| چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403 | 06:55
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • بسم الله رحمان رحیم.

    هفت تا آسمانِ پر از گل های یاس و میخک

    با صد تا دریا پر از عشق و اشتیاق و پولک

    یک قلب عاشق با یه حس بیقرار و کوچک

    فقط میخواد بهت بگه

    دوستت دارم

    خلاصه رمان:

    گلاره دختری که دست روزگار مجبورش می کنه کارهایی انجام بده که اصلا نمی خواد ولی سرنوشت با زندگی او بازی هایی انجام داده است که گلاره بجز مطیع بودن برای بازی های خبیث سرنوشت کار دیگه ای نمی تواند بکند…
    طرف دیگر داستان آراز پسری که فقط به فکر انتقام است و مانند تشنه ای می ماند که بجز سیراب کردن خود به چیز دیگری فکر نمی کند و انتقام خود را فقط با نابودی دختر بچه ای می بیند که از هیچ چیز خبری ندارد…
    و روزگار در زندگی این دو پستی و بلندی های زیادی قرار داده است که درمان این سختی ها چیزی جز صبر نیست…پایان خوش
    پارت1

    چشم هام رو به زور باز کردم، باز هم مدرسه!
    بی حوصله پوف کلافه ای کشیدم، و
    به ساعتی که روبه روم به دیوار اتاقم وصل بود نگاه کردم؛ ساعت شیش و نیم رو نشون می داد!
    به زور بلند شدم و به طرف دست شویی رفتم.
    اصلاً دوست نداشتم خواب عزیزم از سرم بپره، ولی چاره ای جز شستن صورتم نبود.
    چند مشت آب به صورتم زدم و دوباره داخل اتاقم برگشتم فرم مدرسه ام رو پوشیدم، و کوله ام رو از کنار اتاقم برداشتم و برنامه های درسی اون روز رو داخلش گذاشتم.
    از اتاقم بیرون رفتم؛ با مامانم و خواهرم که در حال صبحانه خوردن بودن روبه رو شدم.
    صبح بخیر زیرلبی گفتم که صداش رو خودم به زور شنیدم!
    آسانسور طبقه شیشم بود، سریع سوار شدم و طبقه همکف رو زدم؛ بعد چند دقیقه معطلی پایین رسیدم.
    در آپارتمان رو آروم بستم، و راه خونه تا مدرسه رو یک نفس دوییدم!
    خداروشکر توی صف تأخیریا نبودم وگرنه کلی جریمه می شدم؛ بعد چند دقیقه با بقیه هم کلاسی هام داخل کلاس شدیم.
    کنار اکیپ خودمون رفتم و با دوست هام که از همه بهم نزدیک تر بودم، شروع به حرف زدن در مورد اردوی جدیدی که گذاشته بودن کردیم.
    تا زنگ آخر اصلاً به معلم ها و درس هایی که می دادن توجه نکردیم؛ و فقط مسخره بازی در می اوردیم و بقیه بچه ها رو اذیت می کردیم، که اون ها هم نمی تونستن درس گوش بدن و از دست ما عصبی تر می شدن.
    با صدای زنگ آخر مدرسه وسایلم رو سریع جمع کردم و با فاطمه و مهدیه از مدرسه بیرون رفتیم.
    از خیابان که رد می شدیم، صدای خنده و مسخره بازی های دخترها کل خیابان رو برداشته بود!
    بعد از کلی کل کل وخندیدن به جوک های مسخره فاطمه؛ از هم جدا شدیم و هرکی به سمت خونه خودش حرکت کرد!

    پارت2

    در خونه رو با کلید باز کردم و داخل رفتم، آسانسو رو زدم بیاد پایین که بعد چند ثانیه اومد.

    سریع سوار شدم و طبقه شیشم رو زدم از توی آینه آسانسور برای خودم بوس می فرستادم و ژست هایِ مسخره می گرفتم که آسانسور رسید، پیاده شدم در کمال تعجب دم در خونمون یک جفت کفش مردانه دیدم چشم هام اندازه توپ بسکتبال شده بود!

    یعنی کی این موقع از روز اون هم روزِ شنبه سر ظهر تویِ این گرما خونه ما اومده!؟

    با کنجکاوی در خونه رو زدم، ولی کسی باز نکرد دوباره، سه باره، بعد چهار بار پاشنه درو شکستن بلاخره در باز شد، مامانم با عصبانیت نگاهم کرد.

