق بود پریدم پایین.سمت در دویدم و دستگیره رو به پایین فشردم.برعکس انتظارم در باز شد.مگه توی این فیلما همیشه دختره زندونه نشده؟سرم رو بیرون بردم و به اطراف سرک کشیدم.دهنم از تعجب باز مونده بود.هردو طرف راهرو های بلندی بود که به سختی تهش رو می دیدی.توی راهرو کلی در مثل در اتاقی که توشم بود.تابلو هایی هم یکی در میون به دیوار زده شده بود.گلدون ها و مجسمه های گرون قیمت هم نباید از قلم بندازم.نکنه پادشاه منو دزدیده؟اینجا چرا انقدر بزرگه؟من چقدر احمقم،به جای فرار کردن دارم خونه رو وارسی می کنم.از اتاق بیرون اومدم و دنبال راه پله گشتم.پیداش که کردم،با پاهای برهنم پله های کاشی کاری شده رو پایین رفتم.لباس های دیشب تنم بود.نگران بابام،من دیشب خونه نرفتم و حتما خیلی ترسیده.پله ها که تموم شد.به اطراف نگاه کردم.اینجا هم مثل طبقه بالا خیلی بزرگ بود و برای خودش سالنی بود.کسی این اطراف نبود و فقط گاهی صدای بهم زدن بشقاب و قابلمه میومد که نشون می داد از آشپزخونس.در ورودی انقدر بزرگ بود که هر کوری می تونست تشخیص بده در ورودیه.پاورچین پاورچین سمت در ورودی رفتم.صدای مردونه و کلفتی که از دور اومد منو سرجام میخکوب کرد:
    -بازم می خوای فرار کنی؟تو انگاری هیچوقت آدم نمی شی..اردلان نگهبان هارو بیشتر کرده..الان دیگه غیر ممکنه بتونی پاتو از این عمارت بیرون بزاری

    دستام رو مشت کردم و هرچی استرس بود ریختم توی مشتم.این حتما همون یارویی بود که منو دزدیده.عصبانی برگشتم سمتش و چشمام رو بستم.هرچی از دهنم اومد بارش کردم:
    -آشغاله عوضیه روانی..یا می زاری برم یا می زنم لهت می کنم مرتیکه..می دونی مجازات آدم ربایی چیه؟چی از جونم می خوای؟

    چشمام رو که باز کردم دهنم بسته شد.متعجب بهش خیره شدم.خدایا چی آفریدی؟نه به اون سعید نه به این!دارم خواب می بینم؟این مرد آدمه یا فرشته؟چشم های عسلیِ روشنی داشت که آدم یاد خورشید میفتاد.موهای مشکی حالت داری که داده بود بالا ولی یک لاخش افتاده بود روی پیشونیش.یکم ته ریش داشت،همینطور که جذاب بود خوشتیپم بود.چشمای عسلیش درشت شده بودن و متعجب بهم خیره بود.سریع نگاهم رو ازش گرفتم؛ولی صدای پوزخندش رو شنیدم.با قدم های شمرده و آهسته به سمتم اومد.زبونم رو موش خورده بود.به من که رسید آروم سرم رو بلند کردم.چهرش ترسناک شده بود،آغشته به خشم و نفرت.یکدفعه طرف چپ صورتم سوزش بدی پیدا کرد.دستم رو روی جای کشیده ای که خورده بودم گذاشتم.بهت زده بهش خیره شدم.اولین بار توی عمرم یکی بهم سیلی زد.فرشته نبود،شیطان بود که نقاب فرشته رو به صورتش زده بود.با خشم دستش رو دور گلوم حلقه کرد و چسبوندم به دیوار.احساس خفگی بهم دست داد و ترسیده به دستش چنگ زدم.از زیر دندونای بهم چسبیدش غرید:
    -دور روز رفتی بیرون دور برت داشته..انگاری جایگاهت فراموش کردی؟

    ترسیده به چشمای خشمگینش خیره شدم.واقعا داشتم خفه می شدم.برای ذره ای اکسیژن تقلا می کردم و چنگ می نداختم.ولی اون واقعا می خواست منو بکشه.خدایا من نمی خوام اینجا و اینجوری بمیرم.بابا خونه منتظرمه.اون بدون من چیکار می تونه بکنه؟خواهش می کنم کمکم کن.قطره اشکی از گونم سرخورد و روی دستش افتاد.

