| شنبه 1 اردیبهشت 1403 | 06:57
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • اسمش سلنا هست،همان دختر عاشق
    میان انتقام عشقش و همسرش دست و پا میزند؛
    زجر میکشد در جهنم همسرش فراز میسوزد؛
    این میان عشقش تیام نیز به فکر انتقام است؛
    ازدواج اجباری؛سلنا با فراز؛عشق آتشینی که جدایش اول ماجرا هست؛
    کینه میان دو برادر
    پدر سلنا؛پدر فراز
    کینه د انتقام ریشه دوانده در دل فراز؛
    اما این میان از کسی انتقام میگیرد
    پارت_1

    با دیدن برادرم اروم زیر لب صلواتی فرستادم و رو به تیام گفتم

    _تیام…. دا…داشم

    +داداشت چی عزیزم

    _تیام داداشم داره میاد اینجا

    +شوخی نکن سلنا بزار گیتارمو بزنم حال داری شوخی میکنی؟

    _تیامم…

    حرف در دهنم ماسید و تیام با مشت بردارم آرمان پخش زمین شد.
    ترس و استرس تمام وجودم را گرفته بود آرمان اینجارو از کجا پیدا کرده
    ( ای خدا چرا من اینقدر بدبختم)

    با گریه رو به بردارم گفتم
    _آرمان چیکار کردی پسر مردمو کشتی

    +تو خفه شو برو تو ماشین حساب ترو هم میرسم…بعدش رو به تیام ادامه داد توو غلط اضافی میکنی میفتی دنبال ناموس مردم.بی ناموس تو خواهر نداری مادر نداری بی غیرت

    با هر فحشی که میداد ضربه های محکمی به صورت تیام میزد و تیام من عشق من مثل یه تیکه گوشت افتاده بود زمین
    همه دورمون جمع شده بودن و سعی داشتن آرمان رو از تیام دور کنند ولی انگار آرمان انقدر غیرتی شده بود که اصلا حرف نمی شنید و زور کسی بهش نمی رسید.
    با گریه و ترس به طرفش رفتم و بازویش را کشیدم و گفتم

    _آرمان تروخدا با اون کاری نداشته باش آرمان بیا منو بزن آرمان تقصیر…

    با سیلی که خوردم پخش زمین شدم

    _خفه شو حالا شدی دختر خیابونی با هر کی دوس داری میپری اره وایسا حساب ترو هم میرسم دختره ی خیره سر همش تقصیر پدره که بهت رو داده بیچاره اون که فکر کرده ادمی نگو الاغ…

    باصدای تیام آرمان ساکت شد

    _خفه شو دختره خیابونی کیه هان اون عشق منه و ما همدیگرو دوس داریم من میخوام باهاش ازدواج کنم شما چیکارش هان به چه حقی روش دست بلند میکنی؟ به چه حقی؟هان

    با صورتم بهش اشاره میکردم سکوت کنه ولی انگار اون دلش یه دعوای مفصل تر میخواست و کتک هایی که خورده بود رویش اثری نداشت

    +تا دندوناتو تو دهنت خرد نکردم خفه شو اره صاحبشم صاحب این دختر بردارشم میخوام بکشمش یه تو چه مربوطه

    _هیچ غلطی نمیتونی بکنی

    +خفه شو نمیخوای که بمیری

    با این حرفش بازومو محکم کشید و از زمین بلندم کرد و پشت بندش گفت

    _گمشو بریم تکلیف ترو تو خونه روشن میکنم

    با چشمانی اشکی به تیام نگاه میکردم مرد رویاهایم نمیدانست که چه در انتظار من است و این شاید آخرین دیدار من و او باشد با تمام وجودم داد زدم

    _تیامم یادت نره دوستت دا…
    ادامه ی حرفم با سیلی محکمی که خوردم نتوانستم ادامه دهم و فقط با چشمان اشکی به تیام نگاه میکردم میدانستم کاری از او برنمی آید
    با پدری که من میشناختم اتفاقات بدی در انتظار من بود (خدایا خودت به من رحم کن)