    _چته!؟ ها!؟ چته چرا این قدر در میزنی!؟

    اومدم جوابش رو بدم که بازوم رو گرفت و وحشیانه داخل خونه کشیدم!

    اومدم اعتراض کنم که چهره یک مرد غریبه نظرم رو جلب کرد یک مرد حدوداً چهل یا چهل و پنج ساله با موهایی مشکی که چند تار مویِ سفید بین موهاش خود نمایی می کرد و صورتی تراشیده و تمیز با کت و شلوار خاکستری، واقعا شیک و اتو کشیده بود.

    با تعجب به اون مرد غریبه نگاه می کردم که با حرف مامانم تعجبم چند برار شد.

    _بیا اینم دخترت ورش دار ببرش!

    بازوم رو دوباره گرفت و به طرف اون مرد هولم داد، چون خیلی غیر منتظره هولم داد پرت شدم روی زمین، مرد غریبه اخماش رو کشید تویِ هم و با عصبانیت بلند شد و شروع به حرف زدن کرد.

    _تو حق نداری با دختر من اینجوری رفتار کنی فهمیدی!؟

    چشم هام با حرفش چهارتا شد، این الان چی گفت!؟ دخترم!؟ با من بود!؟ هنگ کرده بودم، اینجا چه خبره!؟ با عصبانیت از روی زمین بلند شدم و اخم هام رو توی هم کشیدم.

    _این جا چه خبره!؟ یکی به من توضیح بده!؟ این آقایِ محترم کیه!؟ اینجا چیکار می کنه!؟

    مامان با تنفری که تویِ چشم هاش و حرف هاش موج می زد گفت.

    _این آقایی که می بینی پدرته! همون پدری که دوازده ساله ندیدیش آخرین باری که دیدیش پنج سالت بود فکر نکنم الان چیزی یادت باشه از این مرد. الانم که می بینی امده این جا بخاطر اینه که فیلش یاد هندستون کرده! هه! تازه بعد دوازده سال یادش اومده یه دختری هم داره!

    رو به من ادامه داد.

    _الانم امده تو رو ببره می ری حاضر می شی و باهاش می ری دیگه نمی خام قیافه هیچ کدومتون رو ببینم!

    با دهانی نیمه باز از تعجب به مامانم نگاه می کردم!

    چقدر ساده از دخترش می گذره با صدایی ک از بغض می لرزید و چشم هایی لبالب از اشک بهش نگاه کردم.

    _یعنی چی!؟ یعنی چی برم ها!؟ می فهمی من دخترتم!؟ چطور می تونی انقدر ساده از من بگذری هان!؟ یک روز بعد مدرسه میام می گی با مردی برم که حتی اسمش هم نمی دونم فقط می گی پدرته برو هان!؟مگه من دخترت نیستم!؟ مگه هفده سال منو بزرگ نکردی!؟ حتی یک ذره هم دوستم نداری که انقدر ساده ازم می گذری!؟ فقط می گی برم مگه به همین سادگیِ!؟

    وسط حرفم پرید.

    _آره برو! خستم کردی تا کی باید مسئولیت تو روی دوش من باشه هان!؟ باز هم می گم برو و دیگه هم برنگرد.

    هنگ کرده بودم، نمی دونستم چی کار کنم! مغزم دستور هیچ کاری رو نمی داد.

    دلم می خواست التماسش کنم که من رو از خودش دور نکنه ولی غرورم نمی ذاشت! تا همین جاش هم احساس می کردم کلی از غرورم شکسته بود.

    اخم هام رو کشیدم تو هم و از کنارش رد شدم.

    وارد اتاقم شدم با دست هایی لرزون چمدونم رو از زیر تختم بیرون آوردم و هر چیزی که توی اون اتاق داشتم رو داخلش گذاشتم.

    بعد نیم ساعت کارم تموم شد حالا دیگه هیچی توی اتاقم نبود به جز تخت و کمدم!

    دسته چمدونم رو گرفتم و از اتاقم بیرون اومدم از وسط حال کوله ام رو هم برداشتم و انداختم روی شونم اون مرد که حتی اسمش هم نمی دونستم فقط می دونستم پدرمه، هه پدر، چقدر این کلمه برام مسخرست!

    دم در منتظرم بود رفتم دم در دلم می خواست مامانم بگه نرو بمون اینا همش یک شوخیه، من فقط داشتم باهات شوخی می کردم.

    ولی در کمال تعجبم حتی بدون خداحافظی در رو محکم به هم کوبید!

