| پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 | 22:05
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • بنام خدایی که هرچه داریم از اوست…

    کمترین آرزویم این است: هرگز با چشمان مهربانت، نامهربانى روزگار را نبینى ناز بانو!

    تقدیم به بی مانند ترین مادر دنیا…

    خلاصه رمان:

    دختری به نام راویس….

    پسری به نام مرداس….

    هر دو زلزله و لجباز و مغرور که عاشق رشتشونن.

    رشتهٔ آشپزی ( هتل داری ) که با دل و جان هم دوسش دارن.

    بخاطر نبود خوابگاه با یسری شرایط مختلف مجبور می شن خونه ای رو با هم اجاره کنن ، البته با یه سری قوانین دندون شکن!

    بریم ببینیم که چه می کنن…

    ریحانه اخوان

    آشپز های شیطون.

    نویسندهٔ رمان عشق پناهگاهم باش( عشق به رنگ انتقام )

    هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم…

    با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم…

    یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

    تنها سر مویی ز سر موی تو دورم…

    با صورت گریون بردیا رو به آغوش کشیدم_داری می ری شرت کم!

    دیگه خونه آسایش داره ، همهٔ شامی ها رو هم خودم می خورم.

    به زور من و از خودش جدا کرد و گفت:چقدر می چسبی؟! یه خورده فاصله بگیر خب!

    دارم می رم سربازی ، نمی خوام برم جبههٔ جنگ که!

    دوباره بغلش کردم و فینم و بالا دادم _برو گمشو ، لیاقت هم کلام شدن با من و نداری ، آمازونی!

    دوباره گریه…

    بابا از پشت سرم گفت: راویس یک لحظه رهاش کن ما هم بغلش کنیم بفرستیمش بره ، تا دوسال از دستش خلاص می شیم و یک نفس آسوده می کشیم!

    میون گریه از حرف بابا خندم گرفت و از بغل بردیا بیرون اومدم ، همین که عقب کشیدم ریما مثل جن زده ها خودش و پرتاب کرد بغل بردیا و گریه زاری هاش و شروع کرد.

    بردیا به جای اینکه دلداری بده ، یا می خندید ، یا همش مسخره می کرد.

    به ساعت قهوه ای رنگ روی دیوار نگاه کردم ، اوه اوه دیرم شده بود ، سریع رو به بابا کردم و گقتم:

    _بابا بردیا رو ول کن من الان باید تو فرودگاه می بودم ، دیر می رسم اونوقت همهٔ خوابگاه ها پر می شن ، حالا خر بیار و باقالی بار کن.

    بابا همون جور که بردیا رو بغل کرده بود گفت: برو ساکت و بگیر بریم.

    برای آخرین بار حق بجانب به طرف بردیا چرخیدم و تحدید وار گفتم: اگه بهم زنگ نزنی ، اگه خبرم و نگیری تا خود ارومیه پیاده می یام با چوب دنبالت می کنم

    تن صدام بالاتر رفت_ فهمیدی؟!

    این دفعه خودش بغلم کرد و با صدایی که ته مایه های خنده درونش بود گفت: به نفله کوچولوی خودم زنگ نزنم به کی زنگ بزنم؟!

    یواشکی پهلوش و نیشگون گرفتم _نفله خودتی ، بی شعور!

    سریع رهاش کردم و به طرف اتاقم دویدم و صدام و رو سرم انداختم_حقته!

    داد و بی داد و فحش هایی که بهم می داد به گوش می رسید!

    با هزار دنگ و فنگ ساکم و از پله ها پایین آوردم و مقابل بابا ایستادم_بریم؟

    _بریم بابا ، بریم

    با همه خداحافظی کردم و سوار ماشین بابا شدم ، بعد از اینکه ساکم و تو صندق عقب جا داد سوار شد و موهاش و از آینه جلو به سمت عقب فرستاد.

    _بابا قولتون یه وقت فراموش نشه؟

    _بمیرم هم فراموش نمی کنم ، مگه می شه یادم بره به گل دخترم سر بزنم؟

    لوس خندیدم و با خجالت از خود ساختگی گفتم: ماهیانه هم یادتون نره!

    لپم و کشید_حقاً که بچه خودمی ، هر چی رو که یادت بره این پول و فراموش نمی کنی!

    _ما اینیم دیگه!

    ضبط و روشن کرد که با شنیدن الههٔ ناز صورتم مچاله شد_هنوز این الههٔ ناز و ول نکردی؟ بابا بی خیالش شو ، آهنگ های جدید تری اومده!

    دستم و به حالت رقص رو هوا تکون دادم و یه قری هم به کمرم دادم_مثلا همین آهنگ بیا بغلم چشه گوش نمیدی؟ البته جدید تر از این هم اومده!

    قهقه زد_بابا جان ، من با همین الهه ٔناز راحتم ، تو به خودت سخت نگیر

    نچ نچی کردم و آفتاب گیر و پایین زدم و از آینش به خودم چشم دوختم ، گوشه چشمم و تمیز کردم و موهایی رو که از مقنعه بیرون زده بود و به داخل فرستادم.

    _آخه من حوصلم سر می ره شما این آهنگ ها رو گوش می دی!

    بابا داشبرد و باز کرد و یه کارت بانکی ازش درآورد و مقابلم گرفت_بگیر راویس ، چهل میلیون توشه ، الکی هدرش ندی!

    هر وقت نیازت شد ازش استفاده کن ، به غیر از این هر ماه سی صد هزار تومن برات واریز می کنم ، حواست باشه به ریما نگی که برای خودت دردسر می شه.

    کارت و گرفتم و با ذوق فراوون بابا رو به آغوش کشیدم و بلند گفتم:عاشقتم بابا

    خودش و عقب کشید _نکن بچه الان تصادف می کنیم

    از بابا فاصله گرفتم و کارت و تو کیف پولم جا دادم.

    __بابایی دخترم یادت نره شب ها بیرون نری ، با پسر ها هم زیاد دم خور نشی ، اخلاقشون و که می دونی؟ منتظرن یه دختر تنها گیر بیارن!

    هر اتفاقی هم که افتاد بهم زنگ بزن ، اگر هم کسی آزار جدی بهت رسوند نترس به پلیس بگو!

    کشیده و با ناز دخترونه ای گفتم: چشم بابا!

    _آفرین دختر خوب.

    بعد کلی حرف و نصیحت به فرود گاه رسیدیم ، دقیقا به موقع!

    هواپیما پنج دقیقهٔ دیگه می پرید.

    بابا رو بغل کردم و بوسیدمش و ازش خداحافظی کردم.

    چمدون و کیف لبتابم و تحویل دادم و بعد از همهٔ کار ها از پله های هواپیما بالا رفتم ، قبل از ورود برگشتم و برای بابا دست تکون دادم و داخل رفتم.

    به شمارهٔ صندلیم نگاه کردم ، سی و هفت بود.

    مهماندار به طرفم اومد_ شماره صندلیتون چنده؟

    گیج به اطرافم نگاه کردم_ سی و هفت

    _لطفا با من بیاید

    سرم و به جواب مثبت تکون دادم و پشتش راه افتادم.

    کنار یه صندلی که ردیف کنار هواپیما قرار داشت ایستاد و به صندلی درونی اشاره کرد_ بفرمایید اینم صندلیتون!

    آب دهنم و قورت دادم و با لکنت و ترس آشکاری گفتم: ک…کنار…پ…پنجره؟!

    تعجب کرد_مشکلی دارین؟

    از بچگی می ترسیدم رو صندلی کنار شیشهٔ هواپیما بشینم.

    لبخند تصنعی زدم _ن…نه مشکلی نیست!

    لبخندی زد و رفت ، آب دهنم و قورت دادم و به پسری که رو صندلی کناریم نشسته بود و کتاب و به صورت باز شده رو سرش قرار داده بود نگاه کردم

    خواب بود؟! اصلا به من چه!

    سرفه مصلحتی کردم تا پاهاش و برداره و بتونم رد شم.

    ولی انگار نه انگار!

    جدی شدم_آقا؟…آقا؟

    واقعا انگار خواب بود ، آروم کتاب و از رو سرش کنار زدم که افتاد و هوشیار شد و با چشمان قرمز از خواب نگام کرد

    _پاتون و بردارید می خوام رد شم

    اخم کرد…

    _با شمام!

    آروم پاهاش و عقب کشید ، با یه ببخشید رد شدم و رو صندلیم جا گرفتم و نشستم.

    یعنی می خواستم تو این چند دقیقه این و تحمل کنم؟!

    خدا نکنه!

    دوباره چشماش و بست و کتاب و رو سرش گذاشت.

    نگاهم و ازش گرفتم و با یه نفس عمیقی کیفم و رو پام گذاشتم و به صندلی تکه دادم

    پس این هواپیما کی می خواست حرکت کنه؟

    مسافر ها همین جور بیشتر و بیشتر می شدند و صبر من همین جور کم تر کم تر می شد!

    صدای زنگ موبایل اومد ، مگه نباید تو هواپیما موبایل و خاموش کرد؟

    پسر تکونی خورد و موبایلش و از جیبش درآورد و با صدای خش داری جواب داد_بله؟

    _…………..

    _آره تو هواپیمام

    _…………..

    _نه بابا نفهمیدن

    _………….

    _آره ، بابا بفهمه برم می گردونه ، از اون شرکت زنجیره ای لعنتیش خوشم نمی یاد که پاشم برم بگردونمش!

    _………….

    _نه مامان هم نمی دونه

    _…………

    _آخه خنگول من اگه بخوام فرار کنم که نمی رم جار بزنم!

    پسره فراری بود؟!

    آب دهنم و بلند قورت دادم که نگام کرد ، ترسیده هینی کشیدم و سریع سرم و به طرف پنجره چرخوندم!

    _باشه رسیدم زنگ می زنم

    _………..

    _فعلا

    تماس و قطع کرد و قبل از اینکه بذاره تو جیبش مهماندار اخطار داد که خاموش کنه.

    از بلندگو اعلام شد که هواپیما می خواد حرکت کنه و کمربند هامون و ببندیم.

    سریع از کیفم چند تا نایلون مشکی درآوردم تا یه وقت آبروم نره!

    کمربندم و بستم و حواسم و از بودن در کنار پنجره پرت کردم.

    هواپیما راه افتاد و کم کم اوج گرفت.

    از ترس سفت به صندلی چسبیده بودم و نگاهم و یک ذره هم به سمت شیشه سوق نمی دادم!

    این دومین باری بود که سوار هواپیما می شدم و قلبم تو دهنم می زد!

    پسر فراریه چه راحت خوابیده بود ، کاشکی لااقل اون جای من می نشست!

    چشمام و بستم و چند نفس عمیق کشیدم تا آروم شم ، راویس هیچی نیست ، سفر قندهار که نیست؛ یه ربع می رسی!

    _خانم بفرمایید

    چشمام و باز کردم ، مهماندار بود که دیس شکلات و به طرفم گرفته بود ، یک دونه شکلات شیری کاکائویی برداشتم و تشکر کردم.

    خیلی سعی می کردم تو این مدت کوتاه مثل این پسره بخوابم ، ولی خوابم نمی برد ، کاش لااقل میشد آهنگ گوش داد و از اون فضا کمی دور شد!

    به اطرافم نگاهی انداختم که چشمم به ساعت دور مچ پسره افتاد و از حدقه درومد!

    یعنی با دیدن ساعتش هرچی فکر و ترس بود دود شد و رفت هوا!

    بابا چه ساعت گرون قیمتی داشت!

    یادمه یک بار خواستم برای بردیا همین و بخرم ولی از بس که گرون بود از خیرش گذشتم و دیگه هم پشت دستم و داغ کردم که سمتش نرم!

    حتما باید پسر پولداری باشه که چنین ساعتی دور مچش بسته!

    نگاهم از رو ساعت به کمربندش کشیده شد ، شکل سگگ کمربندش با ساعتش ست بود!

    چه آدم هایی پیدا میشن خوش به حالشون.

    کاشکه منم اینقدر پولدار بودم!

    دوست داشتم کفشش هم ببینم ولی دیگه نمی تونستم خم شم ، هم از ترس هم اینکه اگه بیدار باشه و در اون وضع ببینتم حتما با خودش میگه این ندید بدیده دیگه از کجا پیدا شد!

    بعد از نشست هواپیما دیگه نفهمیدم پسر فراری چی شد و کجا رفت ، بارم و تحویل گرفتم و از فرودگاه خارج شدم.

    *************

    برای برداشت خوابگاه به دفتر مدیریت دانشگاه رفته بودم و مضطرب و منتظر به مرد مو جو گندمی مقابلم چشم دوخته بودم

    کمی بعد سرش و از لیست کامپیوتری مقابلش بلند کرد و دستاش و بهم گره زد

    _ خانم افشار لیست همهٔ‌‌ خوابگاه ها پره ‌، باید زود تر اقدام به ثبت و برداشت خوابگاه می کردین!

    با شنیدن حرفش بهتم زد و لکنت افتادم_خب من چکار کنم؟!

    دستش و رو میز گذاشت و به صندلیش تکیه داد _ اگه واقعا رشتتون و دوست دارین ، خونه اجاره کنین ، یا اگه کسی از اقوامتون تهران زندگی می کنن ‌، تا تمام شدن دانشگاهتون پیش اون ها برین!

    ناراحت گفتم:من که کسی و تو تهران ندارم

    _پس چارهٔ کار همون اجارهٔ خونست

    وقتی فهمیدم همهٔ خوابگاه ها پرشدن تمام خوشحالیم مثل اسپند رو آتیش دود شد رفت هوا…

    انتظار خبر پر بودن خوابگاه ها رو نداشتم ، اصلاً!

    ذهنم فقط یک چیز و تو ملاجم می کوبید ، بابا!

    تشکر کردم و با برداشتم دسته چمدونم آروم و پر از نگرانی از دفتر مدیریت خارج شدم.

    اگه بابا بفهمه خوابگاه ها پر شدن نمیذاره دیگه دانشگاه برم…

    چکار کنم حالا؟

    یعنی به بابا بگم یا مثل دختر های خیره سر برم بی پدر خونه اجاره کنم؟!

    نمی دونم چرا تمام بدنم عرق کرده بود ، از استرس ، یا ترس ، نمی دونم… هیچی نمی دونم.

    از اینکه نتونم برم دانشگاه بغضم گرفته بود…!

    با پشت دستم عرق رو پیشونیم و پاک کردم دو دل به شماره سیو شدهٔ توی گوشیم چشم دوختم ، انگشتام کنار صفحهٔ موبایل می لرزید

    وای خدا!

    محکم پام و به زمین کوبیدم ، لعنتی نمی تونم بهش بگم…

    عصبی کیف لبتابم و رو دوشم انداختم و چمدونم و گرفتم و از دانشگاه خارج شدم.

    فوقش خونه اجاره می کنم بعداً بهش می گم شاید تو عمل انجام شده قرار بگیره و برم نگردونه!

    با اینکارم می دونم یه دعوای درست حسابی رو شاخمه…

    خدا جون نذر صلوات می کنم هم خونه پیدا شه هم بابا حرفم نزنه.

    با پرس و جو به نزدیک ترین بنگاهی رفتم و با یه بسم ا… وارد شدم ، اونجا مشتری به جز من وجود نداشت.

    مردی که پشت میز نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد و لبخند زد_سلام خوش اومدید

    یه جورای سختم بود ، انگار معذب بودم_ سلام ، برای خونه اومدم!

    دستش و به طرف صندلی های طوسی رنگی که اونجا چیدمان شده بود ، اشاره گرفت و گفت:

    _بفرمایید بنشینید در خدمتم

    پشت مانتوم و صاف کردم و رو یکی از صنلی ها نشستم و چمدونم و کنارم گذاشتم و کیفم و رو پام گذاشتم.

    مرد بنگاهی هم رو صندلی مقابلم نشست و آرنجش و رو زانو هاش گذاشت و دستاش و بهم گره زد و به طرفم خم شد_ چه خونه ای می خواید ، شرایطتون برای خریدش چیه؟

    آروم گلوم و صاف کردم _دانشجو ام ، یه خونهٔ دانشجویی می خوام.

    سرش و به معنی تایید حرفم تکون داد _با قیمت که مشکلی ندارید؟

    سریع و هول شده جوابش و دادم_ چرا…

    _ چقدر دستتون هست؟

    تن صدام پایین آومد_ چهل میلیون!

    تعجب کرد_فقط چهل میلیون؟!

    به جوابش سرم تکون دادم.

    لبخند زد ، نفهمیدم از روی تمسخر بود یا چیز دیگه ای _خب با چهل میلیون که تو این دوره زمونه نمی شه خونه اجاره کرد ، الان خونه ها خیلی گرون شده ، جز این که تو پایین محله ها خونه اجاره کنی که فکر نکنم به درد یه دختر تنها بخوره!

    یه حسی درونم ایجاد شده بود ، یه حسی شبیه به بی پناهی ، تنهایی ، ترس…

    _پس من چکار کنم ، یعنی خونه ای ندارین به من بدین؟

    _چرا دخترم ولی بدردت نمی خوره تو حومهٔ شهره

    _خونهٔ دیگه ای ندارین؟

    از جاش بلند شد و به طرف میزش رفت _نه دخترم شاید بقیه بنگاه ها داشته باشن ولی تا جایی که من می دونم نمی تونی با اینقدر پول خونه اجاره کنی!

    کیفم و رو دوشم انداختم و ناامید از جام بلند شدم _ باشه ، ممنون آقا

    لبخند پدرانه ای زد و جواب تشکرم و داد. چمدون و همراه با کیف لبتابم و گرفتم و با خداحافظی از اونجا خارج شدم.

    **********

    هیچ جا برام خونه نداشتن ، هیچ جا…

    تک تک بنگاه ها رو سر زده بودم ، یعنی یک کدومشون رو از قلم ننداخته بودم ، ولی پول من خیلی کمه ، خیلی…

    نفسم و پر از آه به بیرون فرستادم و کنار خیابون ایستادم ، حس غربت خیلی اذیتم می کرد ، از اون طرف هم اولین بارم بود بدون پدر و مادر تو یه شهر غریب بودم.

    مثل آواره ها جایی برای رفتن نداشتم…

    موبایلم و از کیف دراوردم و به عکس خانوادگیمون چشم دوختم و چهرهٔ بابا را نوازش کردم

    بابایی گیر کردم نمی دونم چکار کنم ، همهٔ خوابگاه ها پر شدن و پولی هم برای اجارهٔ خونه ندارم، پولم خیلی کمه.

    الان اگه یکی کنارم بود و بهم می گفت چته؛ به احتمال صد در صد می زدم زیر گریه!

    خدا کمکم کن تو که می دونی چقدر رشتم و دوست دارم ، نمی تونم به بابام بگم چون برم می گردونه و اگرهم بفهمه الان مثل آواره ها تو خیابونم مطمئناً حسابی دعوام می کنه…

    نگاهم به مردم های در حال رفت و آمد توی خیابون کشیده شد ، خوش به حالشون که سرپناهی برای یه جا موندن دارن!

    دستهٔ چمدونم و تو مشتم گرفتم و آروم آروم قدم زدن رو پیش گرفتم ، کجا باید می رفتم؟ یعنی برگردم ساری؟

    نه، این یه مورد و نه…

    نقشه موبایلم و باز و موقعیتم و روش پیدا کردم. اسامی تمام بنگاهی های تهران و بالا آوردم و برای بار هزارم بهشون نگاه کردم

    خیلی هاشون و سر زده بودم و بقیش و هم کلاً نمی تونستم برم چون بهم دور بودند.

    ساعت نزدیک های چهار بود ، از پیاده رو بیرون اومدم و خواستم به اون ور خط برم که ماشینی محکم زیر پام ترمز زد و من و به وحشت انداخت.

    ترسیده و با چشم های گرد شده به رانندش که از ماشین پیاده می شد و با موبایل حرف می زد نگاه کردم ، با دیدنش نفس تو سینم حبس شد ، همون پسر فراریه بود!

    به اطرافم نگاهی انداختم و با دیدن یه کوچه سریع چمدونم و کشیدم بهش پناه بردم و قایم شدم.

    نمی دونم چرا ازش می ترسیدم ، شاید بخاطر اینکه لقب فراری رو بدوش می کشید!

    چسبیده به دیوار با نفس حبس شده آروم خودم و جلو کشیدم و یواشکی نگاش کردم که با صداش هول خوردم و دوباره عقب کشیدم

    _نه بابا از صبح تا حالا در به در دنبال یه آلونکم تا بچَپَم توش ، مگه گیر میاد؟!

    _نه بابا همه از دم روانین….

    انگار داشت با موبایل حرف می زد…

    _نخیر ، من خوابگاه برو نیستم ، من و چه به خوابگاه!…..

    _اصلا حرفشم نزن ، هنوز خر مغزم و گاز نگرفته که برگردم تازه دارم طعم استقلال و آزادی رو می فهمم……

    عصبی شد و تن صداش بالا رفت_ بگور سیاه ، عمراً بتونه پیدام کنه….

    _نچه داره که داره ، صد سال سیاه برنمی گردم به اون گورستون چال به چال…

    _نه تو بگو ، به اوم پیر خرفت هم میگن پدر؟ همش به فکر مال و اموال و اون شرکت کوفتیش که یه وقت باد نبرتش…

    _ببین مهرداد بابا تو خوابشم نمی تونه ببینه من بیام جانشینش بشم و اون شرکت زباله دونی هزار شعبش و بچرخونم ، پس چی من و از لیست پسرای ارشدش خط بزن…

    _آخه به من چه پسر قحط؟ ماشااللّه این همه پسر خلق کرده ، یک کدومشون و بندازه جای خودش ، چرا کلیک کرده رو من؟!…

    _اصلاً ببینم تو چرا نمی ری جای من؟…

    از روی عصبانیت خندید_هه برو بابا ، برو زیر بغل یکی دیگه هندونه بکار ، بابا من و قبول نداره چیه

    صداش و نازک کرد و تمسخر وار گفت: تو ناز دونشی ، تو مهردادشی!…

    صداش داشت همین جور کم و کم تر می شد ، کمی خودم و جلو کشیدم که دیدم وارد سوپر مارکتی شده.

    از این فرصت استفاده کردم و سریع دسته چمدونم و کشیدم و از کوچه بیرون اومدم ، هرکی من و تو اون حالت می دید فکر می کرد چیزی دزدیدم که این جور هول کرده پا به فرار گذاشتم!

    خواستم از خیابون رد شم که چرخ چمدونم به دیوارهٔ جوب گیر کرد ، هر کاری می کردم آزاد نمی شد ، استرس اومدنش داشت من و خام خام می خورد!

    وای در بیا دیگه ، الان چه وقت گیر کردن بودن لامصبی…

    محکم دسته بلند چمدونم کشیدم که به طور ناگهانی آزاد شد و من و به عقب هول داد که محکم افتادم رو کاپوت ماشینش و آژیر بلندش گوشم و کرد کرد…

    یعنی اون لحظه نمی دونستم از ترس سکته کنم یا سنگ کوب!

    نفس تو سینم حبس شده بود و بیرون نمی اومد…

    همون لحظه در سوپر مارکتی پر شتاب باز شد و اون پسر یا همون فراریه بیرون اومد و اخمو صد البته متعجب نگام کرد

    خاک بر سرم شد رفت…

    چشم های متعجبش با ابرو های بالا رفته رنگ سؤال گرفت و چند قدم بهم نزدیک شد و با ریموتش آژیر ماشین و خاموش کرد ، سریع از رو کاپوت ماشینش بلند شدم و سیخ تو جام وایستادم.

    نگاهش از رو صورتم پایین کشیده شد و رو چمدونم نشست و دوباره به همون روال بالا اومد و رو صورتم جا خوش کرد

    نمی دونستم برای از بین بردن این اتفاق چه حرفی رو سرهم کنم و تحویلش بدم تا سریع تر از این نقطه شهر فرار کنم و دور شم!

    _خب؟

    با صداش تو جام پریدم و دست پاچه شدم_چی…چی خب؟

    دست مشت شدش و بالا آورد و بعد با انگشت اشارش ماشین و نشون گرفت.

    چند قدم کوتاه از ماشینش فاصله گرفتم_هیچی…هیچی!

    تک خنده ای کرد و با لحن شیطونی گفت: بی هیچ دلیل خاصی رو ماشینم پهن شده بودی؟

    هول کرده دستم و رو هوا تکون دادم_نه…نه

    بدون هیچ معطلی چمدونم و بهش نشون دادم و گفتم: این؛ این من و انداخت!

    ابرو هاش از حد معمول بالاتر رفت و ناگهان صدای خندش مثل بمب تو فضا ترکید ، وقتی که قشنگ خندید با صدایی که هنوز خنده توش مج می زد گفت:

    _پس این تو رو انداخت…خب چرا گذاشتی بندازتت؟

    بعد دوباره خنده…

    _به دیواره جوب گیر کرد ، رفتم در بیارمش افتادم رو کاپوت شما!

    دوباره زد زیر خنده_بچه جون من کاپوت ندارم ماشینم کاپوت داره!

    خجالت کشیدم و سرم و پایین انداختم و زیر لب گفتم: حالا هرچی.