    من تیام را دوست داشتم و این حقیقت زندگی من بود هرگز دلم به شکستن دلش راضی نبود نمیدانم چه مدت نخواهم دید تو را ای اقیانوس زلال حیاتم فقط بدان دوستت دارم…

    پارت_2

    باورم نمیشد برادرم آرمان اینگونه وحشیانه با من رفتار کند.در عقب ماشین را با شدت باز کرد و پرتم کرد داخل ماشین و گفت

    _گمشو تو ماشین تا حالتو تو خونه بگیرم

    گریه میکردم و حس بدی داشتم دنیا رو سرم خراب شده بود با وجود خانواده ی سخت گیرم  دلبسته ی تیام شدم و الان تیام را هم از دست دادم میدانستم چیز خوبی در انتظارم نیست یعنی اگر پدرم میفهمید
    عکس و العملش چه میشد.
    درافکار بلایایی که قرار بود سرم بیاید غرق بودم که با داد زدن آرمان به خودم اومدم

    _گمشو پایین کم نگاه های هیزتونثار پسر این و اون کن

    +آرمان اشتبا…

    _فعلا خفه شو اسم منم به دهن کثیفت نیار اشتباه پدرم بود که اجازه داد بری دانشگاه نگو رفتی پی هرز_گیت نه درس خوندن…

    مکثی کرد و ادامه داد
    _فکر کردی جلو پات گوسفند قربونی میکنیم گمشو پایین حالمو بهم زدی با این گریه هات صدات رومخمه

    با ترس از ماشین پیاده شدم و به دنبال آینده ی که میدونستم نحض و شوم خواهد بود رفتم بیشتر از آرمان از پدرم میترسیدم وقتی چنین رفتاری از آرمان سر بزند از پدرم چه در انتظارم هست کاش اینجا بمیرم و به خانه نرسم.
    باید به تیام میگفتم از خانواده ام میگفتم از حساسیتشان میگفتم.
    صلواتی خواندم و وارد خانه شدم که با صدای پدرم میخکوب شدم

    _سلام دخترم خوبی؟

    لحن مهربان پدرم مرا به تعجب واداشت پدرم که بیشتر از بردارم به قوانین نسلمون پایبند بود پس چیشده

    بغضم را خوردم و با صدای ارومی گفتم

    +بابا ببخشید واقعا نمیخوا…

    _بعدا حرف میزنیم برو توی اتاقت الان

    +ولی باب…

    _کر که نشدی برو توی اتاقت حرف میزنیم

    پس این ارامش قبل از طوفان بود چه شود زندگیت سلنا.
    بدون هیچ حرفی ازکنار پدرم رد شدم و بدون نگاه کردن به مادرم که میدانستم الان وضعش دسته کمی از من ندارد گذشتم و خودم را به اتاقم رساندم.
    در را از پشت قفل کردم و همان جا سر خوردم و به حال  اکنونم زار میزدم…
    چقدر بدبخت بودم چقدر بیچاره بودم خدایا خودت شاهدی من کاری نکردم من جز عاشقی جرم دیگری مرتکب نشدم میدانم قدم در راه عشق گذاشتن عذابش بیشتر از لحظه های خوبش است.
    ولی ما تازه اول راه بودیم خدایا خودت شاهدی چقدر عاشقش هستم خدایا تیام را از من نگیر…

    پارت_3

    با صدای فریاد برادرم از خواب بیدار شدم.اصلا متوجه نشدم کی خوابم برده بود تقه ای محکمی به در اتاقم خورد وپشت بندش صدای داد برادرم

    _کف مرگتو گذاشتی انشالله جواب بده هیز دختره ی خراب این در لعنتی رو باز کن فکر کردی از کارت میگذرم دارم برات سلنا این در کوفتی رو باز میکنی یا بشکنم؟؟

    جمله ی آخرش را با عربده گفت و ضربه هایش را محکم به در کوبید.
    ترس بر تمامم رخنه کرده بود فقط فهمیدم که کنار تختم در آغوش خودم جمع شدم و اشک میرختم و التماس میکردم التماس برادری که رحم نمیکرد نه به من نه به خودش و نه به کس دیگری

    +آرمان داداش گوه خوردم داداشی اشتباه کردم ببخشید آرمان دیگه با تیام نمیگردم آرما…