    پارت 4

    دستش شل شد و پخش زمین شدم.سرفه های شدیدی کردم و با ولع اکسیژن بلعیدم.با دستم گلوم رو گرفتم و صدای پر تمسخرش رو شنیدم:
    -درسته،مردن برای تو زیادیه،ممکنه با مردنت منم به دردسر بندازی..

    با حرص زیر چشمی بهش نگاه کردم.روی زانوهاش خم شد و موهام رو که زیر شالم قایم شده بود رو چنگ زد.با لحن تهدیدآوری ادامه داد:
    -ولی اگر یکبار دیگه بزرگتر از دهنت حرف بزنی..بهت رحم نمی کنم

    موهام رو ول کرد و با قدم های محکم از دیدم پنهان شد.بغض راه گلوم رو بست و احساس خفگی بهم دست داد.من نباید ضعیف باشم،این همون چیزیه که اونا می خوان.اون پسر فقط می خواست روحیه منو بیاره پایین.من می تونم فرار کنم.بلند شدم و سمت در ورودی رفتم و بازش کردم.هوای تازه وارد ریه هام شد.احساس خنکی،انگار مدت هاست که هوای تازه رو تنفس نکردم.باغ بزرگی بود،پر از گل و درخت،هرنوعی که بخوای.ولی این چیز ها مهم نبود فقط فرار در اولویت بود.باغ بزرگ رو طی کردم وبه در ورودی باغ رسیدم.سرعتم کم شد و ایستادم.بازم ترس سراغم اومد.اون مرد راست می گفت،کلی نگهبان دور و بر دیوار ها و در ورودی کشیک می دادن،هیچ راه فراری نیست و احتمالا من تا ابد اینجا زندانیم.دستای لرزونم رو مشت کردم و به دیوار های بلندی که حصار داشتن نگاه کردم.غیر ممکنه کسی بتونه از دیوار بالا بره مخصوصا با این نگهبان ها.پاهام سست شد و روی زانوهام خم شدم.خشکم زده بود و نمی دونستم باید چیکار کنم،الان باید چجوری فرار کنم؟ناگهان از جام بلند شدم و لبخندی از خوشحالی زدم.توی خونه به این بزرگی حتما تلفن هست.فقط کافیه به پلیس زنگ بزنم یا حتی به بابا.برگشتم سمت ساختمون بزرگی که ازش بیرون اومدم.بهت زده سرجام خشکم زد.می دونستم ساختمون بزرگیه؛ولی نه انقدر.دوطبقه بود؛اما خیلی ارتفاع بلندی داشت.الان می تونستم ببینم این ساختمون یک عمارته.من کل عمرم رو کار می کردم تا بتونم خرج خودم و بابا رو دربیارم؛ولی انگاری بعضیا اینجا برای خودشون زندگی شاهانه دارن.اصلا چرا منو دزدیدن؟تازه اون مرده جوری حرف می زد که انگار منو می شناخت با اینکه اولین بار بود می دیدمش.فعلا بهتره روی خلاص شدن از این خونه جهنمی تمرکز کنم چون معلوم نیست قراره چه بلایی سرم بیارن.داخل عمارت شدم.یک خدمتکار رو دیدم که مشغول گردگیری مجسمه ها بود.سمتش رفتم که متوجه حضورم شد.دستپاچه مجسمه رو سرجاش گذاشت و تعظیم کرد.متعجب شدم و با تته پته گفتم:
    -این چه کاریه؟سرتون رو بیارین بالا