    شونه هام از صدای ببند کوبیده شدن در پرید بالا و چشم هام رو محکم بستم.

    با صدای اون مرد که بهتره بهش بگم بابا به خودم امدم.

    _بریم دیگه!؟

    با بی حالی به طرف آسانسور حرکت کردم.

    _بریم!

    بغض بدی تویِ گلوم گیر کرده بود ولی من اون قدر ضعیف نبودم که جلویِ دیگران گریه کنم.

    دم در بودیم فکر نمی کردم ماشین داشته باشه منتظر بودم به آژانس زنگ بزنه یا تاکسی بگیره که در کمال تعجبم به سمت ماشین شاسی بلندی که اون طرف خیابون بود رفت، منم مثل منگولا فقط نگاهش می کردم.

    سوار ماشین شد که دید نمیام، شیشه ماشین رو داد پایین و گفت.

    _نمی خوای سوار شی!؟

    به خودم اومدم و سریع رفتم طرف ماشینش یهو در صندق عقب باز شد.

    دوباره با تعجب به دره صندق عقب نگاه می کردم که صدای کلافه اش به گوشم رسید.

    _وایی دختر تو چرا این جوری مثل دیوونه ها به صندق عقب خیره شدی!؟ خب چمدونت رو بزار بیا بشین بریم دیگه، دیرم شد!