    با تردید پرسید_تو همون دختر هواپیماییه نیستی؟!

    نمی دونم چرا انکار کردم_ نه!

    _پس دروغ گوی خوبی هم هستی!

    _نه!

    _قرص نه خوردی؟

    _نه!

    _دوباره تردید_دنبال خونه ای؟

    _نه!

    _نه؟

    _نه!

    _پس چرا آواره ای؟

    هول شدم_نه!

    _پس این چمدون چی میگه؟

    چمدون و پشتم قایم کردم_هیچی!

    از این حرکتم خندید_دانشجویی؟

    جوابش و ندادم..

    _چی شد؟ زبونت و موش خورد؟

    بازم جوابش و ندادم ، فقط بهش زل زده بودم…

    چند قدم نزدیک تر اومد که دوبرابر قدم های اون عقب رفتم

    _بهت خونه نمی دن یا پولش و نداری؟

    سرم و به چپ و راست تکون دادم_هیچ کدوم!

    ساکت شد و با نگاه خاص و عجیبی بهم خیره شد

    _چرا خوابگاه نمی ری؟

    _پر شدن!

    لبخندی زد و سرش و به معنی تایید حرفم تکون داد_مشکلت برای جور کردن خونه چیه؟

    بازم ساکت شدم ، نمی دونم چرا این سؤال ها رو ازم می پرسید…

    تنها اون لحظه به فکر این بودم که چجوری اونجا رو ترک کنم و برم…!

    _نترس راحت باش ، نمی خوام بخورمت که داریم مثل دو تا دوست باهم حرف می زنیم!

    از کجا فهمیده بود ازش می ترسم؟!

    _من که کاری باهات ندارم! حالا بگو مشکلت چیه؟

    سعی کردم به خودم مسلط باشم ، مثل قبل… راویس آروم باش فراریه که فراریه فوقش دست از پا خطا کرد با همین چمدونم می کوبونم تو فرق سرش!

    سرش و به طرفم کج کرد_نمی شنوم…

    با صدای آرومی جوابش و دادم_پولم کمه!

    سرش و کج تر کرد_نشنیدم!

    بلند تر ولی باز آروم گفتم: پولم کمه!

    _نمی شنوم!

    خدا پدر کر و بیامرزه…

    صدام و بلند تر از دفعه قبل کردم_پولم کمه!

    محکم و تشدید دار گفت: آهــا ، حالا شد بلند حرف بزن سختت نباشه!

    نمی دونم چرا لبخند زدم..

    با لبخندم اون هم لبخند زد که خودم جمع کردم، پسرهٔ پر رو!

    _خب بگو برای چی پولت کمه؟

    کم بودن پول علت می خواست؟

    _به اندازه ای ندارم تا بتونم خونه اجاره کنم!

    _رشتت چیه؟

    دستام و به هم قفل کردم_هتل داری

    تعجب کرد_هتل داری؟!

    سرم و به جواب مثبت تکون دادم

    صداش بالاتر رفت_جدی می گی؟

    _خب آره ، مشکلیه؟!

    _نه اصلا منم رشتم هتل داریه ، اگه کمکت کنم خونه بگیری به حرفام گوش می دی؟

    اون لحظه با شنیدن کلمه کمک و خونه انگار دنیا رو بهم دادند ، هیجان زده گفتم: واقعا کمک می کنی خونه بگیرم؟!

    این بار اون بود که با سر جوابم و داد.

    _راست می گی؟!

    _آره قول هزار درصد بهت میدم.

    وای خدا چاکرتم ، از اول تا اخر مخلصتم…

    از هیجان زیاد نمی دونستم چکار کنم ، می خواست یه خونه گیرم بیاد، وای خدا یه خونه…!

    دیگه نیاز نبود برگردم ، ایولا خدا!

    سعی کردم خودم و عادی نشون بدم تا یه وقت فکر نکنه خبریه و من منتظر کمکش بودم ، گلوم و صاف کردم و گفتم:

    _گفته بودی باید به حرفت گوش بدم…

    دستم و به سمتش تکون دادم و ادامه دادم_خب می شنوم!

    نزدیک ترم شد که نامحسوس عقب رفتم

    دستش و رو کاپوت ماشین گذاشت و کمی به سمتم خم شد که سرم و عقب کشیدم و آب دهنم و قورت دادم

    _اسمت چیه؟!

    مستقیم به چشماش نگاه نمی کردم ، نگاهم و به جا های مختلف می دوختم.

    لبم و تر کردم _راویسم

    با شنیدن اسمم اخم ظریفی رو پیشونیش نشست و تعجب کرد!

    انگار نفهمید چی گفتم!

    صورتش حالت خنده داری گرفته بود_چی چیس؟

    جوری گفت چی چیس که دیگه روم نشد اسمم و بگم!

    _راویسم!

    _یعنی الان راویسم اسمته؟!

    این دفعه من بودم که تعجب کردم ، یعنی واقعا نفهمیده بود یا داشت من و مسخره می کرد؟!

    چشمام و بستم_نخیر اسمم راویس ، اون میم هم نشان مالکیت..

    چشماش به صورت با نمکی گرد شد و برای جمع کردن سوتی بزگی که داده بود لبخندی زد و اسمم و هیجی وار زمزمه کرد_ را…وی…س!

    وقتی دید سوتیش هیچ جوره جمع نمی شه لبخند مصنوعی زد و بحث و عوض کرد_بگذریم…ببین منم دنبال خونم ولی به دلیل یه سری شرایط خاص بهم نمیدن ، با پولشم هیچ مشکلی ندارم ، ازت می خوام که شریکی یه خونه اجاره کنیم ، اینجوری هم مشکل تو حل می شه هم مشکل من!

    شریکی خونه اجاره کنیم دیگه چی بود؟!

    مثل گیج ها بهش زل زده بودم_یعنی چی؟ یعنی یک هفته من برم توش یک هفته شما؟!

    به حرفم خندید_نه

    _پس چی؟!

    شونه هاش و بی خیال بالا انداخت_هیچی مثل دو تا دوست بدون اینکه کاری به کار هم داشته باشیم ، زندگی کنیم!

    _اصلا منظورت و نمی فهمم ، یعنی چی دوتایی توش زندگی کنیم؟!

    سریع دستش و مقابلم به چپ و راست تکون داد و گفت: نه نه ، فکر بد نکن ، کاری بهت ندارم

    گوشه لبم به سمت بالا کش اومد ، نه بیا داشته باش!

    _فقط چون خونه گیر هیچ کدوممون نمیاد فعلا این تنها راهمونه ، هوم؟ نظرت چیه؟

    حق به جانب سرم و کج کردم_اونوقت چجوری بهت اعتماد کنم؟!

    نمی دونست چی بگه ، انگار دنبال یه حرفی بود تا بتونه صدق کارش و بهم بفهمونه!

    _اصلا هرچی خودت بگی!

    چیزی به ذهنم نمی رسید…نگاهم و به سمت چشماش سوق دادم.

    یه انرژی خاصی درونشون بود ، یه جور از خود ساختگی ناب ، یه جور شیطنت مرموز ، که رنگ میشی درخشش خاصی بهشون داده بود!

    می تونستم بهش اعتماد کنم؟

    به یه پسر فراری که اصلا نمی شناسمش و نمی دونم کیه و چیه و از کجا پیداش شده!

    یعنی اعتماد کردن بهش کار درستیه؟

    یعنی باهاش هم خونه شم؟ با یه پسر نا محرم!

    اصلا با عقل جور در میاد؟!

    هجده سال بدون این که بذارم یه نامحرم بهم نزدیک شه بزرگ شدم ، حالا برم و با یکی از همونا که از نوع فراریشم هست پا زیر یه سقف بذارم؟

    اگه اذیتم کنه چی؟

    اگه آیندم و تباه کنه؟

    نفسم و به بیرون فرستادم و دو دل نگاش کردم…

    _چی شد؟

    یاد حرف بابا افتادم…( اگه کسی آزار جدی بهت رسوند نترس به پلیس بگو )

    ( راویس به کسی اعتماد نکنی )

    ( با پسرا زیاد دم خور نشو می دونی که منتظرن یه دختر تنها گیر بیارن)

    چشمام و بستم و سرم و به چپ و راست تکون دادم ، خدا چکار کنم؟ نمی دونم….

    دوباره به چشماش نگاه کردم ، سینم و از اکسیژن پر کردم و بعد محکم به بیرون فرستادم

    _باشه قبول می کنم ، اما به یه شرطی؟

    _چه شرطی؟

    سریع زیپ کیفم باز کردم و موبایلم و از توش درآوردم و صفحه نقاشیش و بالا آوردم و به طرفش گرفتم

    _بنویس نزدیک شدن بیش تر از دو قدم برابر با پلیس بعدشم زیرش و امضا بزن!

    با خنده سرش و تکون داد و هرچی که گفتم و نوشت و بعدشم زیرش و امضا زد.

    موبایل و بهم برگردوند ، چند باری از صفحه اسکرین شات گرفتم تا یه وقت بهونه ای نیاره!

    _فقط یه چیزی ، چجوری می خوان به دو تا محرم خونه بدن؟!

    _اونش که مشکلی نداره صیغه می کنیم!

    با شنیدن صیغه یهو برجلا زدم و با صدای بلند و متعجبی گفتم: صیغه؟!

    از این تغیر ناگهانیم یهو ترسید _خب آره مگه چیه؟

    سرم و به چپ و راست تکون دادم_ نه من با هیچ کس صیغه نمی کنم ، اصلاً ، ابداً !

    معترض شد_اینجوری که به ما خونه نمی دن ، اگرم صیغه کنیم که خودت راحت تری!

    _نه صیغه نه!

    _چرا رنگ پروندی؟ صیغه می کنیم بعد اجارهٔ خونه هر موقع خواستی فسخش می کنیم!

    خدا یه وقت گیر نیوفتم بعد راه فراری نداشته باشم…؟!

    قلبم خیلی تند می زد نمی دونم چرا ، از کاری که داشتم می کردم خیلی می ترسیدم ، خیلی…

    _قول مردونه بده که فسخ می کنیم باشه؟

    _نگران نباش اگه راضی نباشی خود به خود باطل می شه!

    با شنیدن این حرف ته دلم آروم شد و لبخند زدم…

    _نگاه کن اسم من مرداس ، مثلا دوتایی نامزدیم و تو یه رشته هم قبول شدیم و دنبال خونهٔ دانشجویی می گردیم ، قبول؟

    راویس دو دل نباش ، کلاهت و یک قاضی کن…

    _باشه قبول

    چمدونم و گرفت و گفت: بریم؟

    هول کردم_کجا؟

    _اول صیغه بعدش اجارهٔ خونه دیگه ، داریم به شب بر می خوریم بجنب!

    باشه ای زیر لب گفتم و به طرف ماشینش رفتم ، بعد از گذاشتن چمدون و کیف لبتابم صندوق عقب ، دو تایی با هم سوار شدیم.

    هم سختم بود هم معذب بودم ، هم این که اولین بارم بود تو یه همچین ماشینی نشسته بودم و ذوق عجیبی درون وجودم لونه کرده بود…

    همین که تو ماشین جا گرفت ، سریع سقف ماشین و کنار زد که دهن من هم به اندازهٔ دهنهٔ غار علی صدر باز شد!

    ماشین و بدون سویچ ، با دکمه کنار فرمونش روشن کرد و راه افتاد ، همین جور مثل منگول ها نگاش می کردم ، ماشینش حتی دنده هم نداشت!

    عجب خر پولی بود بابا ، پسره چکاره بود که چنین ماشینی زیر پاش بود؟!

    من تو زندگیم فوق فوقش مدل بالا ترین ماشینی که سوار شدم شاسی بلند دوست بابام بود!

    نگاهم و ازش گرفتم و مثل یه بچه خوب به رو به روم چشم دوختم.

    نکنه با پول دزدی چنین چیزی خریده باشه؟!

    آخه خنگول چرا چرند می گی ، اگه بانکم بزنه نمی تونه این ماشین و بندازه زیر پاش با این وضعیت مردم!

    راستی ، این مگه با من تو یک هواپیما نبود؟

    پس ماشین از کجا آورده؟

    نا محسوس سرم و تکون دادم ، به توچه راویس از هرکجا که آورده ، آورده ، اصلا از تو جوب آورده ، تو رو سننه که از کجا آورده!

    نفسم و به بیرون فرستادم و بی خیال دارییش شدم.

    گفته بود اسمش چی بود؟

    زیر چشمی نگاش کردم ، اسمش یه مر ی داشت!

    مرداب؟!

    نه بابا کی اسمش و مرداب می ذاره که این بذاره؟!

    کمی به طرفش چرخیدم و لبخند کمرنگی هر چند مصنوعی رو لبام نشوندم _ می شه اسمتون و دوباره بگین؟ یادم رفت!

    فرمون و کمی به چپ متمایل کرد و با لبخند بدون این که سرش و به طرفم بچرخونه نگام کرد‌

    _ راحت باش ، من و جمع نبند ، چون از این به بعد دیگه زیاد هم و می بینیم! اسمم مرداس!

    اولین باری که اسمش و گفته بود زیاد دقت نکرده بودم ولی حالا…!

    خیلی سعی می کردم نخندم تا یه وقت بهش بر نخوره آخه اسم عتیقه ای داشت!

    تبر ، داس ، مرداس!

    یاد مرد های سیبیلوی دورهٔ قدیم افتادم ، لحظه ای کنترل خندم از دستم در رفت و صدای ناشایست و زشتی که از کنترل خندم به وجود اومده بود از دهنم خارج شد!

    سرش متعجب به سمتم چرخید که از خجالت آب شدم و با صورتی سرخ و سر به زیر به طرف شیشه ماشین چرخیدم

    از خجالت نمی دونستم چکار کنم ، اونم جلوی یه پسر!

    فقط می خواستم زمین دهن باز کنه و من و ببلعه!

    خاک توسرت راویس ، خاک!

    اگه فکر بد کنه چی؟

    برای این که بفهمه صدا اشتباهی از دهنم خارج شد هی گلوم و صاف می کردم و خودم و به سرفه می نداختم!

    صدای خندهٔ آرومش به گوش رسید ، حتی دیگه روم نمی شد نگاش کنم!

    ای درد نگیری چرا می خندی ، خدا آبروم همین روز اول رفت!

    انگاری فهمیده بود تحت فشارم چون یجورایی جو فضا رو تغیر داد _ آهنگ چی گوش می دی بذارم؟

    سعی کردم اتفاقی که افتاده رو فراموش کنم و به خودم مسلط شم _ نمی دونم هرچی خودت دوست داری بذار!

    دیگه دهنم و بستم و هیچی نگفتم تا برسیم ، آخه معلوم نبود باز چه گند دیگه ای به بار بیارم!

    ضبط و روشن کرد و باقی زمان به سکوت گذشت.

    کمی بعد ماشین و کنار یه بلوار پارک کرد و با گفتن رسیدیم ، کیفم و رو دوش انداختم و دو تایی باهم پیاده شدیم.

    بعد از این که ماشین و قفل کرد به طرفم اومد

    _ الان باید کجا بریم؟

    _ پیش یه حاجی که امیدوارم صیغه مون کنه وگرنه باید اجازهٔ پدرت باشه که فکر کنم این یه مورد جزو محالاته!

    سرم و تکون دادم و دیگه حرفی نزدم ،باهم وارد یه کوچهٔ قدیمی شدیم و مقابل دری زنگ زده ایستادیم و زنگش و فشرد.

    صدای بلهٔ مرد پیری به گوش رسید و در باز شد و پیر مردی تو چهار چوب در با آستین های بالا زده و ابایی به دوش نمایان شد ، انگاری برای گرفتن وضو آماده می شد.

    اول نگاهش رو مرداس چرخید ، بعد من.

    مرداس _ سلام حاجی ، خوبی؟

    _علیک سلام جوون

    _حاجی نشناختیم؟ نوهٔ محسنم!

    حاجی کمی فکر کرد و بعد چهرش از هم باز شد و لبخند زد _ به به نوه محسن خان بزرگ شدی.

    مرداس خندید و سر پایین انداخت _ بله دیگه زمونه آدم و بزرگ می کنه!

    حاجی از جلو در کنار رفت و گفت: بفرما تو پسرم بفرما

    مرداس با نگاهی بهم وارد شد و منم پشتش حرکت کردم.

    حاجی در رو بست و جلوتر از ما راه افتاد و کنار حوض نشست و به تختی که گوشهٔ حیاط بود اشاره کرد _ بنشینین سر پا نایستین!

    بعد مشغول وضو گرفتنش شد ، دوتایی رو تخت نشستیم و نگاهی بهم انداختیم.

    اینجا دیگه کجا بود؟!

    بعد از گرفتن وضو همون طور که دست و صورتش و با حوله خشک می کرد به طرفمون اومد

    _ چی شد پسرم یادی از پیر ها کردی؟!

    مرداس لبخند زد و گفت: این چه حرفیه حاجی شما همیشه تاج سری!

    کنارمون نشست و نگاه کوتاهی بهم انداخت که سرم و پایین انداختم.

    _پسر بالاخره رو به قبله اومدی و زن گرفتی؟

    خندهٔ مرداس بلند تر شد _ نه حاجی ، هنوز کلم به سنگ نخورده ، یه زحمتی دارم برات!

    حاجی سرش و تکون داد و دستاش و به پاش زد _ هی امان از جوونی ، بگو پسرم ، بگو چه زحمتی که تو رو تا تهرون کشونده!

    مرداس کمی جا به جا شد _ حاجی اگه می شه ، زحمت بکش یه آیه بخون ما دو تا بهم محرم شیم!

    حاجی نگاه دیگری بهم انداخت و زیر لب استغفار گفت!

    نصیحت آمیز رو به مرداس کرد و گفت: پسر خوبیت نداره دختر مردم و به گناه بکشونی از خدا بترس!

    _حاجی گناه چیه؟ کدوم گناه!

    _لا اله الا اله ، پسر به ناموس خودت فکر کن ، این دختر چه فرقی با ناموس خودت داره؟

    _حاجی چکار کنم ، دلم پیشش گیره!

    دکمه مانتوم و تو دستم گرفته بودم و باهاش ور می رفتم ، برای یه صیغه چه حرفایی رو که بهم نمی بافت!

    حاجی وسط حرفش اومد _ پسرم به فکر بیا ، تو اگه دلت پیشش گیر باشه که دستش و نمی گیری بیای پیش من ، یه دست گل می خری می ری در خونشون

    _حاجی خودت که می دونی شرایط ازدواج ندارم ، ولی می گی با این دل چکار کنم؟ خفش کنم؟ بگم نزن؟ آخه چه جوابی بدم به این وامونده؟!

    _جوونی و عطش جوونی داری ، فردا پس فردا که به خودتون اومدین پشیمون می شین ، حالا تو می مونی و دنیای زخم خوردهٔ این دختر!

    _حاجی یه این دفعه رو خیر کن ، قول می دم پشیمونی جا نذارم!

    دوباره لا اله الا الهی به زبون آورد و گفت: خود این دختر راضیه؟ دلش باهات صافه؟!

    _آره حاجی!

    روش و از مرداس گرفت و نگام کرد_ دخترم راضی هستی به این وصلت کوتاه مدت؟

    آروم سرم و تکون دادم.

    _دخترم بیش تر فکر کن ، به آیندت نگاه کن ، تیره و تارش نکن ، از بینش نبر!

    جوابش و ندادم…

    _دخترم پدرت خبر داره؟ خانوادت چیزی در این مورد می دونن؟!

    مرداس پیش دستی کرد و جواب داد _ نه حاجی!

    اخم کرد و لبش و به دندون گرفت : پسر از خر شیطون پیاده شو آیندش و تباه نکن

    _حاجی دعا رو بخون کلکش و بکن دیگه ، هر دوتا مون راضی ایم!

    دوباره نگاهم کرد _ دخترم فکر کرده قدم بردار ، این پسر نادونه تو عاقل باش ، پسرا خرشون از پل بگذره می ذارن می رن ، به حرف های عاشقانشون گوش نده ، همشون به خاطر خواستهٔ خودشونه!

    اون وقت تو می مونی با پل های آوار شدهٔ پشت سرت که هیچ راه برگشتی نداری و فقط باید بتازی به آیندهٔ متلاشی شده و تیره تاره مقابلت ، بازم حاضری؟

    صدام از خجالت تحلیل رفته بود_ آره حاجی!

    _من دیگه نمی دونم دخترم ، من حرفام و زدم!

    دستاش و به زانو زد و یا علی گویان از جاش بلند شد و اباش و جلو تر کشید و راه افتاد _ صبر کنین الان میام!

    بعد کم کم دور شد…

    مرداس نفسش و به بیرون فرستاد و گفت: چه گیری بود!

    عصبی نگاش کردم و گفتم: این چه حرف هایی بود که سر هم کردی؟!

    چشم هاش گرد شد _ پس چی باید می گفتم تا باور کنه؟!

    _فکر نمی کنی که ممکنه چه فکر هایی در بارمون کنه ، داشتم ازخجالت جون می دادم!

    _تو اگه بخوای به فکر های مردم زندگیت و بچرخونی که دیگه اون زندگی نیست!

    خواستم جوابش و بدم که با سر رسیدن حاجی هر دومون ساکت شدیم.

    جای قبلیش نشست و دفتر کوچیکی رو جلوش باز کرد و عینک ته استکانی شکلش و به چشم زد

    _ هنوز پشیمون نشدین؟

    _نه حاجی جاری کن!

    _دخترم صیغه چند وقته باشه؟ یک شبه؟

    صورتم چنان سرخ شد که حد نداشت…

    مرداس زیر خنده زد _ نه حاجی اون قدر ها هم جنسمون خراب نیست ، بزن سه ماهه!

    حاجی سرش و تکون داد و با یه بسم ا.. شروع کرد.

    هر متن عربی که می خوند ما هم به زبون می اوردیم و با نوشتن یه صیغه نامه به مدت سه ماه بهم محرم شدیم ، به همین راحتی!

    با بلند شدن مرداس من هم از جام بلند شدم

    _حاجی دستت طلا ، کارت همیشه درسته!

    حاجی جوابش و نداد و سرش و از روی تاسف تکون داد

    _حاجی ما دیگه رفع زحمت می کنیم

    همگی باهم به طرف در خروجی راه افتادیم و حاجی در و برامون باز کرد

    _ خدا پشت و پناهتون ، مراقب خودتون باشید و این قدر هم دل این شیطون و چراغون نکنید!

    مرداس خندید_ چشم حاجی دلش و تیر بارون می کنیم ، چطوره؟

    لبخند به لبش اومد_ از دست شما جوون ها

    _خداحافظ حاجی

    _بسلامت

    منم خداحافظ آرومی به لب آوردم و دو تایی به سمت ماشین حرکت کردیم و سوار شدیم.

    _این چه حرف هایی بود که زدی!

    _بی خیال الان به این فکر کن که می تونیم به راحتی خونه اجاره کنیم.

    ماشین و روشن کرد و ضبط و به صدا دراورد که موبایلم زنگ خورد

    نمی دونم چرا یهو از صدای زنگ موبایلم ترسیدم و هول کرده به کیفم چنگ انداختم و موبایلم و از بین اون همه وسایل بیرون آوردم ، با دیدن کلمهٔ بابا رو صفحهٔ گوشی روح از بدنم جدا شد…

    مرداس متعجب به حرکاتم نگاه می کرد_ چی شده؟!

    ترسیده و لرزون اسم بابا رو به زبون آوردم_ وای بابامه!

    شونه هاش و بی خیال بالا انداخت و گفت : خب بابات باشه ، لولو خر خره نیست که اینجوری رنگ باختی!

    واقعاً نمی دونستم چکار کنم ، محکم با کف دستم زدم به پیشونیم_ اگه بفهمه بدبخت می شم ، بی چاره می شم!

    به طرفش چرخیدم و با رنگ و رویی پریده گفتم: چکار کنم؟

    تمام بدنم از ترس و استرس می لرزید…

    _خب راستش و بگو ، بگو…بگو…

    انگار خودشم نمی دونست چی باید بگه!

    _بگو خوابگاه ها پر شدن دارم خونه اجاره می کنم

    _بابای من به این سادگی ها نیست می فهمه ، بفهمه بدبختم می کنه!

    همین که تماس قطع شد ضربان قلب من هم وحشی تر شد!

    ماشین و خاموش کرد و صدای ضبط و برید.

    _اینجوری که نمی شه باید جوابش و بدی ، نگران میشه ، زنگ بزن!

    _زنگ بزنم چی بگم ، بگم با یه پسر محرم شدم الانم تو ماشینش نشستم؟! وای خدا ، اصلا من غلط کردم ، حاجی راست می گفت…

    وسط حرفم پرید و گفت: چرا چرت و پرت می گی ، غلط کردم چیه ، مگه داری چکار میکنی ، چقدر ترسویی تو!

    زنگ بزن خیلی ریلکس و آروم بگو بابا جون خوابگاه ها پر شدن می خوام خونه اجاره کنم ، همین!

    دوباره موبایلم زنگ خورد…

    انگار بمب ساعتی داده بودند دستم و من هم بل اجبار باید تحملش می کردم!