    با ضربه ی محکمی که به بدنم خورد حرفم نیمه ماند و پخش بر کف لخت اتاقم شدم.
    خدایا تقاص کدام گناه نکرده ام را میدهم کدام گناه. خدایا چرا من
    مگر چیکار کردم مگر با تو بد بودم مگر خودت نگفتی حتی با بنده ی گناه کارت هم خوبی پس چه شده آن هم خوبی هایت برای من محو شد.
    دلم برای کودکی ام تنگ شده برای روزهایی که عشقمان بود مادر وقتی میپرسیدند چقدر دوستش داری با انگشت نشان میدادیم (🖐) پنج تا

    _آرمان چیکار کردی پسر خیر نبینی ترو بچه م له شد زیر در الهی روز خوش نبینی پسر

    آری صدای مادرم بود عشق بچگی ام چه زیبا صدا میزد بچه ام را.
    چه زیبا اشک میریخت برای تک دخترش دختری که دیگر روی خوش زندگی را نخوهد دید

    +مامان واسه من اه و ناله نکن این دخترتم از خودت یاد گرفته دختر به مادرش میره درسته لنگه ی هم هستین بیا اینور تن لششو بکشم بیرون مردشور همتون ببرن که آبرو واسمون نذاشتی…

    با وجود فشاری که بر بدنم افتاده بود ولی باز دم نمی زدم نفس کم آورده بودم و زیر در شکسته ای اتاقم مانده بودم آنها با هم حرف میزدن و حتی مرده و زنده ی من برایشان فرقی نداشت

    فرق چه فرقی من آبروی خانوادگی پدرم را از بین برده بودم باعث بی اصالتی او شده بودم نگران شدم این چه صیغه ی بود که دلم پی اش میرفت…

    پدر _آرمان داری چه غلط میکنی مگه باهات حرف نزدم نگفتم قبل تو من بزرگ این خانوادم خودم میدونم چیکارش کنم هان گمشو بیرون از اتاقش

    سکوت کرد و چیزی نگفت و پشت بندش مادرم با گریه گفت

    +رحم کن امید این زیر خفه سد دخترم

    با حرف مادرم از زیر فشار درب اتاقم خلاص شدم و با چشمان اشکی به پدرم زل شدم که با تمام سردی به چشمانم چشم دوخته بود. تنها چیزی که فهمیدم آغوش گرم مادرم و
    سیاهی مطلق

    پارت_4

    چشمانم را به سختی باز کردم یک لحظه تمام اتفاقات مثل فیلم کوتاهی از جلوی چشمانم چو رهگذر غریبه رد شد.

    _مرد یه اشتباهی کرده نباید که بکشیمش میشه بخشیدش. شما پدر و پسر رحم ندارید اصلا به قران قسم مالک این زمین و آسمونم میبخشه فاحشه هارو میبخشه ولی شما ها حتی نمیتونید از یک خطای کوچیک دخترتون بگذرید امید رحم کن بخدا میمیرم اگه اون نباشه

    پشت بندش صدای پدرم آمد که

    +برو یه سری بهش بزن ببین چطوره بعدا حرف میزنیم

    چشمانم را بستم تا اگر مادرم داخل آمد متوجه بیدار بودن من نشود.

    صدای باز شدن در را شنیدم پشت بندش صدای گریه ی مادرم که نزدیکتر میشد

    _الهی مادر بمیره برات دخترم هنوز بیدار نشدی…

    نزدیکترم شد و درست کنارم نشست و شروع به حرف زدن کرد

    _مادرم عزیزم مادر تک دختر مادر خیلی سعی کردم پدرتو متقاعد کنم ولی نشد اونو میخوان شوهرت بدن میخوان ترو از من بگیره الهی به زمین بخوره آرمان الهی روز خوش نبینه که همه چی از گور اون بلند میشه…

    دیگر صدای مادرم را نمیشنیدم شوهرم بدن به کی من تیام رو دوست داشتم تیام چی اصلا اون خبر داره اشک از چشمان به ظاهر بسته ریخت.

    دلم برای خودم بسوزد که چه شود.

    ای کاش زمان به عقب برگردد.