    راست شد ولی هنوز بهم نگاه نمی کرد.انگار جرئت نداشت اینکار رو بکنه.سریع پرسیدم:
    -می دونی تلفن کجاست؟

    متعجب بهم نگاهی کرد ولی سریع نگاهش رو دزدید و با من من گفت:
    -خانم یادتون رفته؟شما اجازه ی استفاده از وسایل ارتباطی رو ندارین

    ناامیدانه التماس کردم:
    -خواهش می کنم..منو دزدیدن..بزار از تلفن استفاده کنم

    متعجب سرش رو آورد بالا؛اما نمی دونم پشت سر من چی دید که سریع سرش رو پایین برد و ترسیده گفت:
    -متاسفم کاری ازمن ساخته نیست

    قبل از اینکه بزاره حرفی بزنم ناپدید شد.احساس شکست و ناامیدی کردم.دیگه هیچ کاری به ذهنم نمی رسید.من باید کاری کنم.صدایی که از پشت سرم اومد مو به تنم سیخ کرد:
    -حالا ادعای دزدیده شدن می کنی؟به کی می خوای زنگ بزنی؟

    آروم سمت صدا برگشتم.این اون مرد شیطانی نبود.بهش می خورد چهل و پنج ساله باشه.رگه های سفید مو لای موهای خرماییش دیده می شد؛ولی هیکل ورزیده و قوی ای داشت.از ملاقاتم با اون مرد شیطانی خاطره خوبی ندارم،برای همین سعی می کنم اعصاب این یارو رو خط خطی نکنم.هرچی استرس و ترس داشتم توی دستای مشت شدم خالی کردم.لبام رو بهم فشردم و نگاه خشمگینی به قیافه خونسردش کردم.چشم های قهوه ایش بی رحم بود.نفس عمیقی کشیدم تا بتونم آروم باشم.با اخم های درهمم گفتم:
    -بزار برم.چی از جونم می خوای؟

    چشمای سردش طوفانی شد.عصبی و خشمگین شد.انگار سعی می کرد خودش رو کنترل کنه.عصبی گفت:
    -برای چی می خوای بری؟خونه تو اینجاست.هرچی می خوای برات فراهم می شه

    از عصبانیت نزدیک بود بهش حمله کنم ولی خودم رو مهار کردم.نفس عمیق دیگه ای کشیدم و گفتم:
    -چرا باید اینجا باشم؟شماها منو دزدیدین..این یعنی ادم ربایی..بزار برم

    عصبی دستی به موهاش کشید.نیشخندی زد و گفت:
    -چرا جوری رفتار می کنی که با من غریبه ای؟تو دختر منی..وقتی می بینی باهات خوب رفتار می شه توئم باید خوب رفتار کنی..اگر بخوای دوباره فرار کنی پشیمون می شی

    از کی من دختر این مرتیکه شدم؟پدر من همچین مردی نیست.پدر من مهربونه،درسته آخرین دیدارمون سرم داد کشید ولی بخاطر نگرانیش بود.تصور اینکه همچین مردی بابام باشه وحشتناکه.با حرص دندونام رو روی هم فشردم و گفتم:
    -فکر کنم اشتباهی شده..من دخترت نیستم،منو با یکی دیگه اشتباه گرفتی

    پوزخندی زد.نگاهش جوری بود که انگار داره به یک فرد دیوونه نگاه می کنه.نگاهی که می گفت من دروغ می گم نه اون.با تاسف گفت:
    -نورا بس کن..خسته شدم،عصبیم نکن وگرنه برات بد تموم می شه..برو تو اتاقت