    درمونده نگاهش کردم_ نمی تونم نمی تونم به بابام دروغ بگم!

    از دستم شاکی شد و تن صداش بالا رفت_ کجای این حرف دروغه؟ مگه خوابگاه ها پر نشدن؟

    _چرا..

    _مگه نمی خوای خونه اجاره کنی؟

    _چرا..

    _پس دردت چیه ، همین و بگو دیگه ، فقط داری من و از صحنه حذف می کنی همین!

    چشمام و بستم و چند نفس عمیق کشیدم ، کف دستم عرق کرده بود!

    چشمام و باز کردم و بعد از آخرین نفس عمیق تماس و وصل کردم

    _سلام بابایی!

    صدام ناجور می لرزید…

    _سلام دخترم ، چرا گوشیت و جواب نمی دی؟ خوبی؟

    _خوبم بابا ممنون ، تو خیابونم ، موبایلم تو کیفم بود نشنیدم!

    چه راحت به عزیز ترین کسم دروغ گفته بودم!

    _چرا خیابون بابا؟ مگه هنوز خوابگاه نگرفتی؟!

    به لکنت افتادم _ خوا…خواب…گاه؟

    مرداس با حرکت دستش بهم می گفت آروم باش…

    _ چی شده بابا؟

    چشمام و بستم_ بابا جون خوابگاه ها پرشدن دنبال خونم که اجاره کنم!

    مرداس به معنی اینکه تمام شد خلاص شدی رفت نفسش و محکم به بیرون فرستاد.

    صدای بابا نگران شد_ خوابگاه ها پر شدن؟!

    _آره بابا

    _چرا زود تر بهم نگفتی دخترم؟

    _می ترسیدم نگران شین ، واسه همین!

    _دخترم فکر می کنی الان که فهمیدم خوابگاه ها پرشدن آروم و قرار دارم؟

    _بابایی خیالتون جمع باشه ، یه خونه خیلی خوب نزدیک دانشگاه پیدا کردم!

    مرداس با سرش حرفم و تایید کرد.

    _مطمئن باشم راویس؟ الان کجایی؟ بیام تهران؟!

    یهو برجلا زدم و بلند گفتم_ نه نه ، چرا بیاین تهران نیازی نیست ، همه چی خوبه ، الان هم دارم با بنگاهی می رم خونه ببینم

    به معنی این که کمکم کن به مرداس چشم دوختم…

    بی صدا لب زد _ هیچی نیست ، نترس!

    _دخترم به کسی اعتماد نکنی ها!

    دیگه نمی دونست چه راحت به یکی اعتماد کرده بودم!

    _خیالتون راحت باشه بابا!

    مرداس چشماش و به مفهوم اینکه کارت درسته روهم گذاشت…

    _گوشی رو بده به بنگاهی تا آروم بگیرم بابا جان!

    رنگ از رخم پرید…

    دستم و رو موبایل گذاشتم و از گوشم دورش کردم_ وای مرداس بدبخت شدم ، می خواد با بنگاهی صحبت کنه ، الان چه خاکی تو سرم بریزم؟

    با تن صدای پایینی گفت : بدش به من!

    تعجب کردم_ چی؟!

    _بدش به من ، من صحبت می کنم!

    _خراب نکنی؟!

    _نه بده

    سریع گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _ بابایی گوشی دستت هست؟

    _آره دخترم منتظرم!

    _دارم گوشی رو می دم به بنگاهی!

    _باشه عزیزم

    نفسم و به بیرون فرستادم و با دست ها لرزون موبایل و سمتش گرفتم .

    چند بار گلوش و صاف کرد و موبایل و از دستم گرفت ، صداش و مایل به مرد های مسن کرد و جواب داد

    _سلام جناب!

    تند تند بهش علامت می دادم که بذاره رو بلندگو ، دست آخر اعصابش خورد شد و بهم اخم کرد

    با اخمش جوری که بشنوه لب زدم_ بشین بینیم بابا!

    نزدیک بود خندش بگیره که خودش و کنترل کرد و جواب داد_ بله آقای رسوایی هستم!

    با شنیدن فامیلی که از خودش ساخته بود تمام ترس و نگرانیم دود شد و زدم زیر خنده که سریع جلوی دهنم و گرفت و هول خورده نگام کرد.

    برای اینکه صدام پشت خط نره سریع خودم و جمع و جور کردم و دستش و از جلوی دهنم گرفتم و لبم و با آستین دستم پاک کردم!

    معلوم نبود دستش تمیز بود یا نه!

    بی صدا لب زد_ فامیلیت چیه؟

    مثل خودش جوابش و دادم _ افشارم!

    سرش و تکون داد _ خیالتون راحت باشه ، خانم افشار برام مثل دخترم می مونه ، مواظبشون هستم!

    چه پدر جوونی هم داشتم!

    _بله بله

    _نه جای هیچ نگرانی نیست ، خونه ای بهشون دادم که تو بهترین محله و بهترین جمع همسایگان قرار داره!

    _خونه؟!

    حالا انگار اون بود که گیر افتاده بود ، چون باحالت گیجی نگام می کرد!

    آرون پچ زدم_ چی شده؟

    چشماش و بست و لبش و تو دهنش کشید ، سریع موبایل و از گوشش فاصله داد_ می پرسه خونه آپارتمان یا حیاطی!

    کف دستم و کوبیدم به پیشونیم_ وای الان لو می ریم!

    دوباره به حالت قبلش در اومد و گفت: شما دوست دارید چه خونه ای رو در اختیارشون قرار بدم؟!

    _پولش؟!

    دوباره نگاهم کرد ، البته این دفعه با لبخند!

    _دخترتون گفتن یه مبلغ اندکی دارن و صد البته نمی تونن همش و خرج کنن!

    مقدار پولم و گفته بودم؟!

    _بله کاملاً حرفتون درسته!

    _خب این خونه کمی از مبلغی که ایشون دارن به دوره!

    با لبخند بهم چشمکی زد که براش چشم غره رفتم.

    _پس از ایشون پول نگیرم؟!

    داشتم از فضولی جون می دادم!

    _چشم سعی می کنم با این مبلغی که می خواین بدین ، خونه بهتری البته با تجهیزات کامل تری در اختیارشون قرار بدم!

    _حتما! الان شمارهٔ کارتم و براتون می فرستم!

    _بزرگوارید!

    _خدا نگه دارتون!

    تماس و قطع کرد و موبایل و به طرفم گرفت.

    _ چی شد؟

    _بابات می خواد کل پول سهمت و بهت بده!

    تعجب کردم _ جدی می گی؟!

    لبخند پهنی تحویلم داد و سرش و به جواب مثبت تکون داد

    _راست راستکی؟!

    خندید _ آره ریواس!

    نزدیک بود از خوشی بپرم بغلش ، یعنی نیاز نبود اون چهل میلیونم و دست بزنم!

    با یاد آوری اسمی که صدام زده بود اخم کردم_ الان تو چی صدام زدی؟

    جا خورد _ خب اسمت و گفتم دیگه! مگه ریواس نبودی؟!

    دستام و مشت کردم و با دندون های بهم کلید شده جوابش و دادم

    _ نخیر راویسم!

    کمی میخ کوبم شد و بعد یهو زد زیر خنده_خداییش فکر کردم ریواس بودی ببخشید!

    _نخیرم راویسم!

    دستاش و به حالت تسلیم بالا برد _باشه باشه ، دیگه تکرار نمی شه!

    روم و ازش گرفتم و به جلو خیره شدم…

    خندش رو سریع جمع کرد و مصنوعی فینی بالا داد و گفت: شماره بابات چنده؟

    جوابش و ندادم و سرم و بیش تر چرخوندم

    _خب حالا ، چرا قهر می کنی ، بهت راسو نگفتم که! گفتم ریواس و صد البته خیلی به راویس شباهت داره ، تنها تفاوتشون یک حرفه ، فقط آ میاد وسط همین! وگرنه تفاوت دیگه ای ندارن!

    بازم جوابش و ندادم و به بیرون از پنجره خیره شدم.

    کمی به طرفم چرخید _ خب باشه ریواس دیگه بهت نمی گم راویس!

    از حرص بلند جیغ کشیدم_ راویسم نه ریواس!

    بی چاره کپ کرد و به پنجره چسبید!

    _چه خبره بابا ، الان همه فکر می کنن این تو چی شده! مگه چی گفتم؟ گفتم راویس دیگه!

    _نخیرم گفتی ریواس

    _چه فرقی داره بابا ، ریواس ، راس…راسیو…را…

    زبونش گیر کرده بود و نمی تونست اسم اصلیم و بگه!

    _راویسم!

    دستش و رو هوا پرت کرد و گفت: حالا هرچی با اون اسم عجق وجقت!

    انگشام و تحدید وار به سمتش گرفتم_ به اسمم توهین کردی نکردی!

    سینه ستپر کرد و گفت : جوری می گه به اسم توهین کردی نکردی که ، انگار چه اسمی رو روش گذاشتن ، کوکبی ، بتولی سکینه ای!

    _بشین بابا فکر می کنی اسم خودت خیلی قشنگه؟ یه اسم بی خود که بیش تر نداری!

    باز راویس می ارزه به صدتا مرداس که آدم با شنیدنش یاد دسته بیل می افته!

    انگشت اشارش و به سمت خودش گرفت و مبهوت گفت: به من گفتی دسته بیل؟

    قاطع جوابش و دادم _ بله به تو گفتم!

    تن صداش بالا تر رفت_ با من بودی؟!

    _نخیر با عمهٔ جکی چان بودم!

    _باشه بهم می رسیم

    پوزخند زدم_ بی صبرانه منتظرم

    چشماش و بست_شمارهٔ بابات و بده!

    _نمی دم!

    دستش و به طرفم دراز کرد و تکون داد_می گم بده باید شماره کارتم و براش بفرستم

    _پس خودم اینجا چکارم که بخواد به حساب تو بریزه؟

    _لابد بوقی دیگه!

    بعد خودش به حرف خودش خندید!

    تحدید وار گفتم: ببین ، درست صحبت کنا!

    _وای ببخشید یادم رفته بود ریواس بودی!

    وقتی دید عصبی نگاش می کنم ، صداش و نازک و دخترونه کرد و ادامه داد_ دیگه تکرار نمی شه عسیسم!

    محکم کیفم و کوبیدم تو کلش که صدای خندش بالاتر رفت.

    کوفت غلیظی نثارش کردم و روم و ازش گرفتم ، صبر کن یه حالی ازت بگیرم که حظ کنی!

    خندون ماشین و روشن کرد و دوباره سقف و عقب داد ، از بس باد به سرم خورده بود داشت منفجر می شد ، از حرص اون هم نمی تونستم چیزی بگم ، چون ممکن بود بدتر کنه!

    موبایل و از کیفم دراوردم و برای بابا تایپ کردم_ پول و بریز به حساب خودم .

    بعد ارسال موبایل و انداختم تو کیف و خیلی جدی به ادامهٔ راه چشم دوختم!

    نه من یک کلمه دیگه حرف زدم ، نه اون به خودش اجازه داد تا یک کلمه دیگه بیان کنه!

    بعد مدتی راه که به سکوت گذشت ، پایین تر از یه املاکی که درخت بزرگی سایه انداخته بود ماشین و پارک کرد و کمی خم شد و از شیشه جلو بنگاه رو نگاه کرد.

    _این املاکی رو رفتی؟

    بدون این که نگاهش کنم جوابش و دادم _ نخیرم!

    _پس بپر پایین ، دعا کن که همینجا یه خونه خوب گیرمون بیاد.

    _من نمیام!

    متعجب سرش به طرفم چرخید _ چرا؟!

    _چون دوست ندارم!

    کلافه نفسش و بیرون فرستاد _ خداییش بچه ای!

    بعد عصبی شد و ادام و دراورد_ دوست ندارم ، بپر پایین ببینم!

    _نمی خوام

    _ببین رو اعصاب من راه نرو ، سر یه چیز های الکی که ارزشش و نداره لج می کنی! بدو بپر پایین!

    بلافاصله بعد از حرفش بدون این که نگام کنه در ماشین و باز کرد و پیاده شد.

    ایشی گفتم و از ماشین پیاده شدم و در و محکم کوبیدم که صدای مرداس بلند شد _هوی این ماشینه ها ، فرقون بابات که نیست مثل آمازونی ها وحشی رفتار می کنی!

    آروم جوری که بشنوه زیر لب گفتم : ببند دهنت و بابا!

    با اینکه شنید ولی چیزی نگفت!

    ماشین و دور زد و به طرفم اومد و قبل از این که وارد املاکی شیم دستش و به سمتم دراز کرد که گیج نگاش کردم

    _دستت و بده

    _چرا؟

    _خب طبیعی جلوه کنیم دیگه!

    یکی از ابروهام بالا پرید_ مگه همهٔ نامزد ها می خوان برن خونه اجاره کنن دست تو دست هم می رن؟!

    _نه ولی ما فرق داریم

    _مثلا چه فرقی؟!

    _آخه خنگول ، ما داریم با نشون دادن صیغه نامه خونه اجاره می کنیم ، وضعیتمون فرق داره ممکنه بهمون شک کنن!

    _من از همون اولم گفتم صیغه می کنیم فقط برای اجاره کردن خونه ، هیچ نزدیکی در ما ایجاد نمی کنه ، الانم برام نامحرمی!

    محکم زد تو پیشونیش و گلایه آمیز گفت: ای خدا همه رو برق می گیره من و چراغ نفتی! حکمتت و شکر یکی بهتر نبود؟!

    _تازشم این و یادت نره ، نزدیک شدن بیش تر از دو قدم برابر با پلیس!

    _باشه چشم ، من غلط کنم به خوام به تو نزدیک شم ، حالا این دست و بذار رو این تخته سنگ بریم تو!

    تخنه سنگ منظور به دست خودش بود!

    کمی نگاش کردم و بعد دستمال کاغذی از جیب مانتوم دراوردم و گذاشتم رو دستش.

    متعجب نگام می کرد ، بعد دست خودم و بدون این که دستمال از جاش تکون بخوره گذاشتم رو دستش!

    _الان این کار ها یعنی چی؟

    _خب بهم نا محرمی!

    یعنی اگه الان دیوونه نمی شد خیلی بود!

    از حرص و کلافگی زیاد نمی دونست چکار کنه!

    _ای خدا تو رو خدا!

    الان فکر می کنی اگه دستامون و بهم قفل کنیم انگشتامون باهم تماس پیدا نمی کنه!

    شونم و بی خیال بالا انداختم_ هرچی باشه حس گرمای دستمون کم تر می شه!

    برای با چندم محکم زد تو پی شونیش!

    _حالا مادمازل اجازهٔ ورود به بنگاه رو می دن؟

    مغرور جوابش و دادم _ بله!

    سرش و از رو تاسف تکون داد و باهم وارد بنگاهی شدیم…!

    بعد از کلی بالا و پایین و حرف و صحبت یه خونه ای صد و پنج متری مبلهٔ حیاط دار تو منطقهٔ زعفرانیه بهمون پیشنهاد شد.

    همه گی باهم بلند شدیم تا بریم خونه رو ببینیم ، داشتم تو دلم دعا می کردم که همین خونه اوکی شه چون هم مبله بود هم تو منطقهٔ خوبی قرار داشت!

    ***

    مرداس ماشین و مقابل خونه ای پارک کرد و همراه املاکی از ماشین پیاده شدیم.

    مقابل خونه ایستادم و نمای بیرونش و از نظر گذروندم ، ویژگی خوب این خونه این بود که آپارتمان نبود!

    املاکی در و باز کرد و کناری ایستاد تا وارد بشیم ، نگاه ریزی به مرداس انداختم و با یه بسم ا… داخل رفتم.

    حیاطش اون چیزی که تو نظرم بود؛ نبود!

    یه درخت خرمالو سمت چپ حیاط قرار داشت که هنوز وقت محصول دادنش نرسیده بود ، با یه باغچه مستطیل شکل بزرگ که سمت چپ حیاط و از امتداد تا انتها پوشونده بود!

    نگاهم و به سمت دیگه حیاط سوق دادم ، یه دستشویی که امتداد سمت راست حیاط قرار داشت و با یه پمپ آب که کنار دیوار نصب شده بود.

    و جلو تر ، دقیقا مقابل در ورودی حیاط سه تا پله وجود داشت که به یه تراس بزرگ و خوشگل ختم می شد که با بالا رفتن از پله ها و باز کردن در شیشه ای وارد ساختمون اصلی می شدیم.

    تا اینجاش که خوب بود ، ولی دستشوییش حیاط بود؟!

    پس کار مرداس جور شد شب ها باید بیاد برام وایسته تا برم و بیام!

    چون از تاریکی و شب می ترسیدم!

    حیاط و طی کردیم و وارد ساختمون اصلی شدیم.

    مرداس و املاکی هیمن جور مشغول حرف زدن بودند و با هم اطراف و نگاه می کردند!

    با یه کنکاش کوچیک کل ساختمون و از نظر گذروندم…

    یه راه روی کوتاه که دست چپش یه در وجود داشت و مقابلش وارد یه هال نود متری می شدیم!

    دقیقا کنار اخر راه رو؛ آشپز خونه قرار داشت!

    که با کابینت های چوبی و میز ناهار خوری چهار نفره و یه اجاق و سینگ و یخچال تکمیل می شد!

    جلو تر رفتم ، وسط خونه با یه ست کرم قهوه ای و یه تلویزیون ال سی دی کوچیک کنار دیوار چیدمان شده بود.

    با چند پله ای که به بالا ختم می شد و فکر کنم اتاق ها اونجا قرار داشتند انتهای سالن طرح گرفته بود ، و یه درم کنار پله ها قرار داشت که بعدا ازش سر در میارم!

    صدای مرداس و کنارم شنیدم _مادمازل خونه چطوره؟

    چون هنوز ازش کفری بودم و فکر ها تو سرم داشتم تا به حسابش برسم بدون این که تحویلش بگیرم از پله ها بالا رفتم تا اتاق ها رو ببینم.

    گفته بودند که سه خوابست!

    دقیقا سه تا در کنار هم قرار داشتند ، اولین در و از آخر باز کردم که با یه اتاق خیلی کوچیک مواجه شدم و ندیده ازش بیرون اومدم!

    در وسطی و باز کردم ، یه اتاق نقلی با یه تخت تک نفره و یه کمد دیواری و یه آینه متصل به کمد و یه تلویزیون قدیمی سی و دو اینچ!

    در و بستم و به اتاق بغلیش رفتم ، اون هم دقیقاً چیدمان اتاق قبلی رو داشت ، منتها با داشتن یه کولر قدیمی ، که با دیدنش تو دلم گفتم ‌، این اتاق مال من می شه!

    مرداس هم بالا اومده بود و اتاق ها رو تماشا می کرد ، وقتی به اتاقی که من داخلش بودم رسید و چشمش به کولر خورد ، چهرش رو خسته کرد و دستاش و به حالت کششی پشت گردنش برد و گفت:

    _چه حالی می ده اتاق آدم کولر داشته باشه! بعد از قلنامه سر وقت بیام وسایل نداشتم و تو این اتاق بچینم!

    خداییش پر رو نبود؟

    حق به جانب به طرفش چرخیدم _باز چی جناب خسته؟!

    _هیچی تو هم برو اتاق بغلی به فکر چیدمانش باش!

    _نیومده و ندیده صاحب شدی؟ نخیرم این اتاق مال منه!

    مقابلم ایستاد و با انگشتش کولر و نشون کرد

    _ خوب نیست اتاق بچه کولر داشته باشه ، شب جیش می زنه!

    با حالت تمسخر گفتم: برای پیر مرد ها هم خوب نیست هرچند ایزی لایف ساخته شده ولی باز خطریه!

    با چشم های گرد شده نگام کرد که خنده رو لبام نشست

    فکر کنم انتظار این حرف و ازم نداشت!

    به درک تا دیگه هست این قدر بچه بچه نکنه ، من کجام بچست ، هجده سالمه!

    _الان تو به کی گفتی پیر مرد؟!

    خودم و به بی خیالی زدم_ به همون کسی که من و بچه خطاب کرد!

    _خب دیگه من پیر مرد!

    از موضع خودم پایین نیومده بودم_بله پیر مرد!

    چشماش مرموز تر از حالت عادیش شده بود!

    با لحنی که حرص آدم و در می آورد گفت: باشه ، پس احترام همین پیر مرد و نگه دار و از اتاق برو بیرون!

    خون خونم و می خورد ، پام و محکم به زمین کوبیدم_ نخیرم این اتاق مال منه!

    _من بزرگ ترم پس مال من میشه!

    _ربطی نداره بزرگ تری که بزرگ تری ولی اندازه یه سر سوزن عقل تو سرت نداری!

    پوزخند زد ، پوزخندی که تا آخر جگرم و می سوزوند_ درست می گی من اگه عقل داشتم که تو رو به عنوان هم خونم انتخاب نمی کردم!

    _بله اشتباه انتخاب کردی چون هیچ وقت یه دختر سالن با یه عقل کل هم خونه نمی شه!

    چهرش و مچاله کرد و گفت:

    _خیلی ازش خوشم میاد حالا دارم باهاش کل کل هم می کنم!

    پقی زدم زیر خنده _ مثلا فکر فکردی من عاشق سینه چاکتم و برات جون می دم؟ نخیرم هری بفرما بیرون!

    _بشین بابا ، توی فسقلی نمی تونی به من زور بگی ، می ندازمت تو کوچه هاپو تو رو بخوره!

    وای خدا داشتم منفجر می شدم!

    چشمام و بستم و دندون هام و بهم فشردم و محکم تر از دفعهٔ قبل گفتم: نمی ری بیرون؟

    _نخیر این تویی که بایداز اتاقم بری بیرون!

    عصبی خندیدیم ، خنده ای که بی شباهت به پوزخند بود _ معلوم می شه که کی باید از اتاق بره بیرون!

    هر دو عصبی دست هامون و بغل زدیم و تیز و برنده به هم خیره شدیم و با یه پامون طلبکار رو زمین ضرب گرفته بودیم!

    از حرص زیاد لب هام و بهم می فشردم…

    چیزی نگذشت که صدای املاکی از پایین شنیده شد که مرداس و صدا می زد

    لبخندی به رنگ پیروزی رو لبام جا خوش کرد و با ابرو به بیرون از اتاق اشاره کردم.

    چشماش و محکم بست و لبش و تر کرد _ ببین بچه…

    وسط حرفش پریدم_ بچه خودتی!

    نفسش و محکم به بیرون فرستاد_ الان هردومون باهم از اتاق خارج می شیم ، بعد از قلنامه وقتی برگشیم هر کی زود تر به این اتاق اومد ، این اتاق می شه مال اون، فهمیدی؟

    کمی نگاش کردم ، چون مطمئن بودم این اتاق مال من می شه ، حرفش و قبول کردم

    _ باشه قبول ، خودت گفتی هر کی زود تر به اتاق اومد ، باختی و زدی زیرش می کشمت ، فهمیدی؟!

    _اوکی ، حالا برو بیرون!

    _اول تو!

    پوفی کرد و گفت : خدا عاقبت من و با تو بخیر کنه!

    به طرف در رفت_ بیا اینجا ، به تو اطمینانی نیست ، باهم می ریم!

    با چشم غره طرف دیگهٔ در ایستادم!

    _تا سه می شمارم ، بعدش از اتاق خارج می شیم!

    بی حوصله جوابش و دادم _ باشه بشمار ، املاکی بیرون زیر پاش علف سبز شد!

    سریع و محکم شمرد _یک…دو…سه…

    هر دو مون منتظر حرکت نفر مقابلمون بودیم ولی هیچ کدوممون از جامون تکون نخورده بودیم و منتظر بهم نگاه می کردیم!

    خودش خندش گرفته بود_ خب برو دیگه!

    _مگه تو از جات تکون خوردی که من برم!

    کلافه شد_ دوباره می شمارم

    منتظر به لبش چشم دوخته بودم…

    _یک…!

    _دو…!

    بعد مکث کوتاهی ناگهان سه رو اعلام کرد که هر دو به سمت در خروجی هجوم آوردیم و تو چهار چوب در گیر کردیم.

    هم از کارمون خندم گرفته بود هم اینکه به عقل خودمون شک کرده بودم ، آخه کدوم آدمی دو نفری باهم از یه در رد می شن که ما بخوایم دومیش باشیم

    _آخه با توی دراکولا مگه می شه از یه در عبور کرد؟

    با لپ چسبیده بودم به چهار چوب در!

    _ آخه ، من به فدای اون هیکل ظریف و ناز و جمع و جورت ، نه که تو خیلی ریزه ای؟

    بعد به حرفش با صدای دخترونه ای افزود _ دو قدم و حفظ کن بی حیا تا زنگ نزدم به پلیس!

    به حرف خودش غش غش خندید ، حیف که دستم بسته بود وگرنه با مخ می رفتم تو صورتش!

    _گمشو بابا ، در عوضش زور بزن از این مخمسه خارج شیم!

    _نخیرم تا پلیس نیاد من از جام تکون نمی خورم!

    داشت مسخرم می کرد!

    _مرداس میام می زنمتا!