    تیام بدون تو چیکار کنم تیام من میمیرم بی تو کجایی که عشقم گفتن هایت را نثارم کنی،کجایی که مرا پرنسس حیاتت کنی.

    تیام دلم برایت تنگ شده. برای دستان و بازوان قوی و نیرومندت

    دلم برای آغوش گرم و عاشقانه ات تنگ شده من نمیتونم برای کس دیگری باشم مرگ تو نگفتی مالک جسم روح منی

    مگر نگفتی من برای تو هستم تا ابد…

    به داد دلم برس تیام

    تیام کجایی که دارن ترو از من جدا میکنن دیگر تحمل نداشتم به چه امیدی زندگی کنم برای چه کسی خدایا تنها، عشقم را در این دنیای خاکستری و غریبه داشتم آن راهم از من گرفتی به چه گناه خدا به کدامین اشتباه

    چشمانم را به سختی باز کردم و چشمان اشکی ام را به مادری دوختم که هیچ کاری از او بر نمی آمد او به پنجره ی کوچک اتاق چشم دوخته بود میگفت از التماس هایش به پدرم میگفت از بی رحمی های پدر و برادرم میگفت

    با صدای گرفته که انگار از ته چاه می آمد گفتم

    _مامان

    سرش را چرخاند و با صورت متورم و قرمز مادرم شدم چه کشیده در این مدت کم بیهوشی من…آه مادر نمیدانی دوری از تو چقدر برایم سخت است… آه نمیدانی تنها امید حیات اکنونم تویی

    +جان مادر عزیزم فدات بشم بیداری شد ی

    به ارامی دستم را بالا گرفتم و گفتم

    _مامان دسستمو میگیری

    مادرم بدون مکث دستم را گفت و شروع به نوازش کرد و گفت

    +مادر بمیره برات خوبی عزیزم

    با دودلی گفتم

    _مامان چه اتفاقی افتاده چرا اینجوری شدی

    مکث میکرد میخواست از من پنهان کند.نمیداست بیدار بودم و میشنیدم

    نمیدانست از آنچه میخواهد از گفتنش دریغ کند.با خبر بودم

    باز با آرامش پرسیدم

    _مامان میشه بگی میشه با سکوتت بیشتر عذابم ندی میشه بگی چی باعث شده به این حال و روز بیفتی ؟؟؟

    باز سکوت کرد و اینبار با ارامش شروع کرد به حرف زدن

    +مادر میخوام یه چیزی بهت بگم ولی نگران نشو خب…

    سرم را به نشانه ی اره تکان دادم که ادامه داد

    _مادر راستش پسرعموت فراز….

    پارت_5

    هوش از سرم پرید نکنه کار فراز بود نکنه داره انتقام نه گفتنم بهش رو میگیرهل

    (فلش بک به گذشته)

    از دانشگاه بیرون زدم اصلا حوصله ی خانه را نداشتم راهی کافی شاپ شدم تا قهوه ای بخورم بلکم کمی از خستگی ام کم شود از صبح کلاس داشتم و صدای استاد ها روی مخم بود.

    به کافی شاپ همیشگی رفتم و جای همیشگی ام ینی کنار پنجره نشستم

    در فکر فرورفته بودم اوایل آشنایی ام به تیام بود و ناخواسته عاشقش شده بودم میترسیدم واقعا از اینکه روزی تنهایم بگذارد از تنها شدن میترسیدم خانواده ام خیلی حساس بودن و اگر میفهمیدن نمیداسنتم چه العکس العملی نشان میدهند.

    _سلام

    از فکر بیرون آمدم فراز پسر عموم بود اینجا چیکار میکرد نگاه تعجب وار به فراز انداختم که گفت

    _تعارف نمیکنی بشینم دختر عموی زیبای من

    به خود امدم و گفتم

    +ببخشید بفرمایید خوبی پسر عمو؟

    در حالی که مینشست پاسخ داد

    _ممنون به خوبی شما چه خبر از دانشگاه درسا؟خوب پیش میره؟

    با پوزخند کوچکی گفتم

    +مرسی بد نیس میگذره یکم خسته کننده هست فقط

    در مقابل پوزخندم خنده ای مستانه سر داد و گفت

    _تموم میشه نگران نباش راستی چی سفارش دادی برای خوردن ؟

    نگاهی به گارسونی که به طرفمان می امد کردم و گفتم

    +نه تازه اومده بودم که سر رسیدی راستی چه عجب سراغ من اومدی یادمه هیچوقت از من خوشت نیومده و باهام در جنگ و دعوا بودی اتفاقی افتاده؟

    دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت

    _اولا دختر عمو جانم اون دوران بچگی بود از قدیمم گفتن بچگی دوران جاهلی هست. دوما بله باهات کار دارم

    هنوز خودش متوجه سوتی اش نشده بود خندیدم و گفتم

    +از قدیم گفتن جوانی دوران جاهلی است نه بچگی ولی مهم نیست بگذریم خب چی میخواستی بگی؟گفتی کار داری باهام

    همان لحظه گارسون بالای سرمان آمد و گفت:

    _چی میل دارید زوج جوان

    زوج جوان چه صیغه ای بود اصلا داشت به کی میگفت…

    قبل از پاسخ دادن من فراز گفت

    +خسته نباشید میشه دوتا قهوه ی تلخ بیارید

    نگاهی به فراز انداختم همیشه کارش این بود هرگز به دخترا اجازه نمیداد با وجود پسر حرف بزنن و نظر بدن اح خودشیفته

    _چیز دیگه ای لازم ندارید

    قبل از فراز جواب دادم

    +نه ممنون فقط برای من یه ابمیوه بیارید به جای قهوه

    فراز نگاه بدی بهم انداخت و روبه گارسون گفت

    _میتونید برید ممنون

    گارسون رفت و فراز با عصبانیت گفت

    +سلنا هنوز ادم نشدی نمیتونی ادمو جلو یه مرد ضایع نکنی

    پوزخندی به رویش زدم و گفتم

    _فکر نمیکنم مجبور باشم با علایق تو جلو برم من دوس داشتم ابمیوه بخورم لازم نبود مثل مگس بپری وسط به جای من سفارش بدی

    دستانش را فشرد و چیزی نگفت معلوم بود عصبی شده ولی سکوت کرد بعد از چن دیقه که ابمیوه ی من وقهوی فراز رسید

    فراز بعد از مکث و هم زدن قهوه اش گفت

    _راستش سلنا من برای دعوا نیومدم اومدم که در مورد یه چیز مهم باهات حرف بزنم اول میخوام خوب فکر کنی بعد جواب بدی باشه؟

    تو دلم برو بابایی نثارش کردم و با خودم گفتم:(اخه کدوم حرف تو میتونه مهم باشه)

    +میشنوم

    _راستش… میخوام باهام ازدواج کنی…

    پارت_6

    _میشنوم

    +راستش میخوام باهات ازدواج کنم سلنا خیلی فکر کردم نمیتونم ازت بگذرم راستش عاشقت شدم دوستت دارم و میخوام مال من باشی دوست ندارم بگی نه حداقل الان نه فکر کن بعدش باشه سلنا؟

    با دهان باز به فراز نگاه میکردم ینی همان فراز مغرور بود که حتی جواب سلام مرا هم نمیداد الان دارد از عشق صحبت میکند.از اینکه به من علاقمندشده و باز بر اعترافش باز نهاده

    باصدای زدنهای مکررش به خودم امدم و گفتم

    _جانم

    پوزخندی زد و گفت

    +جانت بی بلا عشقم کجایی رفتی تو فکر

    عشقم…

    چقدر نچسب بود فراز چشم غره ای بهش رفتم و گفتم

    _فراز لطف داری به من منم میدونم عشق سخته و راه های سختی در پیش داری ولی من چه فکر بکنم چه نه جوابم یک کلمه هست پس فکر میکنم جواب که باید اول بگم رو برای آخر قصه نگه ندارم …

    به دقت به حرفهایم گوش میداد وشاید فکر میکرد جوابم مثبت است ادامه دادم

    _…من به تو هیچ علاقه ای ندارم پسر عموی من هستی و احترامت برام واجبه ولی دلیل نمیشه چون فامیلی خجالت بکشم و بگم اره و خوشبختی و رویاهامو بگیرم من علاوه بر تو هر کسی بیاد جلو و ازم خواستگاری کنه بهش میگم نه چون دوست ندارم حداقل فعلا دوست ندارم ازدواج کنم و بر مشکلاتم اضافه کنم ممنون میشم فکر منو از شرت بیرون کنی…

    و در نهایت با گفتن بااجازه ی کولهام را برداشتم و از کافه زدم بیرون.