    متعجب به دهنش نگاه می کردم.وقتی به خودم اومدم دیدم نیست.مطمئنا منو اشتباهی گرفته بودن.بهم گفت نورا!اسم من نورا نیست،اسم من سایه س.ولی تا چه حد می تونم شبیه نورا باشم که منو اشتباهی بگیرن بیارن اینجا؟نگاهی به اطراف انداختم.چقدر بزرگ بود ولی اینکه کل عمرت رو اینجا بگذرونی خسته کنندس.چجوری بهشون بفهمونم منو اشتباهی گرفتن؟انقدر احمقن که نفهمیدن من نورا نیستم؟باید به بابا زنگ بزنم.اون تنها امیدمه،با این روند پلیسم نمی تونه کمکم کنه،فکر می کنن من دارم دروغ می گم یا دیوونم.سمت پله ها رفتم.به طبقه بالا رفتم و توی راهرو پرسه زدم که شاید کنار گلدونا یک تلفن پیدا بشه.می دونستم غیرممکنه پیدا کنم چون من حق استفادش رو نداشتم.حتی یادم نمیومد که از کدوم اتاق بیرون اومدم.همینطور که اطراف رو نگاه می کردم نگاهم به تابلوی روی دیوار افتاد.معلوم بود یک عکس خانوادگیه.مردی که ادعا می کرد پدرمه وسط روی کاناپه نشسته بود و یک زنی کنارش بود.مرد شیطانی بالای سر اونا ایستاده بود و دختری که کنار مرد شیطانی با قیافه سرد ایستاده بود،تعجب منو برانگیخت.اون دختر توی عکس من بودم.کپی من،انقدرشبیه که انگار واقعا عکس من بود.من این دختر رو توی خیابون دیدم.موقعی که با سعید بودم،اون دختر رو با قیافه کبود و زخمی دیدم.غیرممکنه.ما دوتا واقعا غیر قابل تشخیصیم و تنها فقط خودمون می تونیم همدیگه رو تشخیص بدیم.واقعا هیچ راهی به ذهنم نمی رسید که بهشون ثابت کنم من نورا نیستم.هر حرفی بزنم باور نمی کنن و دروغ به حساب میارنش.پاهام سست شد و روی زمین نشستم.نمی تونستم نگاهم رو از دختر توی عکس بگیرم.فکر اینکه تا ابد قراره توی این عمارت زندانی باشم دیوونم می کنه.با ترس نگاهم رو از دختر توی عکس گرفتم.از جام بلند شدم و از پله ها پایین رفتم.بغض داشت خفم می کرد.از عمارت بیرون رفتم و باغ بزرگ رو طی کردم.خواستم از ورودی باغ رد بشم ولی نگهبان ها جلوم رو گرفتن.با خشم جیغ زدم:
    -ولم کنین..بزارین برم..منو اشتباهی گرفتین..من نورا نیستم

    وحشیانه تقلا کردم تا از زیر دستشون خلاص شم.اینکه ببینی آزادی چند قدمیته دیوونت می کنه.ناگهان نگاهم به دختری افتاد که خیلی دور تر پشت درخت،قایمکی نگاه می کرد.دختر خیلی برام آشنا بود.چطور می تونستم قیافه خودم رو فراموش کنم؟اون دختری که کپی من بود،الان خیلی دورتر ایستاده و داره تقلا کردن منو تماشا می کنه.بهت زده بهش خیره شدم که بی رحمانه لبخند می زد.با تته پته گفتم:
    -ا.ا.اون..اونجاست..نورا..اونجاست

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    از مجموع ۲۳ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1858 روز پيش
    • نیلوفر انصارا
    • 4,315 بار بازدید
    • 2 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    درباره نیلوفر انصارا
    سلام نیلوفر انصارا هستم.اهل مشهد.شونزده سالمه
      نظرات

      نام (الزامی)

      ایمیل (الزامی)

      وبسایت

      معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

      درباره سایت
      سرزمین رمان
      سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
      آرشیو مطالب
      آخرین نظرات
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
      • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
      • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
      • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
      برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
      کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
      طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.