    _تو که هستی باز کجا می خوای بیای؟

    دوباره خنده!

    جیغ زدم _ مرداس

    میون خندش جوابم و داد _ چیه؟ خب راست می گم دیگه ، تو که چسبیده ای به من باز چی مونده که به خوای بیای؟!

    _به خدا آزاد شیم می کشمت

    _حالا کو تا یک نفر پیدا شه وثیقه بذاره!

    _این قدر من و حرص نده ، الان یکی میاد زشته ، برو کنار!

    _آخه من چجوری برم کنار؟

    _چلاغ که نیستی ، بجای وراجی زور و که می تونی بزنی!

    _خطری نیست اون وقت؟

    حرفش و نفهمیده بودم _چی؟

    _زور زدن!

    چشمام و بستم تا تک تک موهاش و نکنم!

    _آقا من اصلا گو.ه خوردم میری کنار یانه؟

    خندید _ باشه حرص نخور ، خودت و به سمت جلو هول بده تا آزاد شیم!

    هر دو با هم خودمون و به سمت جلو هول دادیم که محکم زیر پای املاکی پخش زمین شدیم

    بی چاره املاکی کپ کرده بود!

    مرداس هم نمی دونم چرا الکی غش غش می خندید!

    سریع از جام بلند شدم و خودم و جمع و جور کردم و مثل یه خانم متین با یه لبخند ملیحی به املاکی چشم دوختم.

    انگار نه انگار که چیزی شده!

    مرداس هم با همون لبخند از جاش بلند شد و خاک مصنوعی رو تنش و تکوند و رو به املاکی کرد

    _ جانم چیزی شده؟!

    املاکی هم بی چاره تو همون حال و هوا سری تکون داد و گفت: می خواستم بگم اگه خونه پسند شده بریم برای قلنامه!

    مرداس با لبخند معنا داری نگام کرد که چشم ازش برداشتم ، بدون این که نگاهش بهم طولانی شه سرش و به طرف املاکی چرخوند

    _ بله خونهٔ خوبیه ، پسندیدیمش!

    املاکی دست به طرف راه پله برد و گفت: پس با دل خوش تو این خونه زندگی کنید ، بریم برای قلنامه!

    همگی رفتیم برای قلنامه ، صد میلیون پیش ، ماهی چهار میلیون اجاره!

    کلا سر قیمت کفم برید!

    از صد میلیون پیش پنجاه تاش و من دادم ، پنجاه تاش و مرداس.

    بابا سر جمع صد و پنجاه میلیون برام واریز کرده بود که فعلا صد تومن ازش باقی مونده به اضافهٔ اون چهل میلیونی که بهم داده بود ، الان صد و چهل میلیون پول تو حسابمه که نگهش داشتم برای اون چهار میلیون اجاره ای که دو تومنش با منه!

    خدا بخیر کنه با این خرج های سنگین…!

    تو راه برگشت به خونه بودیم که مرداس بدون این که نگاهم کنه از شیشه سمت خودش بیرون و نگاه کرد و فرمون و به چپ چرخوند و گفت: کی می ری برای انتخاب واحد؟!

    همون طور که برای رسیدن به اون اتاق تو ذهنم نقشه می کشیدم جوابش و دادم: به احتمال زیاد فردا می رم!

    سرش و به تایید حرفم تکون داد و گفت: من که در اصل به خاطر هنر آشپزی و مدیریت وارد این رشته شدم ، به چیر های دیگه شم کار ندارم و برام مهم نیست ، چون می خوام به خاطر مسائلی که برام پیش اومده رستوران معروفی بزنم ، اگه تو هم بخاطر هنر آشپزی وارد این رشته شدی باید بگم که آشپزخونه کوچیکی داره ، فکر نکنم به درد دو نفر بخوره!

    تازشم باید ظروف مورد نیازمون و بخریم ، چون فکر نکنم تو اون آشپز خونه ای که من دیدم چیزی جر قابلمه و کفگیر پیدا شه!

    فعلا این چیز ها برام مهم نبود ، چون از پدر دوباره تقاضای کمی پول برای خرید این وسایل می کردم.

    به حرفش ادامه داد_ تو اون آشپز خونه هم فقط یه یخچال کوچیک و یه گاز مال عهد حجر پیدا می شه و هیچ اثری از ماکروفر و سرخ کن و این خرت و پرت ها نیست ، دوتایی پول روهم بذاریم و بخریم یا هرکی جداگونه برای خودش بخره تا یه وقت گره تو کار هم دیگه ایجاد نکنیم؟!

    الان اصلا رو این چیز ها تمرکزی نداشتم واسه همین سر سری جوابش و داد_ باشه ، هرکی جداگونه برای خودش بخره ، اینجوری بهتره ، دو ساعت منتظر هم دیگه نمی مونیم تا کار یکی تمام شه و بعد هزار سال بریم سراغ اون دستگاه!

    ماشین و مقابل در خونه نگه داشت _ باشه ، پس همین کار و می کنیم!

    با نگه داشته شدن ماشین لبخند خبیثی رو لبم نقش بست ، خواستم سریع تر پیاده شم که دیدم در ماشین قفله!

    نگاه عصبی به مرداس انداختم که با خیال راحت به کارش می رسید!

    پسره بی شعور فهمیده بود چه نقشه ای دارم که اینجور خودش و به بی خیالی زده بود!

    صبر کن اگه این منم ، می دونم چجوری به اون اتاق برسم!

    با لبخند مهرونی هر چند از خود ساختگی برگشت سمتم و گفت:

    _دختر خوبی باش و همین جوری دست به سینه بشین تا من برم در و باز کنم و ماشین و ببرم تو ، باشه؟

    وقتی دید همون جور غد و یک دنده نگاش می کنم لپم و کشید و سریع از ماشین پیاده شد که چشمام قد گردی خرتوم فیل درشت و به دنبالش کشیده شد…

    پسرهٔ الدنگ چکار کرده بود؟!

    سریع قسمتی رو که کشیده بود و دست گذاشتم و تند تند جاش و پاک کردم ، در حدی که قرمز شد!

    این عکس العمل و همیشه وقتی یه نامحرم باهام برخورد می کنه یا تنه می زنه و مثل گاو می گذره می ره ، انجام می دم ، انگار انجام ندم بدنم نجس شده!

    نمی دونم این چه حسیه که من دارم!

    درسته که بهم محرم شده ، ولی همون طور که بهش گفتم هیچ نزدیکی در ما ایجاد نمی کنه ، از نامحرمم نامحرم تره!

    قیافم مچاله شد و دوباره جاش و دست کشیدم و با آستینم پاکش کردم ، پسرهٔ احمق مثل گاو می مونه انگار نه انگار قرارداد امضا کرده!

    اگه به خواد همین جوری ادامه بده می زنم ستون فقراتش و پایین میارم ، عوضی!

    فقط منتظرم یه بار دیگه از این گو.ه خوریا کنه ، حسابش و می ذارم کف دسته ننه باباش!

    با برگشتنش چیزی نگفتم و منتظر شدم تا ماشین و ببره تو

    شاید قبل این کارش به اندازه یک درصد سر اتاق بهش رحم می کردم ، ولی از این به بعد دیگه نه ، یه آشی براش بپزم که چهل وجب روغن روش داشته باشه!

    با پارک کردنش ، سریع از ماشین پیاده شدم که مرداس هم بلافاصله بعد از پیاده شدنم بدون این که ماشین و قفل کنه از ماشین پرید بیرون و به طرفم دوید

    معلوم نبود چجوری کفش هام و از پام دراوردم ، ولی به هر جون کندنی بود بالاخره یه جوری شوتشون کردم و از پله ها بالا رفتم

    ناگهان یه دستی سریع من و از پشت کشید و به عقب انداخت که بلند جیغ کشیدم

    مرداس جلوی در ایستاد و راهم و سد کرد و همون جور که با ریموت ماشینش و قفل می کرد با چهرهٔ پیروزی گفت:

    _ ببین خودت نمی ذاری عادلانه رفتار کنیم ولی شکست دادن تو برای من کاری نداره ، تو رو می ندازم زیر بغلم و راحت کارم و می کنم!

    بعد به طرف در چرخید و قفلش و باز کرد و خودش و کنار کشید و با لبخند حرص دراری گفت:

    _بفرمایید خانم ها مقدمن!

    خوب بلد بود که چجوری آدم و بچزونه و حرص بده!

    می دونستم پشت این قیافهٔ آروم یه نقشه ای خوابیده ، واسه همین خودم و نباختم و خیلی با وقار و متین وارد شدم و یک راست به سمت پله ها رفتم که در و بست و صدام زد.

    _راویس؟!

    به طرفش چرخیدم _ چیه؟

    نزدیک تر اومد_ چیه یا بله؟!

    _همون چیه بیش تر بهت می خوره!

    _آره دیگه فرهنگت همون قدره ، بیش تر نمی کشه!

    با پام رو زمین ضرب گرفتم و دستام و بغل زدم _ بله آقای مرداسِ نمی دونم چی چی!

    خندید_ هخامنش!

    چشمام و بستم و سعی کردم آروم باشم_ بله آقای مرداس هخامنش ، امری داشتید؟!

    با دستش به بیرون اشاره کرد _اره ، فکر کنم لبتابت با اون سراشیبی تو کیف ، پدرش در اومد!

    از ترس خراب شدن لبتاب بدون این که جوابی به مرداس بدم سریع به طرف در دویدم که صدای خندش من و سرجام میخ کوب کرد

    همین که به طرفش چرخیدم ، پله ها رو گرفت و طیشون کرد که با یه جیغی بلند اسمش و صدا زدم

    _مرداس وارد اون اتاق شی به خدا می کشمــت!

    سریع دویدم و یکی دوتا پله ها رو بالا رفتم ، قبل از این که در اتاق و باز کنه خودم و جلوش انداختم و دستام و دو طرفم باز کردم و رو چهار چوب در گذاشتم

    نفس نفس می زدم…!

    یه قدم به چپ برداشت که سریع جلوش و پر کردم

    با این حرکت من به راست رفت که منم سریع به راست رفتم

    جلو اومد خواست من و کنار بزنه جیغ کشیدم_ نزدیک شدن بیش تر از دو قدم برابر با پلیس!

    حالت متفکری به خودش گرفت و گفت: یعنی دو قدم و حفظ و کنم و کنارت بزنم حله؟!

    با هر نفسم قفسه سینم بالا پایین می شد _ تو غلط می کنی!

    _خب به من چه ، تو گفتی نزدیک شدن بیش تر از دو قدم برابر با پلیس ، نگفتی دست زدن برابر با پلیس که!

    _خیلی پر رویی ، خیلی

    _خب به من چه خودت گفتی؟!

    ناجور حرص می خوردم _ یعنی تو عقل نداری نمی فهمی که نزدیک شدن ، با دست زدن فرقی نداره؟!

    چشماش گرد و لباش به صورت بانمکی جمع شد_ چطوره امتحان کنیم بفهمیم که فرق داره یا نداره؟

    پشت بند حرفش زد زیر خنده!

    چشمام و بستم و نفسم و بیرون فرستادم _ مرداس از جلوی چشمام گمشو کنار تا خونت و نریختم.

    میون قهقه اش گفت: مگه چی گفتم! گفتم که تفاوتش برات مشخص شه که این جوری چشم بسته حرف نزنی وگرنه نیت بدی که نداشتم ، داشتم؟

    لبم و به دندون گرفتم و چهار چوب در و تو مشتم فشردم…

    _الانم بی زحمت از جلوی اتاقم برو کنار می خوام برم تو!

    ناگهان به حد انفجار رسیدم و بلند جیغ کشیدم _ دهنت و ببند و برو کنار تا جفتک نپروندم!

    بی چاره انتظاره جیغ رو ازم نداشت و کپ کرد_ چرا رم می کنی!

    _عمه خودت رم می کنه ، برو کنار تا دوباره جیغ نکشیدم!

    لب هاش و به حالت بی خیالی جلو فرستاد و شونش و تکون داد _جیغ بکش منم داد می کشم!

    دیگه داشتم از دستش روانی می شدم ، صورتم جمع شد و حالت گریه به خودش گرفت

    _ وای مرداس تو چقدر رو مخی

    _ تقصیر خودته به من چه!

    جدی شدم _ این قدر به من چه ، به من چه نکن ، برو کنار!

    یکی از ابروهاش و بالا فرستاد _ کنار رفتن؛ نرفتن من فرقی به حال تو نداره ها! تو باید از جلوی من بری کنار!

    خواستم چیزی بگم که نزدیکم شد و کنارم زد ، در اتاق و باز کرد خواست داخل بشه که سریع به کتفش چنگ انداختم و برش گردوندم

    همون لحظه که داشت به حالت من بر می گشت مچ دستم و گرفت و مانعم شد ، دستم و از دستش کشیدم که محکم تر کشید و کنترلم و از دست دادم و پرت شدم بغلش که تعادلش و از دست داد و از پشت رفت و هر دو باهم تو اتاق پخش زمین شدیم!

    نصف بدنم رو هیکلش پخش شده بود…

    این دومین باری بود که با هم زمین می خوردیم!

    عصبی به چشماش نگاه کردم ، اونم بهم خیره بود

    باز نگاهش مرموز شده بود ، ولی این دفعه می تونستم چشماش و بخونم ، برای اتاق نقشه داشت.

    فهمیدم می خواد چکار کنه واسه همین سریع خودم و از روش کنار کشیدم و دستم و بالاتر از قد مرداس بردم که پس زد و خودش و بالا تر کشید

    وقتی دیدم موفق نمی شم با زانوم محکم کوبیدم تو شکمش که بی چاره فریادش بلند شد

    از این فرصت استفاده کردم و سریع از جام بلند شدم و بالا سرش ایستادم و با پوزخند و شوق فراوون گفتم: حقته تا تو دیگه هستی جلوی من و نگیری ، حالا دیدی این اتاق مال من شده؟!

    نیم خیز شد و با صدایی که درد توش موج می زد گفت : نخیرم این حساب نیست ، جر زنی کردی ، اگه جکی چان بازی در نمیاوردی الان اتاق مال من بود!

    _ اِ زرنگی؟! اون موقعی که من و به بهونه لبتاپ دور می کردی جر زنی نبود این که از حق خودم دفاع کردم جر زنی بود؟! نخیرم حالا پاشو برو بیرون!

    _اگه بخوای این جوری حساب کنی بدن من بالا تر از بدن تو بود!

    _این چیزا برام مهم نیست ، مهم الانه که من بردم!

    عصبی از جاش بلند شد _ بگور سیاه اصلا این اتاق با همه چیزش مال تو ، خیلی بچه ای راویس خیلی!

    بعد از اتاق بیرون رفت و در و محکم بهم کوبید که تو جام پریدم!

    خیره به در کم کم لبخند رو لبام جا خوش کرد

    زبونم و براش دراوردم بلند گفتم : از یه دختر شکست خوردی ، دلت بسوزه!

    نفسم و به بیرون فرستادم و سری از رو تاسف برای خودم تکون دادم _ راست میگه راویس خیلی بچه ای!

    سر بدست آوردن اتاق چکار ها که نمی کنیم!

    اصلا هیچی برام مهم نیست ، مهم اینه که پوزش و به زمین مالوندم ، پسرهٔ رو مخی!

    نگاه کلی به اتاق انداختم و سریع به پایین رفتم و با کلی دنگ و فنگ چمدون و کیف لبتابم و برداشتم و به اتاق برگشتم

    لباس های بیرونیم و با یه دست لباس خونگی پوشیده عوض کردم و شروع کردم به تمیز کردن اتاقم

    بعد از تمیز کردن اتاق به بابا زنگ زدم و براش قضیهٔ خونه رو گفتم تا دیگه نگران نباشه.

    دیگه شب و هوا کاملا تاریک شده بود ، شالم و سر کردم و به بیرون از اتاق رفتم ، خبری از مرداس نبود!

    فکر کنم خودش و تو اتاق زندانی کرده بود ، اصلا به من چه!

    با سرچ از اینترنت ، پیتزا فروشی رو پیدا کردم و با گرفتن شمارش پیتزای گوشت رو برای خودم سفارش دادم و به اتاقم برگشتم و منتظر شدم تا پیتزا رو برام بیارن.

    خیلی خوابم می اومد و هم این که گشنم بود ، رو تخت دراز کشیدم و به سقف زل زدم ، چشمام کم کم داشتند گرم می افتادند که زنگ خونه زده شد

    از جام بلند شدم و از اتاقم بیرون اومدم که همون لحظه مرداس هم از اتاقش بیرون اومد و نگاهامون بهم برخورد کرد ، شلوار گرم کن و تی شرت پوشیده بود!

    لباس با خودش آورده بود؟!

    بدون این که چیزی بگه ، نگاهش و ازم گرفت و گذشت و رفت

    فکر کنم بدجوری تو بال و پرش خورده بود!

    سریع از پله ها پایین رفتم و با کلی ترس از تاریکی خودم به حیاط رسوندم و پول پیتزام و حساب کردم و سریع بالا رفتم…

    صدای جیرجیرک ها به دلم آرامش می داد ‌، من و یاد بچگیم می انداخت که خانوادگی به سفر می رفتیم

    و شب ها وقتی که تو چادر می خوابیدیم این صدا رو می شنیدیم!

    پیتزام و رو میز چهار نفره آشپز خونه گذاشتم و با شستن دستم شروع کردم به خوردن

    مرداس هم برای خودش پیتزا سفارش داده بود و رفته بود تو اتاق خودش تا بخوره.

    بعد از خوردن پتزا مقواش و تو سطل آشغال انداختم و به اتاقم برگشتم تا زود تر بخوابم و فردا برای انتخاب واحد به دانشگاه برم.

    وقتی که رو تخت دراز کشیدم نمی دونم چقدر تو فکر بودم که چشمام سنگین شد و به خواب فرو رفتم….

    *مرداس*

    صبح زود تر از راویس از خواب بیدار شدم و صبحانه نخورده لباس هام و پوشیدم برای انتخاب واحد به دانشگاه رفتم.

    حتما باید حساب این دختره رو می رسیدم ، کارش و هرجور شده باید تلافی می کردم!

    بعد از انتخاب واحد برای خرید وسایل مورد نیاز به فروشگاه رفتم ، برام پول مشکل نبود چون حسابم پر پر بود

    یخچال و فر و سرخ کن و وسایل های برقی مورد نیاز رو خریدم و آدرس خونه رو دادم تا برام ببرن…

    بین راه که به خونه می رفتم کلید در اصلی ساختمون و در داخلی رو دوتا کردم و برای ناهارم دوتا سیخ جوجه و برنج گرفتم و سر ساعت یازده به خونه برگشتم.

    فکر کنم دیگه باید وسایل برقی که خریدم و برام می آوردند.

    ماشین و داخل حیاط پارک کردم و خواستم در و ببندم که نیسان آبی از دور مشخص شد که به طرف این خونه می اومد ، البته با وسایل هایی که خریده بودم!

    لبخندی زدم و جلو تر رفتم ، با دستم به نیسانی اشاره کردم که درست اومده بیاد جلوتر!

    نرسیده به در خونه یه کارگر از ماشین پیاده شد و به طرفم دوید

    _ سلام وسایل ها رو آوردیم ، باید داخل کدوم خونه ببریم؟!

    _سلام ، بله دیدم ، این خونه!

    بعد با دستم داخل حیاط نشونش دادم..

    فکر کنم سر کارگر بود!

    به طرف نیسان چرخید و شصت و انگشت کناریش و داخل دهنش برد و بلند سوت زد

    _هاشم بیا!

    نیسان که ایستاده بود حرکت کرد ، سر کارگر جلو تر رفت و با دستش نشون به این که بیا جلو علامت داد_ بیا ، بیا ، بیا

    یهو با دستش علامت ایست داد _وایسا ، وایسا!

    فکر کنم راننده نیسان نشنید که بلند داد زد _ وایسا می گم نیا!

    دست به سینه تکیه به در مشغول تماشای کارشون بودم که چهره ریواس تو ذهنم نقش بست!

    یعنی می رفتم و بهش می گفتم نامحرم داره میاد ، اگه حجاب نداره ، حجاب کنه؟!

    دست به سینه شونه هام و بالا انداختم ، به من چه اصلا می خواد حجاب داشته باشه یا نداشته باشه ، همون بهتر که نداشته باشه ، هول می خوره و جبران کار دیروزش می شه ، البته اگه براش مهم باشه و فقط برای من ادا و اصول در نیاره که فکر کنم به احتمال صد در صد جا نماز آب کشیدنش فقط مال منه!

    با فریاد سر کارگر هول خوردم و تکیه ام رو از در گرفتم

    _ می گم برو عقب ، برو ، برو ، وایسا ، حالا بیا؛ بیا ، بیا ، بیا

    همین جور که راننده نیسان و راهنمایی می کرد خودشم همراه با بیا گفتنش عقب می رفت!

    نیسان دقیقا پشت به خونه ، جلوی در پارک کرد و راننده سرش و از شیشه بیرون آورد و رو به سرکارگر گفت:

    _آقا همین جا بار و می ریزیم پایین یا ماشین و ببرم تو حیاط؟

    قبل از این که سر کارگر جواب بده ، جواب دادم_ نه بیار تو حیاط ، بردنش از اینجا برای خودتون مشکل می شه!

    از جلوی در کنار رفتم و منتظر شدم تا ماشین و داخل ببره

    سرکارگر دوباره راهنمایی هاش شروع شده بود ، وقتی ماشین و رو به پشت داخل حیاط پارک کرد ، در و بستم و به طرفشون رفتم

    راننده از داخل ماشین پرید بیرون و سریع به طرف در کوتاه پشت نیسان رفت و بازش کرد و با یه حرکت پرید بالا رفت!

    چه قدر می پرید!

    سرکارگر هم به کمکش رفته بود ، یخچال و که سفت به ماشین بسته بودند تا نیافته رو بازش کردند و دوتایی آروم پایینش آوردند

    در سالن و باز کردم و اخطار دادم _ مراقب باشید به جایی نخوره!

    _چشم آقا!

    هر دو بلند یا اللّه گفتن که از قصد در جوابشون گفتم: کسی تو خونه نیست راحت باشید!

    کارگری که پشت یخچال بود و جایی رو نمی تونست ببینه گفت:

    _آشپز خونه کدوم وره؟!

    در و هول دادم تا بیش تر باز شه _ راه رو که تمام شد سمت چپ ، برید می بینیدش!

    _چشم آقا!

    آروم آروم جلو رفتند و وارد خونه شدن ، منم پشتشون می رفتم تا یه وقت یخچال و داغون نکنن.

    *راویس*

    یه لیوان گرفته و داخلش آب ریخته بودم تا بخورم ، قلوپ اول و قورت نداده صدای چند تا مرد دقیقا داخل خونه شنیده شد که آب بهم چسبید و به سرفه افتادم!

    معلوم نبود چجوری با همون سرفه وحشتناک لیوان و داخل سینک رها کردم و به شالم که رو دسته صندلی آشپز خونه افتاده بود تا با اومدن مرداس سرم کنم چنگ انداختم و نا میزون رو سرم ردیف کردم

    آب راه گلوم و بسته بود و نمی ذاشت اکسیژن به ریه هام برسه!

    محکم به سینم مشت زدم تا بتونم نفس بکشم ، وای خدا داشتم خفه می شدم!

    با ظاهر شدن دو مرد با حمل یه یخچال تو آشپز خونه چشمام گرد و سرفم شدید تر شد!

    یکی از مرد ها که جلوی یخچال و نگه داشته بود ، با تعجب نگاهم کرد…

    سریع به طرف

    سینک دویدم و شیر آب و باز و مشتم و پر آب کردم و قبل از این که بذارم سرفم ادامه پیدا کنه آب و هورت کشیدم و قورت دادم!

    تازه راه تنفسم باز شده بود و تند تند نفس می کشیدم…

    این ها دیگه کی بودند؟!

    اینجا چکار می کردند؟!

    وقتی چشمم به مرداس خورد که با لبخند خبیثی نگام می کرد ، اخم رو پی شونیم نشست و چهرم سرسخت شد.

    عوضی دیگه نگفته بود یه ناموس تو این خونه هست ، یه اهنی اوهونی ، یه چیز به این بدبخت بگم ، شاید لباس به تن نداشته باشه!

    بی شعور!

    پس یخچال هم مال این بود؟!

    آشپز خونه به این کوچیکی دیگه این و کجا می خواستن جا بدن؟!

    فکر کنم حرص از دست دادن اتاق ولش نکرده بود که اینجوری نگاهم می کرد

    هرچند اصلا برام اهمیتی نداشت که می خواست تلافی کنه یا نه ، چون بالاخره منم جبران می کردم!

    اخمو بدون این که نگاهش کنم از کنارش گذشتم و به اتاقم رفتم و در محکم بستم و حرص خوردم

    مثلا که چی؟!

    می خوای پولت و به رخم بکشی که بگی منم دارم؟!

    پوزخند زدم ‌، برو به رخ عمت بکش بابا

    تو هنوز عقل تو سرت رشد نکرده و فرهنگ نداری ، برات زوده این کارها!

    فکر کردی من گدام یا محتاج دست تو ام؟!