    اینکه گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم دروغ بود خودمم میدونستم تازگیا تمام خواستگارامو بخاطر تیام رد میکنم

    در خروجی کافه به مردی برخورد کردم و با ببخشید خواستم از کنارش رد بشم که گفت

    _عشق من کجا تازه اومد باهم باشیم

    صدای تیام بود آخ که چقدر دلم تنگ شده بود چن روز بود سفر رفته بود و ندیده بودمش سرم را بالا گرفتم و به چشمانم سبز رنگ چون سنگ فیروزه چشم دوختم لبخندی به صورتش زدم و گفتم

    +به به اقای تیام چه عجب یادی از ما کردی

    خندید و گفت

    _خواهش میکنم عزیزم حالا از شوخی گذشته بیا بریم یه قهوه بخوریم البته اگه مزاحم نیستم

    میخواستم بگم اره که یاد فراز افتادم تیام حساس بود و اگر میفهمید با فراز هم صحبت شدم حتما خون به پا میکرد چون قبلا از کارای فراز برای تیام گفتم و اون میدونست چه ادمی هست با تته پته گفتم

    _تی…تیام میشه بر…بریم پار…

    همان لحظه فراز ار کافی شاپ بیرون آمد و نگاهش به من و تیام افتاد و گفت

    +چشمم روشن دختر عمو پس بگو چرا گفتی نه بخاطر…

    وسط حرفش پریدم و گفتم

    _نه نه پسر عمو اشتباه میکنی ایشون هم دانشگا…

    تیام اجازه نداد باقی حرفم را بزنم و گفت

    +سلنا یه دیقه این همون فرازه

    میدانستم اگر بفهمد فراز است جنجال بزرگی به پا میشود پس به بااجازه ی و خدانگهدار کوتاهی از اونجا دور شدم.

    ای کاش اصلا نمیومدم وای اگر فراز بفهمه اگر خانوادم بفهمن. قطره ی اشکی از چشمم روی صورتم جاری شد و پت بندش صدای تیام

    _خانم من برای چی گریه میکنه

    با تعجب سر برگرداندم و تیام را درست کنارم دیدم و گفتم

    +کی اومدی تو؟ برای چی اومدی اصلا؟

    قطره ی روانه شده روی گونه ام را پاک کرد و گفت

    _از همون اول خیلی تو فکر غرقی نمیخوای بگی تو این چن روزکه نبودم چه اتفاقی افتاده؟اون پسره فراز بود نه؟

    سکوت کردم و هیچ نگفتم که …

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    از مجموع ۶۷ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1751 روز پيش
    • سمیراپناهی
    • 5,034 بار بازدید
    • 7 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • نگارسلیمانی
      31 شهریور 1398 | 11:54

      رمان خیلی قشنگیه منتظرادامشم عزیزم آفرین🌹🌹🌹🌹🌹

    • نگارسلیمانی
      31 شهریور 1398 | 12:33

      واقعارمان قشنگیه خیلیییییی ذهن خلاقی داری سمیراجون منم به نویسندگی علاقه دارم وداستان می نویسم ولی نویسنده
      به شمامیگن خیلی خوبه🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌷

    • نگارسلیمانی
      31 شهریور 1398 | 16:30

      رمان فوق العادس

    • fatemeh
      3 شهریور 1400 | 01:23

      معذرت میخوام ادامه این رمان رو از کجا باید بخونیم؟

    • faeyze
      26 آذر 1401 | 07:18

      ادامه رمان وچجور بخونیم

    • faeyze
      26 آذر 1401 | 07:20

      خیلی خوب

    • faeyze
      26 آذر 1401 | 07:22

      میخواستم بدونم ادامه داره؟؟

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.