    پارت3

    دوباره اخم هام رو کشیدم توهم هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته با من این جوری حرف می زنه، اگه بخوام پیشش زندگی کنم چی کار می کنه!
    چمدونم رو گذاشتم توی صندق و از دستی محکم در صندق رو بستم.
    رفتم در کنار راننده رو باز کردم و نشستم دوباره در رو محکم بستم، صداش به حدی بلند بود که خودم ترسیدم!
    بابا با صدایی که خنده توش موج می زد گفت.
    _حالا از من ناراحت شدی چرا عقده هات رو سر ماشین خالی می کنی!؟
    جوابش رو ندادم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
    اونم که دید جوابش رو نمی دم ماشین رو روشن و حرکت کرد.
    خیلی خوابم میومد، به صندلی تکیه دادم یا بهتره بگم لم دادم و به ثانیه نکشید که خوابم برد…
    با تکون خوردن دستم از خواب پریدم که چهره پدر گرامی رو دیدم.
    وقتی مطمئن شد بیدار شدم، از ماشین پیاده شد.
    _چمدونت رو میارن داخل نمی خواد خودت بیاری سنگینه کمر درد میشی، بیا بریم داخل رو بهت نشون بدم.
    تازه به خودم اومدم و به اطرافم نگاه کردم توی یک خونه ویلایی ساده ولی خیلی شیک بودم از ماشین پیاده شدم.
    رو به روم یک خونه بزرگ ویلایی بود که شک نداشتم دو طبقه است.
    سمت چپم از دم در تا جلوی خونه باغچه ای پر از گل های رز قرمز و سفید بود، سمت راست هم پر بود از گل های رز آبی و زرد!
    واقعاً عالی بود احساس می کردم این جا پر از انرژی مثبته!
    با لبخند ملیح نفس عمیقی کشیدم و به طرف خونه حرکت کردم.
    در خونه رو باز کردم یک خونه معمولی ولی بسیار شیک کف خونه سرامیک بود، سرامیکایِ کرمی کنار در کمی با فاصله آشپزخونه خودنمایی می کرد؛ روبه روم دوتا پله می خورد و می رفت بالا.
    مبل های سلطنتی به رنگ قهوه ای تیره وتنها فرشی هم که پهن شده بود فرش گردی به رنگ کرمی وسط مبل ها بود.
    پرده هایی به رنگ کرمی و قهوه ای، واقعا اون ترکیب رنگ خونه رو خیلی سلطنتی و شیک کرده بود!
    سمت راست راه پله دایره مانندی بود که پیچ می خورد و تا طبقه بالا راه داشت سمت چپم دوتا در به رنگ قهوه ایی بودند که فکر کنم یا اتاق خواب یا دستشویی هستند.
    به سمت پله ها رفتم و بی حوصله به سمت بالا حرکت کردم، بالا هم کف سرامیک بود به رنگ کرمی، مبل های راحتی قهوه ای کم رنگ؛ پرده ها هم قهوه ای کم رنگ بود کاملا تابلو بود که پدر گرامی عاشق این ترکیب رنگه که کل وسایل خونه به همین رنگ ست شده!
    روبه روم یک در شیشه ای قرار داشت که فکر کنم بالکنِ و سمت راست مبل ها بودند و سمت چپم چهارتا در که در یکیشون باز بود سمت همون دری که باز بود پا تند کردم!
    پدر گرامی رو دیدم روی تخت نشسته تا من رو دید بلند شد.
    _خونه رو دیدی!؟ می خواستم همه جارو خودم بهت نشون بدم، ولی گفتم خودت بیبینی بهتره اینجا اتاق توعه(به سمت راست اشاره کرد)دوتا اتاق های کناری اتاق مهمانه و این در کناری حمامه(به در سمت چپ اشاره کرد) اتاق منم پایینه، کاری با من داشتی می تونی بیای پایین من از ساعت هشت صبح تا هفت شب خونه نیستم و تو تنهایی البته تنهای تنها که نه چون بهاره پایینه و کارای خونه رو انجام میده؛ و اینکه اون اینجا زندگی می کنه (یک کارتی رو از جیب کتش در آورد و گذاشت روی میز دراور)اینم کارت عابر بانکته از این به بعد رمزشم تاریخ تولدته هرچی خواستی می تونی بری بخری، و اگه خواستی از خونه بری بیرون اشکال نداره فقط قبلش با من هماهنگ کن (از سر تا پام نگاه کرد) سعی کن اینجوری تو خونه نگردی توی کمدت چند دست لباس هست اونارو بپوش و توی خونه بدونه کفش راه نرو چند جفت کفش هم توی جا کفشیت هست، (مچش رو آورد بالا و به ساعتش نگاه کرد)وای من دیرم شده باید برم عزیزم؛ (امد جلو و پیشونیم رو بوسید)می بینمت عزیزم.
    رفت! با تعجب به جای خالیش نگاه می کردم چه زود پسر خاله شد! کی بهش اجازه داد که من رو ببوسه!؟ بعد دوازده سال واقعاً رو داره.
    چقدر هم که حرف زد این با این نفسی که داره باید بره مسابقه شنا بده والا!
    یکم حرفایی که زد رو توی ذهنم مرور کردم، انقدر تند تند حرف زد نصف حرفاش رو نفهمیدم!
    به طرف کمدی که کنار اتاق بود رفتم و درش رو باز کردم.
    به همراه در کمد دهن منم اندازه غار علی صدر باز شد!
    اینجا چه خبره!؟ وای چه لباسایِ خوشگلی!
    یعنی توی خونه از اینا باید بپوشم!؟ کمد رو یکم دیگه گشتم که چیزی به جز اونا پیدا نکردم.
    فکر کنم اشتباه کرده مگه این جا عروسیه که این لباسارو بپوشم!؟
    والا من برای عروسی هم از این لباس ها نمی پوشیدم.
    یک ربع منتظر موندم که شاید چمدونم رو بیارن ولی نیاوردن.
    دوباره به طرف کمد رفتم و لباس هارو زیرو رو کردم که بلاخره یکی از لباس هارو انتخاب کردم یک لباس مشکی که تا وسط کمرم لخت بود و یقه جلوش کاملا جلو قفسه سینه ام می پوشوند و دور گردنم بسته میشد.

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۱۵۳ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1748 روز پيش
    • Nora, rahvri
    • 8,511 بار بازدید
    • 6 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • ناشناس
      15 آبان 1398 | 10:13

      امتیاز بینندگان:1 ستاره ها

    • زینب
      18 دی 1398 | 19:23

      چه طورمی تونم رمان عشق باطعم نفرت روبخونم تانظرم روبگم

    • زینب
      18 دی 1398 | 19:26

      این چندصفحه که خوندم جالب بود حریص شدم بقیه اش روبخونم

    • زینب
      18 دی 1398 | 19:32

      موضوع رمان عشق باطعم نفرت جاذبه زیادی درخواننده ایجادمی کند وجزموضوعاتی است که خاص می باشد

      • زینب
        18 دی 1398 | 19:37

        باتوجه به اینکه درسرزمین رمان می توان به تعدادزیادی رمان دسترسی داشته باشیم درخواست عضویت درآن رادارم

        • سجاد رشیدی مدیر سایت
          19 دی 1398 | 11:37

          سلام لطفا در تلگرام با این آیدی در ارتباط باشید با تشکر@sajjadrashidi76

    • Lida
      18 دی 1398 | 19:46

      خیلی جالبه

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.