    یه ماشین چند صد میلیونی انداخته زیر پاش معلومم نیست دزدی کرده چکار کرده که به دستش آورده الانم هارت و پورت پولش و داره!

    پسرهٔ فراری عوضی!

    خودم و رو تخت رها کردم ، اصلا هرچی بارت کنم حقته!

    معلوم نبود دردم از یخچال خریدنش بود یا اینکه بهم خبر اومدن نامحرم و نداده بود!

    غلت زدم و رو به شکم دراز کشیدم ، پاهام و محکم به تخت کوبیدم و سرم و تو بالشت فرو بردم و جیغ خفیفی کشیدم

    _به حسابت نرسم راویس نیستم…

    دوباره چرخیدم و رو به سقف دراز کشیدم ، یعنی منم باید یخچال می خریدم؟!

    وای این دیگه نه ‌، اگه بخرم دیگه برام پولی نمی مونه ، معلوم نیست چقدر قیمت داره!

    اصلا چرا هرکاری اون کرد و منم باید بکنم؟!

    همین یخچال این خونه رو مال خودم می کنم!

    نفسم و به بیرون فرستادم و کلافه تو جام نشستم.

    سر یه چیز های الکی خودم و حرص میدم و رگ های بدنم و خشک می کنم

    آخه کار های اون پسرهٔ کپک زده چه ارزشی داره که من براش زمان هدر می دم؟!

    به گور سیاه ، هرکاری خواستی بکن!

    دو هفته از اومدنمون به این خونه می گذره و دانشگاه ها کم کم شروع شده…

    منم برای خودم وسایل های برقی مخصوص آشپزخونه و ظروف مخصوص آشپزی رو خریدم و سعی کردم به هر نحوی که شده مرداس و اذیت کنم که با هر یک از اذیت کردن هام خودم به غلط کردن افتادم!

    ماشاالله پسر که نیستش دراکولاست!

    بد تر از خودم جبران می کنه!

    چند روز پیش تو غذاش نمک ریختم ، صبحش که خواستم برم دانشگاه تو کفشم سوسک گذاشت!

    یعنی مردم و زنده شدم!

    از بس جیغ کشیدم آخر خودش دلش سوخت و سوسک و از کفشم در آرود!

    پایین تختم نشسته بودم و سریال تماشا می کردم که یهو شبکه تلویزیون عوض شد و رفت رو فوتبال!

    اعصابم خورد شد و کنترل و برداشتم و زدم رو همون شبکه!

    اَه این تلویزیون هم شورش و درآورده.

    تلویزیون اتاق هامون به یک رسیور وصله ، هرکاری انجام بده رو تلویزیون من هم اعمال می شه ، نمی ذاره یک سریال درست حسابی ببینم که!

    دوباره شبکه رفت رو فوتبال!

    بلند جیغ زدم _ مرداس!

    صدای فریادش اومد_ ها؟

    _این قدر این شبکه رو عوض نکن می ذاری یه سریال درست حسابی ببینم یا نه!

    دوباره فریادش_برو تو هال!

    چشمام و بستم و دندون هام و بهم فشردم ، آسایش نذاشته برام!

    حرصی تلویزیون اتاق و خاموش کردم و خودم و رو تخت انداختم

    دوباره فریادش_ آخه کرم داری خاموش می کنی؟

    سرم و تو بالشت فشردم و گریون خدا رو صدا زدم ، آخر من از دست این سر به بیابون می ذارم!

    همون لحظه تلویزیون دوباره روشن شد!

    سریع به کنترل چنگ انداختم و خاموشش کردم

    باز روشن شد!

    دوباره خاموش کردم!

    فریادش_ راویس بلند شم می کشمت!

    منم مثل اون صدام و رو سرم انداختم_ تن لشت و بلند کن بنداز جلوی تلویزیون هال ، می خوام کپه مرگم و بذارم!

    _چه وقت کپه گذاشتن؟ تازه ساعت دوازده شبه که!

    بالشت و از دست مرداس کوبیدم تو سر خودم و جیغ زدم _ای خدا

    تلویزیون دوباره روشن شد!

    عصبی از جام بلند شدم و یه شال انداختم رو سرم و به سمت اتاقش رفتم و محکم کوبیدم به در

    وقتی در و باز نکرد چنان لگدی به در زدم که پای خودم درد گرفت!

    طولی نکشید که در باز شد و بهم توپید _ هوی چته باز رم کردی ، اینجا خونست تویله که نیست اگه دلت هوس زادگاهت و کرده بگو ببرمت!

    باز تنش بلوز نبود!

    نفسم و بیرون فرستادم و چشمام و بستم ، واقعاً دیگه از دست این پسر کم آوردم!

    با دندون های بهم کلید شده گفتم: چند بار بهت بگم تا من تو این خونه هستم لخت نگرد!

    نگاهی به سر تاپاش انداخت و گفت: لخت نیستم که شلوار پامه نمی بینی؟!

    یهو قاطی کردم و دم پایی و از پام در آوردم خواستم بکوبم تو سرش که زود تر جنبید و در و بست و زد زیر خنده!

    فشار فوق العاده ای روم بود_ ای مرض ، ای درد ، ای کوفت

    ، بمیری من از دستت خلاص شم

    جیغ زدم _ عوضی.

    دوباره در باز شد و قیافه نحسش پدیدار!

    میون خندش گفت: آخه برای چی این قدر حرص می خوری؟!

    بچه بیا برو بخواب؛ فوتبالم و دارم بخاطر تو از دست می دم!

    مشتم و چندبار پشت سر هم مثل این مادر هایی که داغ عزیز دیدند به قلبم زدم و از ته دلم دعا کردم _انشاالله تلویزیونت خراب شه من نفس بکشم!

    خونسرد برای این که من و به آتیش بکشونه گفت: تلویزیون تو هست!

    تن صدام بالاتر رفت _ عمرا بذارم از تلویزیون من استفاده کنی

    یه تیکه از موهای جلوی سرم و که از شال بیرون ریخته بود و گرفتم و نشونش دادم

    _ ببین ، ببین! تو این دو هفته از دست تو پیر شدم ، پیر!

    پیر آخر و محکم و کشیده بیان کردم.

    لحنش و طنز و مثلا دلسوز کرد _ آخ من به فدای اون تار های سفید شدت! چقدرم خوشگلن لامصبی دین و ایمون نمی ذارن برای آدم!

    بعد زد زیر خنده…

    _مرداس اعصاب من و بهم نریز!

    _مگه تو اعصابم داری؟!

    جیغ کشیدم _مـرداس!

    کشیده و بلند جوابم و داد_جون دلم؟

    چشمام و بستم تا یه وقت خورد خاکشیرش نکنم!

    _گمشو تو اتاق درم ببند ، نبینمت!

    دوباره خنده!

    _مگه دل آدم میاد شما پشت در باشی و من برم تو و درم به روت ببندم؟!

    از جلوی در کنار و دستش و به سمت اتاقش نشونه گرفت و ادامه داد _ بفرما تو دم در بده!

    ایش کشیده ای گفتم و بدون اینکه تحویلش بگیرم سریع و عصبی به اتاق خودم برگشتم و در محکم بستم که از صدای بلندش خودم تو جام پریدم!

    پسرهٔ احمق اروانگوتان!

    شالم و از سرم کشیدم و همون جا رو زمین رهاش و کردم و خودم و رو تخت انداختم.

    نه مسواک زده بودم نه دست شویی رفته بودم!

    خسته نفسم و به بیرون فرستادم ، شاید می تونستم از خیر اولی بگذرم و دومی…

    پوفی کشیدم و جام نشستم.

    کی می خواست بره دست شویی؟!

    حس و حال رفتن نبود!

    دوباره تو جام دراز کشیدم و چشمام و بستم ، فوقش شب؛ تو اوج خواب تنگ می ده می رم!

    بالشت دیگه ای رو که چند شب پیش از کمد در آورده بودم و بغل زدم و سعی کردم بخوابم…

    **

    صبح با سر صدای مرداس از آشپز خونه چشمام باز شد ، اینقدر که گیج خواب بودم هیچی حالیم نمی شد!

    بالشت و تو بغلم بیش تر فشردم و دوباره چشمام و بستم تا بخوابم

    نور خورشید مستقیماً به چشمم می خورد و نمی ذاشت تا خوابم نپریده دوباره بخوابم!

    اعصابم خورد شد و خواب آلود سر جام نشستم و دستم و زیر بالشتم بردم تا موبایلم و پیدا کنم…

    از زیر بالشت بیرون کشیدمش و ساعت و نگاه کردم ، ساعت ده صبح رو نشون می داد

    خمیازه ای کشیدم و خواستم دوباره دراز بکشم که با یادآوری دانشگاه با چشم های گرد شده سیخ تو جام نشستم!

    ساعت چند بود؟!

    دوباره ساعت و نگاه کردم ، وای خدا یه کلاس و از دست داده بودم!

    با سرعت غیر قابل وصف نشدنی از جام پریدم و مثل آمازونی ها در اتاقم و باز کردم و به طرف دستشویی دویدم

    دستشویی دیگه ای تو راه رو قرار داشت و نیاز نبود این همه راه تا حیاط برم!

    سریع دست و صورتم و شستم و برای این که دهنم بو نده مسواک هم زدم و از سرویس بیرون اومدم

    همین که خواستم به اتاقم برگردم تا لباسم و بپوشم مرداس حاضر و آماده سام سونت به دست در حالی که یقه کت اسپرتش و درست می کرد از آشپز خونه بیرون اومد و چشمش به من خورد

    دیدن من همانا و گرد شدن چشماش و تو همون حالت خشک شدنش همانا!

    متعجب از این حرکتش نگاهی به خودم انداختم که متوجه شدم با موهای برس نکشیده و بی رو سری جلوش وایستادم!

    اصلا حواسم نبود شال سر کنم!

    منم همون جور خیره و هول کرده جلوش ایستاده بودم و پاهام از جاشون تکون نمی خوردند که به اتاقم برگردم!

    مرداس به خودش اومد و به طرف در رفت…

    فکر کنم فهمیده بود از دست پاچگی زیاد همون جا خشکم زده

    در و باز کرد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:

    _راحت باش دارم می رم دانشگاه ، خداحافظ!

    همین که در و بست به سمتش دویدم و صداش زدم

    _مرداس وایسا!

    در و باز کردم ، متعجب به طرف چرخید

    _دانشگام دیر شده ، یک کلاسم از دست دادم ، می رسونیم؟!

    اولین باری بود تو این مدتی که باهمیم چیزی ازش در خواست می کردم!

    اونم مجبوری ، فقط به خاطر دانشگاه!

    کمی نگاهم کرد و گفت: به یه شرطی!

    سریع جوابش و دادم _ چه شرطی؟!

    _الان دیر شده ، برگشتیم می گم! بدو حاضر شو!

    _باشه ، باشه

    در و نبسته به طرف پله ها دویدم و یک راست به اتاقم رفتم

    موهام و برس نکشیده بستمشون و بهشون کلیپس زدم و با زدن یه تل به سرم مقنعهٔ سورمه ای رنگم و سر کردم و با پوشیدن شلوار لی و مانتوی کاربنی رنگم کیفم و برداشتم و با سرعت فوق العاده ای که نزدیک بود چندباری کله پا شم به حیاط رفتم

    ماشین و بیرون برده بود ، در ها رو قفل کردم و سوار ماشینش شدم.

    همین که نشستم گازش و گرفت و رفت.

    تازه داشتم نفس می کشیدم!

    مقنعه رو معلوم نبود چجوری سر کرده بودم!

    آینه رو از کیفم در آوردم و شروع کردم به مرتب کردن مقنعم ، بعد از مرتب کردنش چند ضربه ای به صورتم زدم تا حال بیام

    شکمم داشت ضعف می رفت!

    رژ لب که بر نداشته بودم ، لبم و گاز های ریزی گرفتم تا سرخ شه ، بعد با زبونم ترش کردم که یخورده برق بیاد!

    نگاه آخرم و به آینه انداختم و بعد با کمال آرامش تو جام نشستم

    مرداس هم با ابرو های بالارفته نشان از تعجب نگام می کرد!

    سعی کردم تحویلش نگیرم وگرنه پر رو می شد!

    کمی بعد میدون و دور زد و خواست ماشین و تو پارکینگ ببره که جلوش و گرفتم: صبر کن من اول پیاده شم نمی خوام بچه ها بفهمن که ما دو تا با همیم!

    ماشین و نگه داشت _ باشه پیاده شو!

    بدون این که تشکر کنم در ماشین و باز کردم و پیاده شدم!

    خب وظیفش بود ، تشکر چرا؟!

    نگاهی به اطراف انداختم تا کسی ندیده باشتمون!

    وارد دانشگاه شدم ، محوطه حیاط خلوت شده بود ، فکر کنم این کلاس هم شروع شده بود!

    به طرف سالن اصلی دویدم و پله ها رو گرفتم و مستقیم ازشون بالا رفتم ، مقابل در بسته کلاس ایستادم و با صاف کردن گلوم ، در زدم!

    کمی بعد با بفرمایید استاد در و باز کردم و خجالت زده جلو رفتم…

    دیگه این دفعه آبروم و می بره آخه بار دومم بود که سر کلاس شکیبا دیر می کردم!

    سرم و پایین انداختم_ سلام استاد!

    صدای کفش هاش نشون از این بود که به طرفم می اومد.

    عصبی بود_ چه وقته اومدنه خانم افشار؟!

    دسته کیفم و تو مشتم فشردم و گوشه لبم و به دندون گرفتم ، از خجالت داشتم آب می شدم!

    دیگه هرچی بودم بی انضباط نبودم!

    سرم و پایین تر انداختم_ ببخشید دیگه تکرار نمی شه!

    نگاهش و ازم گرفت و به بچه ها دوخت و با همون لحن عصبی و جدیش گفت: نخیر ، دفعه پیش هم همین و گفتید ولی امروز نمی تونم راهتون بدم بفرمایید بیرون!

    سرم و بلند کردم و معترض شدم_ آقای شکیبا!

    محکم و بلند گفت: بفرمایید بیرون وقت کلاس رو هم نگیرید!

    دستگیره در و تو مشتم فشردم و بغض کرده خواستم برگردم که محکم خوردم به یکی!

    سرم و بلند کردم ، مرداس بود!

    اصلا یادم نبود که امروز کلاس هام به جز اولی با مرداس یکیه!

    سوالی نگام کرد…

    چیزی نگفتم و از کنارش گذشتم و از کلاس دور شدم

    سنگینی نگاهش و رو خودم حس می کردم ، اهمیتی ندادم و به حیاط رفتم و رو یکی از نیمکت ها بغض کرده منتظر کلاس بعدی نشستم!

    *مرداس*

    ریواس با قیافه ای ناراحت از کنارم گذشت و رفت!

    برام سوال شده بود که چرا داخل نرفته…

    تقه ای به در باز کلاس زدم و با یه سلام به استاد رو یکی از صندلی های خالی آخر کلاس نشستم

    شکیبا جدی خطاب بهم گفت: آقای هخامنش بار آخرتون باشه که دیر میاید وگرنه مثل خانم افشار جلسهٔ بعد راهتون نمی دم!

    سرم و تکون دادم و به یه چشم اکتفا کردم!

    پس دیر کرده بود!

    کل کلاس ، حواسم پیش ریواس بود ، آخر موبایلم و درآوردم و زیر کتابم تنظیمش کردم و براش تایپ کردم

    _دیر کردی؟!

    مثلث آبی شکل و لمس کردم و پیام و براش ارسال شد

    یه چشمم رو تخته و حرکات دست استاد بود و یه چشم دیگم رو صفحهٔ موبایل

    پیام سین خورده بود ولی جوابی نیومده بود!

    خواستم موبایل و خاموش کنم که بالای صفحه نوشته شد ، در حال تایپ!

    کمی بعد برام ارسال شد_ به تو چه؟ بعد با ایموجی چشم غره!

    خیلی بی تربیت بود ، عوض تشکر کردنشه!

    براش نوشتم_ خیلی بی تربیتی ، می دونستی؟

    همون لحظه سین خورد و برام تایپ کرد _ آره به تو رفتم! با ایموجی خنده!

    با همین کار های ریزش حرص می خوردم!

    برای این که عصبیش کنم نوشتم _ بی انضباط!

    بعد موبایل و خاموش کردم و حواسم و به تخته دادم!

    بعد از این که کلاس شکیبا تمام شد ، کتابام و جمع کردم و با برداشتن کیفم از جام بلند شدم ، خواستم به طرف در برم که کتاب یکی از رو میز دقیقا جلوی پام افتاد!

    نگاهم و به صاحب کتاب دادم یه دختر چشم قهوه ای بود ، بی تفاوت خواستم از کنارش بگذرم که با صدای نازکش که کاملا مشخص بود خودش نازک کرده گفت : ببخشید می شه کتابم و بهم بدید؟

    منم کشته مردهٔ خورد کردن همین دخترا گفتم: بله عزیزم چرا نشه!

    خم شدم و کتابش و برداشتم و به طرفش گرفتم و ادامه دادم_ فقط مادرزادی چلاغی با جدیداً شدی؟!

    دختره که اول ذوق کرده بود با شنیدن جمله بعدیم چشماش گرد و عصبی شد

    چهرم و منتظر جواب سوالم نشون دادم!

    چند نفری که کنارمون بودند زدند زیر خنده ، دختر کتاب و ازم گرفت و با حرص مشخصی که پشت یک لبخند مصنوعی مخفی شده بود گفت:

    _نه فقط خواستم ازتون کمک بگیرم تا این تنتون یه وقت خشک و مثل منی که چلاغ می بینید چلاغ نشه!

    لبخند معروفم و رو لبم نشوندم_ نه خوشگله نگران من نباش ، چلاغ و کسی می شه که تصادفی چیزی کنه نه این که از استفاده نکردن بدن چلاغ شه!

    صدای سوت و کف پسرا و خندهٔ دخترای کلاس بلند تر شد

    دستاش و مشت کرده و با رنگ قهوه ای که تازه شده بود حرص خورد..

    چشمکی براش زدم و از کنارش گذشتم و از کلاس بیرون رفتم.

    والا دخترهٔ نچسب ، دیگه تو نمی خواد من و خر کنی ، خر به اندازهٔ کافی دارم!

    صداش و نازک می کنه ، فکر می کنه همه چی حله ، آقا دین ایمونم و بهش باختم ، امشبم می خوام برم خواستگاریش!

    سری از روی تاسف برای دخترایی با این طرز فکر تکون دادم و به حیاط دانشگاه رفتم ، کلاس بعدی یه ساعت دیگه شروع می شد.

    تو این مدتی که به دانشگاه اومدم رفیقی برای خودم جور نکردم ، چون اصلا حوصله نداشتم ، رفیق فقط مهرداد!

    دنبال یه نیمکت خالی می گشتم که ماشاالله همشون پارکینگ دیگران شده بودند!

    چشم چرخودم که نگاهم رو ریواس جا خوش کرد…

    *راویس*

    مشغول چت با بردیا و غافل از اطرافم بودم که ناگهان دو دست جلوی چشمم و پوشوند

    هول خورده سرم و بلند کردم و خواستم کنار بکشم که نذاشت ، با فکر این که دخترا باشن و به خوان اذیتم کنن ، دستم و رو دستش گذاشتم تا تشخیص بدم کیه!

    ولی با حس یه دست بزرگ مردونه قلبم هوری پایین ریخت و از ترس جیغ کشیدم…

    صدای آروم و کلفتش کنار گوشم شنیده شد!

    _از جات تکون بخوری و سر صدا کنی قول نمی دم که طعم تیزی چاقو رو نچشی!

    قلبم تو دهنم می زد و از ترس قالب تهی کرده بودم ، تمام بدنم رو ریتم رفته بود ، با صدای لرزونی گفتم: بخدا من چیزی ندارم که برات ارزشی داشته باشه!

    این دیگه کی بود تو محیط دانشگاه؟!

    یعنی کسی ما رو نمی دید که بیان کمکم؟!

    دستش از جلوی چشمام کنار رفت و صدای قهقه ای آشنا گوشم و پر کرد!

    متعجب و عصبی به طرفش چرخیدم ، مرداس بود!

    طاقت نیاوردم و کیفم و برداشتم و محکم به سمتش برتاب کردم و جیغ کشیدم_ آخه تو مرض داری عوضی؟

    یه دستم و از ترس رو قلبم گذاشته بودم و تند تند نفس می کشیدم ، وای خدا نزدیک بود سکته کنم!

    دست و پام همه شل شده و فشارم پایین افتاده بود!

    مرداس که از خنده داشت جان سپار می شد!

    وقتی دیدم خندش به این زودی ها تمام نمی شه دوباره کیفم و گرفتم و کوبیدم تو سرش و بستمش به فحش

    _الاغ کثافت ، میدونی چقدر ترسیدم؟

    هنوز قلبم تند می زد!

    همون جور که می خندید کیفم و از رو نیمکت برداشت و خودش نشست و گفت: دیدم زیادی رفتی تو خلصهٔ موبایلت ، گفتم یه حالی بدم جیگر هردومون از چلاغی دراد!

    دوباره خودش به حرف بی خودش خندید!

    تحویلش نگرفتم و از جام بلند شدم و به سمت بوفه دانشگاه رفتم…

    بعد از تمام شدن دانشگاه با پای پیاده به خونه برگشتم ، باید پولام و پس انداز و بهینه ازشون استفاده می کردم تا یه وقت کم نیارم.

    کیفم و تو اتاقم انداختم و همونجا مقنعه و جورابم و دراوردم و رهاشون کردم رو تخت!

    بدون این که مانتو شلوارم و در بیارم به آشپز خونه رفتم و تخم مرغی رو از یخچال خودم برداشتم و تو ماهی تابه شکوندمش و گذاشتمش رو شعلهٔ کم اجاق تا به عنوان ناهار بخورمش!

    مرداس هم تا نیم ساعت دیگه کلاساش تموم می شد و می اومد ، می دونستم همیشه بعد از دانشگاه حمام می ره واسه همین می خواستم کار امروز تو دانشگاهش و تلافی کنم.

    همون طور که دکمه های مانتوم و باز می کردم به اتاقش رفتم و لامپ و روشن کردم ، دنبال یه وسیله برای جبران کارش بودم!

    یکی یکی کشو های پایین کمدش و باز کردم و توشون و گشتم ، چیز بدرد بخوری پیدا نکردم!

    خواستم حوله حمامش و کثیف کنم که بی خیالش شدم چون اون بی حیا تر از این حرف ها بود که ملاحظه من و کنه!

    نگاه کلی به اتاقش انداختم که چشمم به یه نایلکس گوشه تختش خورد ، به طرفش رفتم و بازش کردم ، با دیدن چیزی که تو نایلکس بود چشمام گرد شد!

    رنگ مو؟!

    نه آخه رنگ مو؟!

    بابا تو دیگه کی هستی ، مو هم رنگ می کنی؟!

    منی که دخترم یک بار تاحالا موهام و رنگ نکردم حالا این رنگ قهوه ای روشن هم خریده!

    برشون گردوندم تو نایلکس و همون جا کنار تخت رهاش کردم…

    یعنی چجوری تلافی می کردم؟

    یکم دیگه می رسید!

    به دست شویی رفتم و دست و صورتم و آب کشیدم که چشمم به مسواک سبز رنگش خورد!

    کم کم لبخند شیطانی رو لبم نقش بست ، مسواکش و برداشتم و افتادم به جون سنگ دستشویی

    این قدر ساییدم و به سنگ فشارش دادم که تمام شوطش دهن باز کرد و از استقامتش افتاد!

    با دلی خنک و خیالی آسوده مسواک و جاش گذاشتم و دستام بهم کوبیدم و از دستشویی بیرون اومدم.

    اینم از این ، بکش به دندونات تا کیف کنی!

    بی شعور من و اذیت می کنی؟

    بخور هستشم تف کن بیرون!

    ریلکس زیر تخم مرغ و که دورش طلایی شده بود و خاموش کردم و با صدای در حیاط به طرف اتاقم دویدم تا شالم و سر کنم.

    لباس های بیرونیم و با یه دست شلوار سبز و تونیک بنفش عوض کردم و شال ابی رنگی رو سرم انداختم بیرون رفتم

    کلا رنگین کمون شده بودم!

    خب به من چه همه لباس هام رنگاشون باهم متفاوت بودند!

    داشتم به آشپز خونه می رفتم که تخم مرغم و بخورم ، در با شتاب وحشتناکی باز شد و مرداس به سمت دستشویی دوید و پناه گرفت!

    بنده خدا چه فشاری هم روش بود!

    بدون اهمیت بهش نیمروم و خوردم و رو مبل ولو شدم و کتاب تاریخچه غذا هام و جلوم باز کردم تا بخونم

    آخه من نمی دونم غذای کشور های دیگه به ما چه ربطی داره؟

    ما همین آب گوشتمون و داریم کافیه دیگه!

    داشتم عکس غذا های مختلف کشور ها رو که تو کتاب چاپ شده بود و تماشا می کردم که صدای تق تق و کوبیدن کابینت اومد

    نگاهم و به طرف آشپزخونه سوق دادم ، مرداس با دهنی پر تو کابینت ها دنبال چیزی می گشت!

    برای اینکه شاید بتونم کمکش کنم گفتم: چی می خوای؟!

    جوابم و نداد و همون طور به جستوجوش ادامه داد

    به درکی زیر لب گفتم و خواستم ادامهٔ عکس ها رو ببینم که مرداس از کابینت های بالایی نمک پاش و دراورد و سرش و بالا گرفت و نمک و پاشید تو دهنش!

    با این کارش چشمام از تعجب گرد شد…

    متحیر گفتم: سالمی یا کلت به جایی خورده؟

    نمک پاش و رو میز چهار نفره آشپز خونه گذاشت و با دهن پر و لب خندون گفت: گوجه درسته انداخته بودم دهنم یادم رفت بهش نمک بزنم ، زدم!

    از کارش هم خندم گرفته بود هم به عقلش شک کرده بودم!

    _نوبری به خدا!

    با دهن پر همون جور که می خندید سرش و به معنای تشکر حرفم تکون داد و ظرف هاش و نشسته تو سینک رها کرد و جلوی تلویزیون ولو شد!

    کوسن های مبل و برداشت و چند تایی زیر سرش تنظیم کرد و تلویزیون و روشن کرد!

    همون طور که پوست گوجهٔ گیر کرده لای دندونش و در می آورد گفت: پلی اسیشن می زنی؟

    _دارم کتاب می خونم!

    _خب حالا کتاب همیشه هست ، الان برای من درس خون نشو حوصله ندارم!

    _مگه پلی استیشن داریم؟!

    _آره برای بی کاری خریدم!

    ابروهام بالا پرید_ کی خریدی؟!

    _تو به ایناش کار نداشته باش ، میای یا نه؟

    کتاب و بستم و از مبل پایین اومدم و کنارش رو زمین نشستم_ باشه میام ولی اگه باختی چی؟

    _هرچی طرف مقابل گفت همون و انجام می دیم!

    با این حرفش یاد شرطی که صبح می خواست بگه افتادم ، سرم و تکون دادم و سعی کردم یادش نیارم!

    _باشه قبول!

    _پس وایسا تا به تلویزیون وصلش کنم

    تو جاش به طرف تلویزیون نیم خیز شد و سیم ها رو به تلویزیون وصل کرد و یه دسته رو تو بغلم انداخت و خودش هم کنارم جا گرفت

    خیلی وقت بود با این دسته ها کار نکرده بودم و کارایی دکمه هاش و یادم رفته بود!

    بازی رو بالا آورد و یه نگاه به من کرد و یه نگاه به فاصلهٔ چند سانتیمون!

    همون لحظه با دودستش به لپاش چنگ انداخت و جیغ کشید

    _ خجالت نمی کشی پدر سوخته ، گمشو فاصله بگیر تا زنگ نزدم به پلیس

    دوباره جیغ کشید _ سو استفاده گر ، فقط منتظر یه چیز بشه تا خودش و کنارم بندازه!

    صدای جیغش بلند تر شد_ یالا بکش کنار بی ناموس

    همش در این باره مسخرم می کرد ، انگل!

    از خندش منم خندم گرفت و با دسته بازی زدم به بازوش_ خیلی بی شعوری!

    به پایین مبل تکیه داد و یه پاش و تو شکمش جمع و پای دیگش و دراز کرد

    میون خندش که سرش عقب رفته بود گفت: خب به من چه ، گفتی نزدیک شدن بیش تر از دو قدم برابر با پلیس ولی خودت رعایت نمی کنی و همیشه نزدیک منی!

    راست می گفت ولی با منظور که نزدیکش نمی شدم ، همین جور بی خیالی متوجه می شدم که کنارشم!

    موضع خودم و حفظ کردم و با نازک کردن پشت چشم روم و ازش گرفتم..

    بازی تیکن پنج بود ، قسمت دو نفرش و آورد و شکل تمامی بازیکن کن ها به ترتیب چیده شد.

    منتظر بودم تا ببینم مرداس کدوم بازیکن و انتخاب می کنه!

    بعد از بالا پایین کردن بازی کن ها مردی که کلا از آهن ساخته شده بود و قد کوتاهی داشت و انتخاب کرد ، منم گشتم و یه دختر مو طلایی پیدا کردم.

    یه نگاه به هم دیگه انداختیم و مبارزه رو شروع کردیم ، اینقدر که هیجان بازی بالا بود ، به سمت جلو خم شده بودم و دسته رو تو شکمم نگه داشته بودم ، مرداس هم همش تو جاش می پرید و من و با بازیکنم و فحش می داد!

    شرط بندی کرده بودیم که هرکی پنج بار پشت سر هم به بازه باید حرف طرف مقابل و تا یه روز گوش کنه ، منم همش سعی می کردم ببرم و پوزش و به زمین بمالونم!

    دو دست اول و پشت سر هم باختم و مرداس هم کلی ذوق و افتخار کرد ، ولی دست های بعدی قلق بازی رو بدست آوردم و افتادم به جون بازیکن مرداس!

    اصلا بهش امون نمی دادم که خودش و تکون بده همش با پا می زدم تو فرق سرش!

    وقتی آخرین مشت و تو سری پنج باخت مرداس کوبیدم تو دهنش و انرژیش و از دست داد ، از شوق زیاد دسته رو پرتاب کردم و نیم خیز با دست های مشت شده بلند جیغ کشیدم و با ریتم خوندم

    _ بردم، هو هو، هو هو!

    به سمتش چرخیدم و زبونم براش که پخش زمین شده بود و پاهاش و رو مبل گذاشته بود مثل جنگ زده های شکست خورده نگام می کرد درآوردم و گفتم: از یک دختر باختی خاک تو سرت!

    کف دستم و به صورت ضرب جلو بردم و ادامه دادم_ یعنی خاک!

    بلند زدم زیر خنده!

    یعنی یه بازی این قدر شادم کرده بود!

    سرش و از رو تاسف برام تکون داد و برای این که خودش و قانع کنه گفت: اگه می دونستم ازم ببری این قدر ذوق می کنی دو دست اولم می دادم تو برندهٔ بازی باشی!

    قری به گردنم دادم و گفتم: به هر حال این چیزا برام مهم نیست ، فعلا یه روز باید به حرف های من باشی!

    قیافش مچاله شد _ یعنی چی می شد من ازت می بردم و حسابت و می رسیدم!

    دوباره خندیدم_ پاشو هیکل گندت و جمع کن و برو برام شام درست کن!

    حق به جانب گفت: باز چی ، امر دیگه؟

    بادی به قب قب انداختم و شیک رو مبل نشستم_ شام درست کردی بیا بهت می گم!

    _یعنی خداییش بیا واقعی باهام مسابقه بده ببینم می بری؟ این قدر زبون در آوردی!

    یکی از ابرو هام و بالا انداختم و جدی گفتم: واقعی هم بخوام باهات مسابقه بدم این قدر جفتک می پرونم و می زنم تو شکمت تا پدرت دراد!

    یکم نگاهم کرد و با چشم های گرد شده گفت: من گو.ه بخورم بخوام باهات مسابقه بدم!

    خندیدم_ حالا نمی خواد گوه بخوری ، پاشو برو شام درست کن ، خیلی وقته یه چیز درست حسابی نخوردم!

    پام و که دقیقا جلوش دراز بود و محکم پس زد و از جاش بلند شد

    _ بی چاره اون کسی که می خواد از زندگیش بزنه و تو رو ببره!

    بعد لبتابش و برداشت و به آشپز خونه رفت!

    منم بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه و بالای اپن نشستم ، بهتر از بی کاری بود ، حداقل بهش دستور می دادم!

    لبتابش و رو میز چهار نفرهٔ آشپز خونه روشن کرد و گفت: چی کوفت می کنی؟!

    _چه طرز حرف زدن با یه خانمه متشخص؟ بی فرهنگ!

    قیافش و جوری که مثلا خیلی هم متشخصی کرد و گفت: چه متشخصی هم هستی! حالا حرف زیادی نزن بگو چی می خوری وگرنه می ذارم می رم!

    می دونستم این چیزی که می خوام بگم و قبول نمی کنه ولی باز گفتم_ کباب کوبیده!

    یهو جوش آورد_ باز زر زدی که!

    _خیلی بی تربیتی ها!

    _آدم با تو باشه همین می شه!

    براش چشم غره رفتم و نگاهم و ازش گرفتم: دست تو باشه کوفت هم به آدم نمی دی!

    _ ولی گو.ه می دم می خوری؟

    وای خدا خیلی بی شعور بود!

    _مرداس می زنم دهنتا!

    _بس کن اصلا حوصلت و ندارم ، زود بگو چی می خوای بلومبونی؟!

    از رو اپن پایین پریدم و به هال برگشتم_ کوفت بخورم بهتر از دست پخت تو ، بی شخصیت!

    صداش بالا تر رفت_پس همون کوفت نوش جونت!

    داد زدم_ مرض

    رو مبل دراز کشیدم و موبایلم و دست گرفتم ، پسرهٔ آشغال ! مامانم راست می گفت با پسرا نگردین بی تر بیتن!

    والا!

    بی کار بودم و حوصلم سر رفته بود ، صدا ها از آشپزخونه کنجکاوم کرده بود که بدونم چکار می کنه

    دوربین جلوی موبایلم و روشن کردم و بدون این که سر بچرخونم به سمتش گرفتم!

    داشت از لبتابش برنامه آشپزی نگاه می کرد تا بتونه یه غذای درست حسابی درست کنه!

    لحظه ای فکرم به سمت مامانم کشیده شد که همهٔ برنامه های آشپزی رو نگاه می کرد و می نوشت ، باز همون کوکو سبزی و قورمه سبزی خوراک هر شبمون بود!

    ولی با تکنولوژی جدیداً دست از نوشتن برداشته بود و یک راست خود برنامه آشپزی رو دانلود می کرد!

    نفسم و به بیرون فرستادم و به مرداس چشم دوختم ، پیش بند طرح توت فرنگی رو به کمرش بسته بود و دستاش و زیر شیر آب می شست.

    با اون پیش بند خنده دار شده بود ، یواشکی ازش عکس گرفتم و ذخیرش کردم

    ناامید لبتابش و خاموش کرد و سرش و پایین آورد ، بی چاره فکر کنم غذاهایی رو که تماشا کرد چیزی ازشون سر در نیاورد!

    از یخچالش چند تا قارچ بیرون آورد و خوردشون کرد ، بعد سیب زمینی ها رو با پوست کن پوست کند و خلالی تند و فرز خورد کرد و ریختشون تو آب سرد ، با این کار موقع سرخ کردن ترد و چیپسی می شه!

    بال و جیگر مرغ و از فریزرش تو بشقاب گذاشت تا یخشون آب شه!

    فکر کنم شام جیگر و بال و قارچ و سیب زمینی سرخ شده بود!

    خسته از دیدنش موبایلم و خاموش کردم و جام نشستم که برای گوشی مرداس که رو میز بود پیام اومد

    تو جام نیم خیز شدم و به موبایلش که یه پیام به صورت نوار نازک رو وسط صفحه جا خشک کرده بود نگاه کردم

    قصد فضولی نداشتم ولی اسم مهرداد کنجکاوم کرده بود!

    تو جام نشستم و به مرداس نگاه کردم ، مشغول کارش بود و اصلا حواسش به اطرافش نبود!

    خودم جلو کشیدم و بدون این که تو تلگرامش برم و پیام سین بخوره ، همون نوار نازک و به سمت پایین کشیدم که پیام ها به ردیف چیده شدند…

    اولین پیام : مرداس چرا آن نیستی؟

    با کلی علامت سوال!

    دومین پیام : مرداس بابا فهمیده تهرانی!

    سومین پیام : دِ خره زود جوابم و بده ، الو کجایی؟

    الویی که تایپ کرده بود کلی واو جلوش خود نمایی می کرد!

    کلی سوال تو ذهنم به وجود اومد که همشون بی جواب بودند ، تنها چیزی که بهش مطمئن بودم و از زبون خودشم شنیده بودم فراری بودنش بود!

    به نظرم پیام مهمی اومد ، واسه همین سریع پیام ها رو به شکل اولش برگردوندم و موبایل و سر جاش گذاشتم و صدام و رو سرم انداختم

    _مرداس پیام داری!

    همون جور که مشغول سرخ کردن قارچ ها بود گفت: کیه؟

    _چمی دونم ، مگه فضولم که تو موبایلت سرک بکشم؟!

    دستاش و زیر شیر آب شست و با کناره های پیشبندش خشک کرد و به طرفم اومد

    _بدش من!

    شونه هام و بی خیال بالا انداختم_ به من چه!

    دوباره چشماش عصبی شد و گفت: خرسی دیگه ، خرس که از جاش تکون نمی خوره!

    بی چاره همهٔ حرفاش و جوری بیان می کرد که انگار از عمق وجودش بود ، چکار کرده بودم با این ، که اینجوری از ته دل بارم می کرد؟!

    بهش خندیدم و کیف کردم از این حرص خوردنش که بهم چپ رفت و موبایلش و از رو میز برداش از قصد محکم پام و لگد گرفت و رفت

    از درد بلند جیغ کشیدم _ وحشی گراز!

    خندید و داشت از کنارم می گذشت که محکم زدم تو کمرش که جاخالی داد و دستم به دسته مبل خورد که یه بار دیگه از درد جیغ کشیدم

    وای خدا استخون هام همه می سوخت!

    از درد؛ دستم و گرفته بودم و تو خودم می پیچیدم

    بلند داد زدم_ وای دستم ‌، وای شکست ، آی خدا

    صورتم از اشک خیس شده بود ، مرداس هول خورد و پیام و نخونده به طرفم اومد و جلوم زانو زد که دقیقا زانوش رفت رو کف پای ضرب دیدم که از ته دلم جیغ زدم ، ترسید و عقب کشید

    _چی شدش بده ببینم دستت و!

    از حرص با یه دست دیگم کوبیدم تو کتفش و مخلوط جیغ و گریه گفتم: همش تقصیر تو ، کثافت! برو گمشو!

    _باشه می رم ، اول دستت و بده ببینم چی شدی!

    جیغ زدم _ نمی خوام! فقط برو گمشو…

    از بی تابی کردن های زیاد شالم عقب رفته بود و رو دوش هام افتاده بود.

    بی اهمیت به حرفم خودش و جلو کشید و دست آسیب دیدم و به زور از دست سالمم خارج کرد

    انگشتام سرخ شده بودند ، می دونستم تا فردا کبود می شه!

    فینم و بالا دادم و با آستین قسمت بازوم اشکام و پاک کردم و گفتم:

    _دیدی چکار کردی؟ حالا دلت خنک شد؟

    حرفی نزد و با دست دیگش انگشت هام و تکون داد که از درد چهرم مچاله شد ، دستم و کشیدم و گفتم: ولم کن، لندهور!

    به چهره سرخم نگاه کرد و جدی گفت: می خواستی سر به سرم نذاری ، تقصیر خودته!

    خودم و عقب کشیدم و پای سالمم و به سمتش پرتاب کردم که ازم دور شه ، جای سالم نذاشته بود برام _ از جلوی چشمام برو کنار تا نزدم دخلت و نیاوردم!

    خندید_ تو خودت جوجه ای که چجوری می خوای دخل من و در بیاری؟

    با بوی سوختگی چهرش صاف و بی هیچ عکس العملی شد ، بعد یهو از جاش پرید و به سمت آشپز خونه دوید_ وای قارچ هام سوخت!

    شبیه مادر های خونه دار شده بود واسه همین میون اون همه درد خندم گرفت…

    سریع زیر قارچ ها رو خاموش و هود و روشن کرد.

    با پاش محکم کوبید به کابینت_ لعنتی ، همش تقصیر تو! همین سوخته ها رو بدم بخوری حالت جا میاد! بی شعور!

    این همه زحمت کشیدم ، همه به فنا رفت…

    از جام بلند شدم و با دست بی حس و پای لنگان به آشپز خونه رفتم و قارچ ها رو نگاه کردم ، همش سوخته بود!

    _عیبی نداره که! سیب زمینی و بال و جیگر هست!

    بهم توپید_ آره هست ولی من قارچ دوست دارم!

    یکم نگاش کردم و بعد کم کم لبخند رو لبام اومد

    _ می دونی چیه؟ چوب خدا صدا نداره ، زدی ناکارم کردی خدا قارچ هات و سوزوند!

    پیشبندش و درآورد و مچاله شده و پر از حرص انداختش رو میز آشپز خونه و گفت: تو چی می گی دیگه این وسط!

    بعد از آشپز خونه خارج شد و متعجب رهام کرد!

    یعنی من این شکم مردا رو چی بگم؟!

    بخاطر یه قارچ؟!

    خدا به زنش رحم کنه ، چی می خواد از دستش بکشه!

    با همون بدن نصفه نیمه ادامه شام و درست کردم و میز و چیدم

    مثل این بچه ها رو مبل نشسته بود و با چهرهٔ کاملاً اخمو کنترل بدست و پا رو میز دراز کرده تلویزیون تماشا می کرد!

    نزدیکش شدم_ خب حالا بیا ، عیب نداره!

    اصلا نگام نکرد ، همون جور تخس گفت: نمی خورم!

    _نمی خوری؟ همه رو خودم بخورم؟!

    جوابم و نداد ، می دونستم همهٔ حواسش رو میز شام واسه همین گفتم: اگه نیای استخون بال رو واست نمی ذارم چه برسه خود بال!

    سرش و تکون داد و شبکه رو عوض کرد…

    این از بچه هم بچه تر بود!

    خرس گنده خجالت نمی کشه به خاطر شکم اینجوری می کنه!

    خودم و به بی خیالی زدم_ باشه خودم می خورمشون!

    بی اهمیت به طرف میز شام رفتم و شروع کردم به خوردن ، تمام حواسش جمع غذا ها بود که مبادا چیزی براش نذارم!

    خب تو که دلت می خواد مجبوری الکی ناز کنی اونم بی دلیل؟!

    تا تونستم به زور خوردم و جا دادم تا بتونم اذیتش کنم ، چهار تا بال خورده بودم و داشتم از پنج تایی که مونده بود یکی دیگه برمی داشتم که یهو ظرف به عقب کشیده شد

    با دهن پر از سیب زمینی و لب های روغنی و سسی سرم و بلند کردم ، دست به سینه و با اخم نگاهم می کرد.

    سری از روی تاسف تکون داد و گفت: عین گاو می لونبونه ، عین خوک کثیف بازی در میاره!

    غذای تو دهنم و جویدم و بلند قورت دادم تا پایین بره!

    همهٔ غذا ها رو از جلوم دور کرد_ بسه زیاد خوردی ، پاشو برو کنار

    با اخم به جیگر ها نگاه کردم و معترض گفتم: جیگر و کجا بردی؟ دارم می خورم!

    ازم دور تر کرد_ نمی خوام بخوری ، پاشو برو کنار!

    چشمام گرد شد_ به تو چه ربطی داره اصلا!

    حق به جانب شد_ مثل اینکه این غذا ها از یخچال من در اومده!

    _خسیس تر از تو؛ تو جهان موجود نیست!

    پوزخند زد_ بهتر که نیست!

    ایشی گفتم و از جام بلند شدم و صندلی رو محکم کنار زدم و از پشت میز فاصله گرفتم ، خواستم از آشپزخونه خارج شم که کنارش چون دقیقا راه و سد کرده و ایستاده بود ، ایستادم!

    سرش و چرخوند و نگام کرد ، نگاه تیزی بهش انداختم و سریع قبل از این که عکس العملی نشون بده لب و اطراف لبم و با پارچهٔ آستین بازوش پاک کردم و به طرف اتاقم دویدم که صدای فریاد و فحش هاش بلند شد!

    _عوضی نجس! گیرت بیارم کشتمت!

    داد زدم_ برو عمت و گیر بیار!

    مصنوعی از پله ها بالا رفتم تا پشت میز بشینه و یواشکی بتونم دستشویی برم ، وگرنه اگه از جلوی چشماش بگذرم زندم نمی ذاره!

    داشت آستینش و زیر شیر آب می شست ، موقعی که ازش مطمئن شدم ، پله ها رو گرفتم و پایین اومدم ، پا ورچین ، پا ورچین به سمت دست شویی رفتم و پریدم توش!

    اول لبم و شستم و پاک کردم که یه وقت آستینش لبم و کثیف نکرده باشه ، بعد از مسواک و عملیات لازمه بیرون اومدم و دوباره پاورچین پاورچین به سمت اتاقم رفتم و در و بستم.

    *مرداس*

    دختره بی شعور هیچی حالیش نیست ، عین گاو می مونه!

    به دستشویی رفتم ‌و شیر و آب و باز کردم ندیده مسواکم و برداشتم و همون جور که خودم و از آینه نگاه می کردم زیر شیر آب بردمش و خمیر دندون و به شوط هاش مالیدم

    خیره به آینه مسواک و جلوی دهنم بردم و شروع کردم به زدن که یهو بوی بدی تو حلق و بینیم پیچید و محکم و از عمق وجود عق زدم

    محتویات نداشتهٔ دهنم و پس زدم و و مسواک و پرت کردم زمین و به سمت شیر آب حجوم بردم و کل سرم و زیر شیر آب گرفتم ‌ تند تند تو دهنم و آب کشیدم

    هی مشتم و پر آب می کردم و می پاشیدم تو دهنم!

    وقتی بوی بد از دهنم نرفت ، سریع کشو رو جلو کشیدم و دهان شویه رو تو دهنم خالی و غرغره کردم و همه رو پاهم تف کردم بیرون و بار دیگه ای دهنم و آب کشیدم!

    خشمگین به مسواک که رو زمین افتاده بود چشم دوختم!

    این چه وضعشه؟!

    خم شدم و برش داشتم ، تمام شوط هاش به صورت افتضاحی دهن باز کرده بود!

    اخم هام بهم نزدیک تر شدند و محکم کوبیدمش به روشور و انداختمش تو سطل زباله

    از دستشویی بیرون اومدم و ب سمت اتاقش رفتم و پام و محکم کوبیدم به در و فریاد زدم: جرعت داری بیا بیرون تا حسابت و برسم ، عوضی!

    صدام بلند تر شد_ بیا بیرون.

    می دونستم شب ها در اتاقش و از ترس من قفل می کنه ، واسه همین نمی تونستم تا خودش در و باز نکرده داخل شم!

    وقتی دیدم خبری نشده دوباره فریاد زدم_ می گم بیا بیرون تا در و نشکوندم!

    طولی نکشید که در باز و قامت ریلکس و بی خیالش مشخص شد!

    از دست به سینه بودنش و بی خیال تماشا کردنم مرز انفجار و رد کردم و خواستم فریاد بزنم که خمیازه کشید و کف دستش و به دهنش زد و خیره نگاهم کرد!

    از حرص دستام و مشت کردم و چشمام و بستم…

    صدای آروم و مصنوعیش به گوش رسید_ دزد اومده؟!

    دندون هام داشتند زیر اون همه فشاری که بهشون وارد می کردم خورد می شدند!

    _خواب بد دیدی؟!

    کاملا معلوم بود که همهٔ این حرف هاش از قصد و دقیقا می دونه الان برای چی اینجا ایستادم!

    قیافش دلسوز شد_ آخه بمیرم الهی ، چی شده؟!

    چشم بسته لای دندون های بهم کلید شده و دست های مشت شده گفتم: برو گمشو تو اتاقت تا خونت و نریختم! همین الان!

    از قصد لبخند زد_ تو نمیای؟

    جری تر شدم و به سمتش حجوم آوردم که سریع پرید تو اتاقش و در و بست و صدای قهقهش گوشم کر کرد!

    داد زدم_ اگه آدمت نکنم مرداس نیستم!

    میون قهقهش گفت: از این که آدمی چه حسی داری؟!

    _ ببر صدات و!

    _اگه ببرم که نمی تونم حرصت بدم!

    به در مشت زدم_ خفه شو!

    _هر وقت تو شدی منم می شم!

    دوباره به در مشت زدم و که جیغ کشید و بلند تر از دفعه قبل فریاد زدم_ می بری صدات و یا بیام؟

    _ از در میای یا دیوار؟ بارش

    سریع دستگیره در و گرفتم و خواستم در و باز کنم و به حسابش برسم که جیغ کشید و محکم در و نگه داشت!

    پوزخند زدم _توی جوجه می خوای در برابر من زور توانی کنی؟!

    *راویس*

    فکر کنم دیگه وحشی شده بود ، هول خورده خواستم در و قفل کنم که به در فشار آورد و منی و که با تمام زورم پشت به در تکیه داده بودم تا نتونه در و باز کنه رو به جلو فرستاد!

    کیف داده بود!

    قبل از اینکه وارد شه میون خندم گفتم: یه بار دیگه سُر می دی؟!

    وحشی تر شد و منم دست و پام از خنده سست!

    در و محکم باز کرد که سریع خودم و کنار کشیدم تا لای در و دیوار نفله نشم!

    سریع موبایلم و برداشتم تا اگه بخواد اسکلتم و پایین بیاره به پلیس زنگ بزنم!

    یه یقه لباسم چنگ انداخت و من و عقبکی فرستاد و چسبوند به دیوار و صورتش و دوسانتی صورتم نگه داشت و غرید _ جرعتش و داری یه بار دیگه زبونت و بچرخون!

    با همون لبخند نگاش می کردم ، لبم و تر کردم و زبونم و تو دهنم چرخوندم که تف های ریزی تو صورتش پخش شد و سریع چشماش و بست!

    تف ها تو صورتش و رو لبش می درخشیدند!

    لبش و بهم فشرد و همون جور ثابت و بی حرکت موند ، بنده خدا فکر کنم دیگه کم آورده بود و نمی دونست چکار کنه یا به عبارتی دیگه سکته رو از دست من زده!

    خب به من چه خودش گفته بود زبونت و بچرخون!

    رهام کرد و صورتش و با دستاش پاک کرد و به چشمام خیره شد…

    می ترسیدم این کاری که می خوام بکنم داغونش کنه!

    انگشت اشارم و جلو بردم و کنار دماغش گرفتم و گفتم: اینجا پاک نشد!

    بعد آروم انگشتم و کنار کشیدم و آب دهنم و قورت دادم و خیره خیره بهش زل زدم!

    دستش و مشت کرد و رو دیوار کنار صورتم فرود آورد و پشت کرد و رفت…

    فکر کنم دیگه فردا از خواب پا نشه!

    خندیدم و در و بستم و کنار دیواری که اتاق هامون و از هم جدا می کرد ایستادم و گفتم:

    _ قبل سکته صدام بزن یه دل سیر نگات کنم!

    جوابی نداد و رو تختم دراز کشیدم ، آخه… گناه داره!

    خندیدم ، بلندم خندیدم…

    چه روزی بود امروز…!

    چشمام و بستم وسعی کردم نخندم و بخوابم!

    *************

    بی حوصله سر کلاس نشسته بودم و سر خودکارم و تو دهن می چرخوندم و تک تک بچه های کلاس و نگاه می کردم!

    آخه اصلا حوصلهٔ رجبی رو با اون دماغ گندش و چشم های وزغیش و نداشتم!

    خودکار و محکم رو میزم کوبیدم که حس کردم یه چیز تو شلوارم راه رفت ، ناخودآگاه تو جام پریدم و سریع پاچهٔ شلوارم وتکون دادم ، ولی چیزی بیرون نیافتاد!

    قشنگ حس می کردم جونوری داره رو کمرم راه می ره!

    وقتی حسم پر رنگ تر شد و مطمئن شدم که خیال برم نداشته از ترس جیغ بلندی کشیدم و پریدم رو صندلیم

    رو جای جای بدنم راه می رفت و منم هی جیغ می کشیدم و بدنم و می زدم تا بیافته!

    همه متعجب و استاد عصبی نگام می کرد

    وای خدا ، این چی بود ، از ترس و حس چندشی که سوسک باشه داشتم جون می دادم!

    دیگه داشت گریم می گرفت ، مرداس که ته کلاس نشسته بود آروم و دست به سینه با لبخند نگاهم می کرد!

    مرداس خودم می کشمت عوضی!

    بلند جیغ زدم_ مامان!

    همه از جاشون بلند شده و به تقلا افتاده بودن تا بتونن من و از اون موجود چندش که نمی دونم چی بود نجات بدن!

    سریع به دکمه های مانتوم چنگ انداختم و بازشون کردم ، خدا رو شکر زیرش بلوز آستین بلند داشتم!

    همین که مانتوم و انداختم رو میز قورباغهٔ سبز رنگ کوچولویی پرید جمع دخترا!

    متعجب به قورباغه نگاه می کردم!

    قورباغه؟!

    قورباغه از کجا آورده بود؟!

    حرصی نگاهم و به مرداس دوختم ، بی خیال بی خیال با لب خندون تماشام می کرد!

    بی شعور بد راهی رو برای تلافی انتخاب کرده بود!

    با جیغ های دخترا نگاهم و ازش گرفتم ، کلاس یه هم همه ای شده بود که حد نداشت!

    نصف دخترا بالای صندلی هاشون رفته بودن و از ترس جیغ می کشیدند.

    هنوز هیچ کسی متوجه نشده بود اون موجود چیه!

    ناگهان دختر چاقی با پاهاش قورباغه رو پرت کرد سمت پسرا!

    حالا این فریاد پسر ها بود که تو کلاس پیچیده می شد!

    حالا مگه می تونستن بخاطر بودن دخترا رو میز برن ، بنده خدا ها هم نمی دونستن چی سمتشون پرتاب شده فقط فریاد می زدند و این ور اون ور می پریدن و غرورشون و حفظ می کردن!

    آخه گناه داشتن…

    با فریاد بلند استاد انگار زمان ایستاد و همه سرجاشون خشکشون زد_ ساکت ، چخبرتوته؟

    این سکوت عجیب زیاد دووم نیاورد و دوباره همهمه از سر گرفته شد

    فریاد استاد_ چخبرتونه؟ مگه نمی گم ساکت!

    دختری که بالای صندلیش ایستاده بود با صدای ترسیدش به استاد گفت: استاد آخه سوسکه!

    دختر دیگه رو به همون دختر که اسمش مینا بود گفت: سوسک چیه؛ می پره!

    مسعود پسر مثبت کلاس که قورباغه از جلوش گذشت نفسش و به بیرون فرستاد و رو به بقیه پسرا کرد_ خجالت بکشین قورباغست!

    همون لحظه شل و وا رفته رو صندلیش پخش شد و ادامه داد_ فکر کردم چی باشه، ای خدا قلبم ریخت!

    انگار وضعیت پسرا از ما دخترا بدتر بود!

    با حرکت آخر مسعود همه زدند زیر خنده!

    رجبی رو بهم کرد و اخمو و جدی گفت: خانم افشار کلاس جای این مسخره بازی هاست؟

    هول خورده گفتم: نه استاد ، من نمی دونم از کجا اومد!

    دستش و به طرف در کلاس گرفت و گفت: بفرما بیرون ، شورش و در آوردید!

    _آخه استاد…

    _حرف نباشه ، بیرون!

    بیرون آخر و محکم و کشیده و صد البته عصبی بیان کرده بود.

    نگاه آخر و متنفرم و به مرداس دوختم و کیف و وسایلم و برداشتم سریع از کلاس خارج شدم و در و بهم کوبیدم!

    همون طور که وسایل هام و تو کیفم می ریختم ، زیر لب با خودم حرف زدم

    مرداس عوضی صبر کن برسیم خونه حسابت و می رسم ، همش باعث می شی آبروم بره ، مگه چکار کرده بودم؟!

    جز این که کار احمقانه قبلیت و با مسواکت جواب دادم!

    دارم برات ، یه آشی برات بپزم که روش صد وجب روغن داشته باشه!

    کولم و محکم رو دوشم انداختم و یک راست به خونه رفتم ، گور بابای کلاس بعدی!

    لباسام و با لباس خونگی عوض کردم و رو مبل پخش شدم.

    داشتم فکر می کردم که چجوری مرداس و سر جاش بنشونم ولی هرچی فکر می کردم چیزی به ذهنم نمی رسید!

    دست آخر با اعصابی خورد و متشنج از جام بلند شدم تا برم ناهارم و درست کنم

    بالاخره که یه کاری می کنم ، ساده از کنارش نمی گذرم.

    یه املت برای خودم درست کردم و همون جور تو ماهیتابه شروع کردم به خوردن.

    جون خودم رشتم هتل داریه و آشپزی ، اون وقت غذاهام اینه!

    بعد از خوردنش ماهیتابه رو انداختم تو سینک و خواستم از آشپزخونه خارج شم که یهو چشمم به یخچالش خورد و سر جام متوقف شدم

    برای اولین بار در یخچالش و باز کردم ، مطمئن بودم مرداس بفهمه کلکم کندست!

    با دیدن تخم مرغ ها و غذا های تو یخچالش لبخند خبیثی رو لبام جا خشک کرد ، سریع یه چنگال برداشتم و افتادم به جون تخم مرغ هاش

    بدون این که برشون دارم همون جا تو جا تخم مرغی با چنگال ضربه می زدم و می شکوندمشون

    زرده تخم مرغ همه از در یخچال سر می خوردند و می ریختند!

    آب یخچالی خنکش و تو پارچ خودم ریختم و جاش و با آب جوش عوض کردم تا از دانشگاه برمی گرده جیگرش حال بیاد!

    میوه هاش و همه رو پخش و پلا کردم و غذا های اضافی اومده تو ظرف و بر عکس کردم و رو طبقات یخچالش خالی کردم.

    یعنی به معنای واقعی ، اون تو رو منفجر کرده بودم!

    درشم محکم بستم و به هال برگشتم ، ولی چرا دلم خنک نشده بود؟!

    پوفی کشیدم و حوله و لباسام و برداشتم و به حمام رفتم ، باید برای خنک شدن دل خودم یه کار دیگه ای هم می کردم!

    نیم ساعت تو حمام بودم یا چهل و پنج دقیقه نمی دونم!

    لباسام و پوشیدم و حوله رو دور موهام بستم و دستگیره در و گرفتم و کشیدمش ، ولی در باز نشد!

    ترسیده دو دستی دستگیره رو کشیدم ولی انگار از پشت قفل شده بود!

    محکم به در کوبیدم و جیغ زدم_ مرداس در و باز کن!

    جوابی نیومد_ مرداس با تو ام ‌، هوی! گاو ، نره غول کجایی؟!

    آخر از دست این دق می کنم می میرم!

    جیغ زدم_ مرداس می گم این در و باز کن ، مرداس!

    ای خدا…

    مشتم و کوبیدم به در_ مرداس

    اَه لعنتی…

    کمی نگذشت که صداش اومد_ چیه هی مرداس مرداس می کنی؟

    _کوفت ، در و باز کن!

    _نمی کنم! حقته همون جا بمونی و بپلاسی!

    _مرداس اعصاب من و خورد نکن ، می گم این در و باز کن

    _حرص نخور من این در و باز بکن نیستم!

    _مرداس بیام بیرون بد می بینیا!

    صدای پوزخندش به گوشم رسید_مثلا می خوای چکار کنی؟! بری تخم مرغ بشکونی؟!

    باشه میارمت بیرون بری تخم مرغ بشکونی!

    صدای چرخش کلید و بعد باز شدن در ، بدون این که چیزی بگم تنهٔ محکمی بهش زدم و از حمام خارج شدم

    زیر لب عوضی نثارش کردم و یک راست به اتاقم رفتم و در و بستم.

    از حرص و عصبانیت زیاد نمی دونستم چکار کنم!

    جیغ خفه ای کشیدم و محکم پام و کوبیدم به دیوار که از کمر به پایین فلج شدم.

    اَه هرچی می کشم از دست توی آشغال ، عوضی ، لندهور ، بی شعوره!

    وای خدا مرض انفجار و رد کرده بودم ، چرا هرچی بارش می کردم سبک نمی شدم؟!

    حولم و از دور موهام کندم و پرتش کردم رو تخت ، برسم و برداشتم و افتادم به جون موهام ، حالا مگه گره ای که اون پشت خورده بود باز می شد؟!

    بازوهام خسته شده بودند ، دست آخر یه قیچی برداشتمش و بریدمش!

    حقش بود! می خواست باز شه، کثافط!

    روانی هم شدم رفت!

    همش تقصیر اون عوضیه!

    داشتم موهام و جمع می کردم ببندم که یهو در اتاقم باز شد، بلند جیغ کشیدم و برس و پرتاب کردم سمتش

    _عوضی لاشخور مگه این اتاق بی صاب شده در نداره که عین گاو سرت و می ندازی میای تو، بی شعور!

    یخورده دیگه می زدم زیر گریه ، دیگه خسته شدم از دست این موجود بی شاخ و دم و شبیه به گاو!

    متعجب نگام می کرد که دوباره جیغ کشیدم_ ها؟ چیه؟

    _هیچی به خدا، اومدم یه چیزی ازت بخوام الان پشیمون شدم می خوام برم زنگ بزنم تیمارستان!

    دیگه ترکیدم و همون لحظه دمپایی که کنار کمد افتاده بود و برداشتم و افتادم دنبالش!

    یعنی ناجور از دستش شکار بودم!

    فقط می خواستم سر از تنش جدا کنم و خلاص شم!

    با دیدن دمپایی که تو دستم بود ، چشماش گرد تر شد و با گفتن یا خود خدا سریع در اتاقم و بست و در رفت!

    در اتاقم و باز کردم و نذاشتم دور تر شه و با یه نشونه گیری دقیق ، دمپایی و پرتاب کردم سمتش و مستقیم و خورد تو ملاجش!

    خرمگس!

    به جای این که دردش بیاد می خندید و من و عصبی تر می کرد!

    _ای کوفت ، مرض ، عین خر می خنده

    دمپایی و برداشت و سمتم اومد ، میون خندش گفت: چرا کلاس تیر اندازی نمی ری؟

    _خفه شو!

    _راست می گم دیگه ، این جور تو دقیق زدی ، بی کلاس هم می تونی همهٔ ترو ریست ها رو نابود کنی!

    _ببند دهنت و نمی خوام صدای الدنگت و بشنوم!

    _ اووو چخبره ، از وقتی که با تو آشنا شدم ، شدم معدن فحش!

    الان می شه کلی فحش ازم استخراج کرد به هرکی هم که می خوای می رسه!

    _برو گمشو!

    بی حرف لبخند گوشه لباش نشست!

    اینم دیوانه بود!

    خواستم برگردم که بازوم و گرفت ، بلا فاصله بازوم و محکم از دستش خلاص کردم و به طرفش چرخیدم ، باز خواستم بارش کنم که نذاشت و گفت:

    _ یه چیز بگم؟

    بهش توپیدم_ چیه؟

    _موهام و رنگ می ریزی؟!

    چشمام و بستم تا فکش و پایین نیارم!

    وای خدا ، انگیزت از خلق این بشر چی بود؟!

    نه خداییش چی بود؟

    یکی باید بیاد من و قانع کنه!

    انگیزت چی بود؟؟

    _ بگو دوست دخترات برات بریزن!

    قیافش مظلوم شد_ ندارم چی؟!

    _چی نداری؟!

    _تو رو ندارم!

    خواستم بزنم تو سرش که دستاش و جلوی خودش حصار کرد!

    _همین الان از جلوی چشمام گمشو کنار نبینمت!

    _نمی ریزی؟

    صدام بالاتر رفت_ نخیر

    _ بریز بهت پول می دم!

    _ پول تو بخوره تو فرق سرم!

    _خب بریز دیگه اَه ، خدا آدم و محتاج تو نکنه!

    _این قدر بریز ، نریز نکنا!

    _بریز ، تا بریز ‌، نریز نکنم!

    _خیلی چندشی

    چشماش شبیه گربه شرک شد و لباش آویزون_ اوهوم اثرات با تو بودن همینه!

    دیگه حوصلش و نداشتم خواستم برم تو اتاقم که دوباره جلوم و گرفت: نمی ریزی؟!

    خواستم داد بزنم بگم نه که فکری به ذهنم رسید و ساکت شدم ، آروم به طرفش چرخیدم و نگاش کردم ، بعد کمی مکث گفتم: باشه می ریزم!

    مشکوک نگام کرد_ چی شد یهو قبول کردی؟!

    شونه هام و بالا انداختم _ فکر کن ، می خوام ثواب کنم!

    _پشیمون شدم ، نمی خوام ، ثواب تو کبابه!

    _نخواستی که نخواستی به درک که نخواستی ، دیگه پیشم نمیای فهمیدی؟!

    _باشه باشه ، پشیمون شدم بریز!

    یکم دیگه نگاش کردم و گفتم: باشه برو رنگ و بیار!

    تعجب کرد_ اینجا بریزی؟!

    _نخیر ، تو هال!

    روم و ازش گرفتم و از پله ها پایین رفتم و منتظرش رو مبل نشستم!

    کمی بعد با همون نایلکسی که قبلا رنگ و توش دیده بودم برگشت و کنارم گذاشت

    بعد یک راست به آشپزخونه رفت و نایلون فریزری برداشت و دو طرفش و پاره کرد و رو شونه هاش تنظیم کرد تا یه وقت رنگی نشه ، بعد مقابلم پشت بهم نشست!

    نچ نچی کردم و خودم و جلو کشیدم _ همین شماها هستین که نام هرچی مرد و بردین زیر سوال!

    _ باز شما دخترا ما پسرا رو نگید که خودتون بدترید!

    با شوط رنگ مویی که دستم بود بدون این که متوجه شه کوبیدم تو فرق سرش که بلند آخ گفت

    _ زر زیادی نزن وگرنه رنگ نمی کنم!

    با قیافه ای مچاله شده سرش و ماساژ داد و گفت: از هر چیزی برای زدن استفاده می کنی! کم هم نمیاری اصلا!

    _همین که هست!

    چشم غره ای رفت و رنگ و تو یه کاسه کوچیک درست کرد و جلوم گرفت

    همین که رنگ و مقابلم قرار داد چهرم از بوی بدش مچاله شد و دماغم و گرفتم_ اَه اَه چی بویی می ده!

    _خب شیمیایی دیگه قرار نیست بوی خوش تو رو بده که!

    با همون صدای مَخ شده ای که در اثر گرفتن دماغم به وجود اومده بود گفتم: ببند دهنت و برگرد ، حرفم نزن!

    _خیلی اخلاقت گنده!

    _دیگ به دیگ می گه روت سیاه!

    پشت بهم چرخید و دیگه حرفی نزد!

    آی حسابی ازت برسم که کیف کنی!

    تو در حموم و روم می بندی؟

    تو قورباغه تو لباسم می ذاری؟

    پس صبر کن ببین چه کار می کنم!

    شوط و خواستم بزنم تو رنگ که متوجه شدم ، دستکش دستم نیست!

    با پام به پهلوش لگد زدم_ پاشو برو یه دستکش بیار دستم رنگی می شه!

    _ خیلی پر رویی می دونستی!

    _ کلهٔ تو رنگ می گیره انتظار نداری من پاشم برم دستکش بیارم که!

    نفسش و از روی حرص بیرون فرستاد و از جاش بلند شد که نایلون از رو دوش هاش افتاد!

    قبل از این که رو زمین فرود بیاد ، با پاهاش برش داشت و زیر لب گفت: آخر از دست این جونور جوون مرگ می شم!

    رفت و دستکش ظرف شویی و برداشت و اومد!

    با دیدن دستکش ظرف شویی چشمام از حدقه بیرون پریدند!

    متحیر گفتم: خداییش تو عقل داری؟!

    عصبی شد و تن صداش بالا رفت_ دست کش دست کشه دیگه ، می خوای یه مو رنگ کنی چرا این قدر بی شعور بازی در میاری؟!

    نمی دونم چرا یهو از این تغیر فازش خندم گرفت که عصبی تر شد و دست کش و پرت کرد روم و دوباره خودش و جلوم پارک کرد!

    کاسه رنگ و گرفتم و شوط و زدم توش ، به نظر قهوه ای سوخته می اومد!

    _حواست باشه به پوستم نخوره پاک نمی شه!

    نا محسوس پوزخند زدم_ چشم!

    یه کاری کنم کارستون که دیگه از فردا دانشگاه نتونی بری!

    بعد از یه طرف رنگ کردن موهاش ، از جام بلند شدم تا بتونم قسمت جلوش و هم رنگ کنم ، نه که قدش بلنده ، به این علت!

    بالای سرش ایستادم و جوری که لحظه ای حواسم پرت شد ، شوط رنگی رو زدم به پیشونیش که بلند داد کشید_ هووی الاغ پوستم رنگی شد

    ادای هول خورده ها رو درآوردم و گفتم: وای ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد!

    دوباره فریاد کشید_ کوری ندیدی اینجا مو نداره پیشونیه!

    قشنگ وسط پیشونیش یه دایرهٔ بزرگ ، قهوه ای شده بود!

    سریع از جاش پرید و به سمت دستشویی دوید تا بتونه زودتر پاکش کنه

    ای جونم چه خوشگلم شده بود ، ایول، حقته ، بخور ، نوش جونت ، تا تو دیگه هستی اذیتم نکنی!

    پسرهٔ بی شعور!

    کمی بعد با چهرهٔ شکست خورده و ناامید از دستشویی بیرون اومد و محکم در و بست

    _لعنتی پاک نمی شه ، کور بودی ندیدی؟ الان چجوری با این قیافه بیرون برم؟!

    برای این که بیش تر عصبیش کنم شونه هام و بی خیال بالا انداختم و گفتم: تو که قرتی بازی در میاری مو رنگ می کنی! میدم پنکیک بزنی قشنگ جیگر شی!

    یهو به سمتم خیر برداشت که بلند جیغ کشیدم و پریدم پشت مبل و خندون گفتم: حالا حرص نخور کلت رنگیه بیا بشین تمومش کنم ، بوی گندت کل سالن و برداشته ، دارم خفه می شم!

    دوباره مثل چند شب پیش وحشی شده بود!

    _ ای خفه شی که من دیگه تو رو نبینم ، هرچی می کشم از دست تو!

    _حالا چی می کشی؟!

    صداش بلند تر شد_ جنازهٔ تو رو!

    _باشه حالا حرص نخور ، اشتباهیه که شده ، دیگه هم نمی شه کاریش کرد ، بشین قسمت چپ سرت مونده!

    _اصلا نمی خوام تو رنگ کنی ، برو گمشو تو اتاقت ، عوضی!

    _ جای تشکرته!

    پشت دستش و نشونم داد و گفت: ریواس این چهار تا استخون و خورد می کنم تو دهنتا!

    _چه غلطا! تو گوه می خوری! ریواسم عمته ، گلابی!

    دوباره به سمتم یورش برد که ترسیدم و تنها راه فراری که برام مونده بود و پیش گرفتم و در رفتم ، در و باز کردم و کفش نپوشیده پریدم تو حیاط!

    تو تراس ایستاد و با همون کلهٔ نیمه رنگی گفت: تو فقط بیا تو ، من می دونم و تو!

    مثل خودش با اقتدار گفتم : میام تو ببینم چه غلطی می خوای کنی!

    در و محکم کوبید و از پله ها پایین اومد

    یا ابوالفضل ، شِمر شده بود!

    ترسیده سریع عقب رفتم _ جلو بیای جیغ می کشم!

    پوزخند زد_ هر چقدر می خوای جیغ بکش! من دیگه هیچی حالیم نیست تا حساب توی الف بچه رو نرسم ول بکن نیستم ، دخترهٔ پررو!

    _بخوای این شکلی حساب کنی از اولم هیچی حالیت نبود ، پررو هم عمته!

    دوباره به سمتم خیز برداشت که بلند جیغ کشیدم و به عقب پریدم!

    یه وقت به سیم آخر بزنه و بیاد تیکه پارم کنه چی؟!

    وای مامان چه گیری کردم!

    دو انگشت وسطش و به طرفم تکون داد و گفت: یا خودت با پای خودت میای جلو ، یا من بیام که در اون صورت بد می بینی!

    _مثلا اگه نیام جلو چکار می کنی؟!

    چشماش و بست و با دندون های بهم کلید شده حرصی صدام زد_ ریواس!

    جوابش و ندادم که چشماش و باز کرد ، تیز نگاهم می کرد!

    سرم و به معنی چیه تکون دادم _ هوم؟

    دوباره چشماش و بست و منم بی خیال ادامه دادم _ خب چیه ، تو گفتی ریواس ، ما هم اینجا ریواس نداریم تا جوابت و بده ، تو یخچال خوابیده!

    با اون کلهٔ نیمه رنگی و این حرص خوردناش خنده دار شده بود!

    از بچه گی عادت داشتم تو دعوا هایی که به ضررم بود خودم و به بی خیالی بزنم ، ناجور جواب می داد و طرف مقابل و هم منفجر می شد!

    همون طور چشم بسته ایستاده بود که گفتم: خدا رو شکر کنم جان به جان فدا شدی یا زوده؟

    دوباره وحشی شد و به طرفم دوید که مثل قطار سوت کشیدم و از زیر بغلش در رفتم و پریدم تو خونه و در و قفل کردم!

    وای خدا شانس آوردم که گیرم نیاورد!

    من و بگو که چجوری از زیر دستش در رفتم!

    اگه می گرفتتم فاتحم خونده بود!

    به در نیمه شیشه ای که فقط از وسط به بالاش شیشه وصل شده بود و می تونستیم به صورت واضح هم و ببینیم کوبید و فریاد زد

    _ در و باز کن!

    براش لبخند زدم و سرم به جواب نه به بالا فرستادم

    سرش و جلو تر آورد و دوباره به در کوبید که محکم پلک زدم

    _ می گم این در وامونده رو باز کن تا نشکوندمش!

    _ نچ ، اگه یه شب و تو حیاط بخوابی آدم می شی!

    _راویس به خدا می کشمت ، این در و باز می کنی یا نه؟!

    نه آخرش و فریاد زده بود!

    پیشونیم و به شیشه دقیقا مقابل صورتش چسبوندم و زبونم و تا آخر براش دراوردم!

    کف دستش رو شیشه مشت و لب هاش بهم فشرده شد!

    چه حرصی می خورد!

    صداش آروم و خالی از خوی وحشی گری شد _ در و باز کن!

    _ هر وقت گفتی راویس غلط کردم ، گو.ه خوردم در و باز می کنم!

    دوباره خشن شد!

    _ ریواس میام فکت و میارم پایینا!

    _اول فک خودت و بیار پایین ببینم بلدی!

    _ راویس این قدر من و حرص نده و این قدر گور خودت و با شتاب نکن!

    کف دستم و بالا آوردم و کشیده و محکم گفتم: خیالت تخت تخت تا گور تو رو نکنم ، به گور خودم سلام علیک نمی کنم چه برسه فتحش کنم!

    _این در و باز می کنی یا نه؟

    _گفتم که! هر وقت گفتی غلط کردم ، گو.ه خوردم می ذارم بیای تو! وگرنه باید تا خود صبح جیر جیرک ها رو بغل کنی و بخوابی ، اون ها هم برات ساز بزنن و تو هم برقصی!

    حالا کدوم و بیش تر می پسندی؟ همهٔ این ها به سلیقه خودت برمی گرده ها!

    گزینه اول هضم گو.ه ، گزینه دوم هم آغوشی با جیرجیرک ها

    آها یه چیزی و یادم رفته بود ، بعضی وقتا مارمولکم داره!

    _ راویس به خدا دستم بهت برسه زندت نمی ذارم!

    قیافم دلسوز شد و لبم به سمت بالا کش اومد _ اوخی! چجوری دستت می خواد بهم برسه؟!

    سوراخ کلید و نگاه کردم و گفتم _ حیف شد از اینم که نمی تونی عبور کنی!

    دیگه فکر کنم از دستم خسته شده بود!

    نفسش و به بیرون فرستاد و سرش و به شیشه چسبوند_ پدر آدم و در میاری راویس!

    خدا آخه من چه گناهی به در گاهت کردم؟!

    با چشمای گرد شده و لب های بهم چفت شده نگاش می کردم ، وقتی سرش و بلند کرد و نگاهش رو من کشیده شد ، چند بار پشت سر هم پلک زدم

    بنده خدا چهرش مچاله شد و پشت بهم چرخید و به در تکیه داد ، بلند فریاد زد_ خدا!

    دل خودم براش سوخته بود چه برسه به خدا!

    خیلی اذیتش می کردم!

    خندیدم و دستم و مشت کردم و به شیشه کوبیدم ، بدون این که به طرفم برگرده نیم رخ صورتش و به طرفم چرخوند و عاصی شده گفت: چیه؟

    _ هیچی ، گوه خوردن و که نخوردی ، غلط کردم و که نگفتی ، به رضای خدا می خوام بیارمت تو! اما به یه شرطی!

    _ اصلا نمی خوام بیام تو ، دارم زیر آسمون خدا لذت می برم

    ‌دوباره لبخند زدم _ باشه پس زیاد با جیر جیرکا سر صدا تولید نکن که همسایه ها گزارشت و به پاسبون محل می دن!

    رنگ رو کلش داشت خشک می شد!

    جوابم و نداد و بی هیچ حرفی نایلون رو دوشش و رو سرش کشید و موهاش و با هم قاطی کرد تا رنگ ها یکدست پخش شه ، بعد به سمت دست شویی حیاط رفت تا سرش و بشوره!

    گناه داشت ، نداشت؟!

    آخه چرا این قدر این طفلی رو اذیت می کنم!

    حقشه!

    می خواد سر به سرم نذاره!

    آقا من بی جنبم!

    ایشی گفتم و خواستم به آشپز خونه برم که صدای زنگ موبایل مرداس سر راه متوقفم کرد!

    اطراف و از نظر گذروندم تا ببینم موبایلش کجاست

    رو میزِ وسط هال افتاده بود!

    به طرفش رفتم و برش داشتم ، اسم نوشین با کلی قلب رو صفحه خاموش روشن می شد!

    این که گفته بود دوست دختر نداره!

    ناخوداگاه عصبی شدم ، دروغ گوی عنتر کیب!

    از در شیشه ای بیرون و نگاه کردم ، خبری ازش نبود ، دایرهٔ قرمز رنگ و به طرف سبز کشوندم و تماس و قطع کردم ، حقته ، عجوزه ، این قدر زنگ بزن تا نفله شی!

    موبایلش و رو میز پرت کردم که دوباره زنگ خورد!

    عجب سیریشی بود!

    قلب های قرمز کنار اسم بد جور با روح و روانم بازی می کرد!

    عصبی گوشی رو گرفتم و با صاف کردن و کلفت کردن صدام تماس و وصل کردم ، هرچی بود بی دلیل می خواستم فراریش بدم!

    بی هیچ لطافتی جواب دادم _ الو؟

    تو صدای زن شوق و شعف خاصی نشست_ الو مامان خودتی فدات شم؟

    تو جام خشکم زد ، مامانش بود!

    _پسرم ، عزیزم چرا جواب تلفنات و نمی دی کجا رفتی؟ چرا خطت و عوض کردی؟!

    آب دهنم و قورت دادم ‌، نمی دونستم چکار کنم!

    هول خوردم و ترسیده تماس و قطع کردم و صداش و بریدم و موبایل و زیر کوسن های مبل قایم کردم و به طرف اتاقم دویدم!

    اصلا به من چه!

    در بستم و پشت به در سر خوردم!

    وای خدا ، چرا استرس گرفته بودم؟!

    هیچی نیست ، مرداس هم الان نمی تونه داخل بیاد پس فراموش کن!

    دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد!

    مگه صداش و قطع نکرده بودم؟!

    محکم زدم تو پیشونیم ، خاک بر سرم!

    پس چیش و قطع کردم؟!

    سریع در اتاق و باز کردم و از پله ها پایین رفتم ، این قدر با سرعت می دویدم که نزدیک بود از پله ها سقوط کنم و کله ملق شم!

    موبایلش و از زیر کوسن ها پیدا کردم و سریع قفل در و باز کردم و موبایل و گذاشتم بیرون و دوباره در و بستم و به طرف اتاقم دویدم

    به من چه ، خودش با این مامانش یه کاری کنه ، من کاری نکردم!

     

    *مرداس*

    می خواستم پیراهنم و در بیارم و باهاش مو هام و خشک کنم که پشیمون شدم ، چون اگه پیراهنم و خیس می کردم دیگه چجوری تا شب و بعدش صبح دووم می آوردم؟!

    ای خدا واقعا من این دختر و نمی تونم درک کنم ، اصلا این مسخره بازی ها یعنی چی؟!

    خوبه خودش همیشه شروع می کنه ، بعد که کار خانم و تلافی می کنی بهش بر می خوره و زمین و آسمون و باهم تبدیل به جهنم می کنه ، آخه یعنی چی روانی ، در و قفل کردی که چی بشه؟!

    فکر می کنی کار شاقی کردی؟!

    نخیرم ، بشین و تماشا کن که چجوری حالت و مثل دفعه های قبل جا میارم!

    از دست شویی بیرون اومدم و در و نبسته به سمت تراس رفتم که موبایلم رو سرامیک دقیقا جلوی در ، در حال زنگ خوردن دیدم!

    این اینجا چکار می کرد؟!

    برش داشتم ، مامان بود!

    خط جدیدم و دیگه از کجا پیدا کرده بود؟!

    بدون این که بخوام صفحه رو بار دیگه ای نگاه کنم ، تماس و قطع کردم و مکان یاب موبایلم و خاموش و سیم کارت و از توش دراوردم و شکستمش!

    مادرم بود ، درست ، خیلیم دوسش داشتم ، ولی من دیگه تا وقتی که اون پیر خرفت زندست به اون خراب شده برنمی گردم!

    ساعت پنج شده بود و هوا کم کم رو به تاریکی می رفت!

    اووف ، چجوری تو این سرمای غروب و لرزش شب دووم بیارم!

    موهامم خیس بود و تا عمق سرم و درد می آورد!

    لااقل نکرد نامردی یه پتو و بالشت بهم بده!

    دستم و سایه بون سرم کردم و سعی کردم بتونم از شیشه در داخل خونه رو ببینم ، خاصیت این شیشه این بود که تو تاریکی و نور کم هر طرفش ایستاده باشی خودت و می بینی نه مکان مقابلت و!

    نمی تونستم دقیق داخل نگاه کنم ، ولی هرچی بود برق ها خاموش بود!

    تو این وقت ساعت خاموشی زده بود؟!

    تازه ساعت ، پنج و ربع بود!

    هیچ چیز این دختره عادی نیست!

    گشنم شده بود ، ناهارم نتونسته بودم یه چیز درست درمون بخورم با اون کار احمقانش!

    کیف پولمم داخل بود!

    ای خدا بگم چکارت نکنه!

    پشت به در تو جام سرخوردم و نشستم که در صدای تیک خفه ای داد!

    سریع تو جام پریدم و پا شدم ‌، در باز بود؟!

    آروم دستگیره رو گرفتم و به طرف پایین کشیدم ، ای جان در باز بود.

    قربونت برم خدا ، حتما وقتی که موبایلم و این پشت انداخته یادش رفته در و دوباره قفل کنه!

    یه حسابی ازت برسم که کیف کنی!

    یقم و جلو کشیدم و آروم بدون این که صدایی تولید شه در و بستم.

    دقیقا همه جا رو خاموش کرده بود و در اتاقشم بسته بود ، فقط صدای بلند تلویزیون اتاقش شنیده می شد!

    فکر کنم مشغول دیدن فیلم ترسناکم بود!

    الان تنها مزش اینه که اذیتش کنم!

    *راویس*

    یه ورکی رو تختم دراز کشیده بودم و مست خواب که یهو صدایی از اتاق بغلی اومد و منی که سرم رو دستم که تکیه گاه ساخته بودم گذاشته بودم سر خورد و من و از خواب پروند.

    گیج و منگ تو جام نشستم و به اطرافم نگاه کردم ، کی خوابم برده بود؟!

    لعنتی داشتم فیلم می دیدم ، خواب یهو کجا بود اومد!

    پتو رو که رو کمرم گذاشته بودم و کنار زدم و تو جام نشستم.

    خودم و جلو کشیدم که صدای بلند جیغ دختر تو تلویزیون و ظاهر شدن یهویی کلش جلوی صفحه من و ترسوند و باعث شد که با همون چشم های پت شدهٔ خیره به تلویزیون جیغ بکشم!

    وقتی جیغش قطع شد ، منم به خودم اومدم و صدام و بریدم!

    وای قلبم ریخت!

    این چی بود دیگه! مردمم چرت و پرت می سازن ماهم براش جیغ می کشیم!

    احمقا دیگه نمی گن شاید با این صحنه سازی ها قلب یکی که حواسش نیست وایسته!

    خواستم پایین تخت بشینم که دوباره صدایی از بیرون اومد و من و سرجام خشک کرد!

    صدای باز و بسته شدن محکم در کمد بود!

    بلند و با صدا آب دهنم و قورت دادم.

    خدا مرداس بیرونه دیگه ، آره؟

    آره ، در و قفل کرده بودم ، پس کیه؟!

    همهٔ اینا اثرات دیدن این فیلمه ، باعث شده توهم بزنم!

    با دستام صورتم و ضربه زدم تا حال بیام.

    از اون ور تو تلویزیون دختره تو خونه با یه شبه تنها بود و تو مرز سکته ، از این ورم من تو این وضعیت قرار داشتم!

    صحنه هایی که تو فیلم نشون داده می شد ، ترسم و بیش تر می کرد

    با سلام و صلوات از جام بلند شدم و بدون اینکه تلویزیون و خاموش کنم سیمش و از برق کشیدم و به طرف در رفتم

    نکنه واقعا جن تو خونه باشه!

    دستگیره در و گرفتم و به سمت پایین کشیدم که در باز نشد!

    انگار یکی از پشت دستگیره رو نگه داشته بود!

    وای مامان…

    چند بار پشت سر هم دست گیره رو کشیدم تا باز شه ، ولی نشد

    ضربان قلبم رو دور تند رفته بود و تمام بدنم شروع کرده بود به لرزیدن!

    همشم به خاطر اون فیلم لعنتی حس می کردم ، یکی داره از پشت بهم نزدیک می شه و من و بیشتر می ترسوند

    وای غلط کردم ، بلند و پشت سر هم جیغ کشیدم _ مرداس ، مرداس

    به گریه افتادم ، مامان!

    دوباره دستگیره رو محکم کشیدم که در به صورت ناگهانی باز شد و من و به عقب پرت کرد!

    سریع از جام بلند شدم و آژیر کشان به طرف در اصلی سالن دویدم تا برم پیش مرداس

    همین طور که به طرف در می دویدم ، جیغ می کشیدم _ مرداس ، مرداس ، مرداس

    در اصلی سالن هم قفل بود و کلیدی هم روش نبود!

    با صورت گریون به شیشهٔ در کوبیدم و جیغ کشیدم _ مرداس بیا تو غلط کردم ، مرداس بیا می ترسم ، مرداس

    با شنیدن صدای پای یکی که از پشت بهم نزدیک می شد ساکت شدم و نفسم بند رفت ، با دست های لرزون آروم چرخیدم ولی کسی نبود!

    گریم تبدیل به سکسکه و اشک هام رو گونم خشک شده بودند!

    آروم و لرزون صدا زدم _ مرداس تویی؟

    همه جا ساکت و آروم شده بود ، انگار نه انگار که چیزی شده بود و همین ترسم و بیش تر می کرد!

    دوباره به حالت تهاجمی به سمت در چرخیدم به شیشه کوبیدم ، میون گریه گفتم:

    _مرداس غلط کردم ، مرداس گو.ه خوردم

    بلند تر جیغ کشیدم _ مرداس

    ناگهان همهٔ چراغ های سالن روشن شد و صدای خندهٔ آشنایی گوشم و پر کرد!

    به طرف پریز های برق چرخیدم ، وای خدا مرداس بود!

    دست و پام شل شد و به در تکیه دادم ، جون حرف زدن نداشتم

    _ مرداس خیلی آشغالی ، می دونستی؟!

    میون خندش به طرفم اومد و دست به سینه جلوم ایستاد و روم خم شد _ حالا کی گفت غلط کردم ، گو.ه خوردم؟

    حس و جون هیچی رو نداشتم!

    دستام و رو سینش گذاشتم تا فاصله بگیره ، با همون صدای تحلیل رفته از ترس و آرامش یهویی گفتم : تو!

    چشماش برق زد _ هنوزم آدم نشدی ، پررو تر از این حرفایی!

    _ خودتی! الانم برو کنار دارم می میرم!

    ابروهاش و بالا انداخت _ نوچ ، تا نگفتی من بودم کنار نمی رم!

    سرتق رو حرفم مونده بودم _ نمی گم چون نگفتم!

    چشماش گرد شد _ بابا تو دیگه کی هستی!

    پس من بودم که این همه راه و با جیغ و گریه و مرداس مرداس گفتن دویدم و دست آخر به غلط کردن و گو.ه خوردن افتادم؟!

    _آره!

    _ روت و برم من

    _ نمی ری کنار؟

    _ تا نگفتی ، نه ، نمی رم!

    _ خودت و بکشی هم نمی گم!

    _باید بگی ، وگرنه یه جور دیگه وادارت می کنم بگی!

    _ تو غلط می کنی ، صبر کن ببینم مگه نگفته بودم نزدیک شدن بیش تر از دو قدم برابر با پلیس؟

    گوشه لبش به سمت بالا کش اومد_ بله خیلیم خودت رعایت می کنی!

    بعد با چشماش به دستم اشاره کرد و گفت: اگه اینجوریه دست شما رو سینهٔ بنده چکار می کنه؟!

    سریع دستم و پس کشیدم _ ربطی نداره ، فقط می خواستم کنارت بزنم ، همین!

    چشماش گرد و لباش به حالت تعجب جمع شد و سرش و تکون داد _ عجب! اون وقت این چه کنار زدنی بود که من حس نکردم!

    _مرداس دیگه داری رو اعصابم راه می ری ، برو کنار!

    بی هیچ حرفی عقب کشید و نگاه معنا دارش و بهم دوخت!

    معنی نگاهش و متوجه نشده بودم ، اصلا به من چه هر جوری که می خواد نگاه کنه ، به گور سیاه!

    سریع از کنارش دور شدم و به طرف اتاقم دویدم

    *********

    یک ماه از دانشگاه رفتنمون می گذشت و سخت مشغول خوندن و یاد گرفت غذا های بین و المللی بودیم

    واقعا هم بعضیاشون خیلی سخت بودن!

    قورمه سبزی خودمون و به زور یاد گرفتم و بعضی اوقات هم همش یادم میره ، چه برسه به غذا های ایتالیایی و خارجی!

    باز مرداس و بگو!

    هزار بار یه غذا رو درست میکنه باز یادش می ره!

    اونم غذا های ایرانی رو!

    غذا های خارجی بماند!

    بار دیگه مواد غذایی چیدمان شدهٔ رو میز و نگاه و طرز تهیش و تو ذهنم مرور کردم

    گریل چیکن پنه ، یه غذای ایتالیایی که به زبون خودمون می شه پاستای مرغ کبابی!

    برای اولین بار می خواستم درستش کنم!

    دستام و برای بار چندم شستم و سینه مرغ و رو تخته گذاشتم و شروع کردم با گوشت کوب کوبیدن

    وقتی به اون شکلی که باید در می اومد ، درش آوردم روش و نمک و فلفل پاشیدم و با مقداری روغن زیتون چربش کردم و گذاشتم تو فر تا کباب شه!

    ماهیتابه رو ، رو اجاق گذاشتم که مرداس وارد آشپز خونه شد و بی حوصله صندلی میز و جلو کشید و روش نشست _ داری چی می پزی؟!

    همون طور که تو ماهیتابه روغن می ریختم جوابش و دادم _ همونی که فیلمش و بهت دادم تا ببینی!

    به صندلی تکیه داد و دستاش و پشت سرش برد _ بی خیال بابا ، حوصلم سر رفت!

    سیر های خورد شده رو تو ماهی تابه ریختم _ به من چه برو خودت و با یه چیزی مشغول کن!

    _همه چی برام تکراری شده!

    برگشتم و کلافه نگاش کردم _ من چکار کنم؟ می بینی که دارم آشپزی می کنم چی می گی؟!

    تن صداش بالاتر رفت _ خب خسته شدم!

    کفگیر چوبی رو گرفتم و شروع کردم به هم زدن و تفت دادن سیر ها
    _ تو هم پاشو تمرین کن ، ناسلامتی دو هفتهٔ دیگه مسابقست ، چی بلدی از آشپزی؟

    _ اَه ول کن بابا حالم به هم خورد از پخت و پز!

    برگشتم با لبخند مسخره ای نگاش کردم _ نکه خیلی هم می پزی!

    از جاش بلند شد و کنارم ایستاد و به کابینت ها تکیه داد _ چی می گی راویس ، شام پنج شبت و من دارم می پزم!

    دست از هم زدن برداشتم و با چشم های گرد شده نگاش کردم

    _ احیانا اون املت ها و نیمرو ها رو که نمی گی؟!

    لبخند دندون نمایی زد و گفت: همونم خیلی!

    دوباره شروع کردم به هم زدن _ این قدر چرت و پرت نگو ، اون رب و بده ببینم!

    خم شد و رب و دستم داد_ بیا یه کاری کنیم!

    رب و نصف لیوان آب رو تو ماهی تابه ریختم و گفتم: چکار؟

    شعله ماهیتابه رو زیاد کردم تا سس به جوش بیاد.

    یه قابلمه پر آب کرد و گذاشت رو شعله بغلیه و زیرش و روشن کرد _ مسابقه بذاریم!

    در قابلمه رو گذاشتم _ چه مسابقه ای؟!

    هر دو دست از کار کشیدیم و هم و نگاه کردیم ، بعد از کمی مکث گفت : مسابقهٔ آشپزی ، هر دو یه مدل غذا درست می کنیم اگه هرکی خوشمزه تر درست کرد دیگه حرفی نمی مونه ، باشه؟

    کمی نگاش کردم و قاطع جوابش و دادم _ باشه! ولی الان که نمی شه دارم این و درست می کنم!

    نگاهی به غذا ها انداخت و گفت: عیب نداره ، میام کمکت دوتایی تمامش کنیم ، مسابقه رو هم می ذاریم برای فردا شام!

    _قبوله

    با صدای تیک فر ، از کنار مرداس گذشتم و سینه پخته و کبابی شده رو از فر دراوردم و دادمش به مرداس تا برش های نازک بزنه!

    بعد از به جوش اومدن سس حرارتش و کم کردم و پنیر چدار و جعفری و ریحان خورد شده و نمک و زعفرون و فلفل و بهش اضافه کردم و همشون زدم تا غلیظ شه.

    سینه های برش شده رو کنارم گذاشت _ بیا خوردشون کردم!

    نگاهی به سینه های برش شده انداختم و گفتم : آفرین حالا ببین اگه آب جوش اومد…

    وسط حرفم پرید و نذاشت بقیش و بگم _ باشه خودم بلدم نمی خواد بگی!

    پاستا های شکلی رو برداشت و تو آب جوش ریخت و منتظر شد تا آبکشش کنه!

    نه مثل اینکه بلد بود و خودش و به خنگی می زد!

    رو همون صندلی که مرداس تا چند دقیقه پیش نشسته بود ، نشستم و مشغول تماشاش شدم و ادامه کار و سپردم بهش تا ببینم چکار می کنه!

    اونم همین طور ایستاده نگام می کرد تا پاستاها برای آبکش آماده شن

    از نگاه کردن های خیرش ناخودآگاه خندم گرفت و دستم و تکیه گاه صورتم کردم _ چیه؟!

    دست هاش و بغل کرد _ هیچی!

    با چشمام به پاستا های داخل قابلمه اشاره کردم _ فکر کنم آمادهٔ آب کش شده!

    نگاهی بهشون انداخت و گفت: نه ، هنوز جا داره!

    دوباره بهم خیره شد!

    سرم و به معنی چیه تکون دادم!

    _ دارم فکر می کنم!

    _ به چی؟

    زیر قابلمه رو کم کرد و آب کش و تو سینک گذاشت و پاستا ها رو توش خالی کرد _ هیچی!

    وا! خب حرف می زنی کامل بزن دیگه!

    روانی!

    بعد از آب کش کردن تو روغن زیتون تفتشون داد و به سس آماده شده اضافش کرد و باهم ، همشون زد

    بعد زیرش و خاموش کرد و یه دیس تخت برداشت و خوراک آماده شده رو ریخت وسط دیس و دورش و با برش های نازک سینه و روغن زیتون تزئین کرد و گذاشت جلوم و دستاش و بهم کوبید

    _ بفرما اینم غذایی که می خواستی درست کنی!

    سرم و جلو بردم و بوش کردم ، نه مثل اینکه برای بار اول خوب در اومده بود!

    سریع صندلی مقابلم و جلو کشید و نشست _ بخوریم؟

    متعجب نگاش کرم!

    _صبر کن وقت شام بشه دیگه!

    ساعت تو هال و نگاه کرد و گفت : ساعت هشت و نیمه ، خوبه ، بخوریم!

    چه شکمو هستن این مردا!

    _ باشه بخوریم ، شب گشنت شد به من ربطی نداره!

    لبخندی زد و گفت: نمیشه ، بخوریم!

    از این رفتارش واقعاً خندم گرفته بود ، نه مثل مواقعی که عصبی بشه به قول خودش سگ می شه و لباس شمر و می پوشه نه مثل این رفتارش که انگار تازه از آب و گل در اومده و یه پسر بچهٔ شش هفت سالست!

    منتظر بهم چشم دوخته بودیم که یکیمون پاشه بره بشقاب و قاشنگ چنگال بیاره ، ولی از هیچ کدوممون انتظاری نمی رفت ‌، تنبل تر از این حرفا بودیم!

    با پاش زیر میز لگدی بهم زد و گفت: خب پاشو برو بیار دیگه ، غذا یخ کرد!

    _به من چه خب ، خودت چرا پا نمی شی بیاری؟!

    _مرد مگه کار می کنه؟!

    با شنیدن این حرف که کاملا هم از این جور حرفا متنفر بودم یهو جوش آوردم و یک نفس بهش توپیدم

    _ خفه شو خفه شو ، جلوی من اینجوری حرف نزن که پا می شم چهار تا می کوبم تو دهنت

    بعد اداش و در آوردم _ مرد مگه کار می کنه؟ زرت! مثلا تو مردی؟ مرداس ببین باز اعصاب من و خورد کردی ، خرس گنده ، می خوره و می خوابه و تن کلفت می کنه میاد اینجا برای من روضه هم می خونه ، پاشو قاشنگ چنگال بیار ببینم ، یالا!

    بی چاره لال شده بود و فقط نگام می کرد ، همین جور خیره بهم از جاش بلند شد و گفت: خدا تو رو نصیب گرگ بیابون نکنه!

    _ بشین بابا ، همین جوری به شما رو دادن پر رو شدین دیگه!

    لااقل یکی بیاد این حرف و بزنه که صبح تا شب ، شب تا صبح بره بیرون عرق بریزه و پول بیاره تو خونه ، نه توی مفت خور که فقط بلدی شکم گرد کنی و تن بپرورونی!

    یه بشقاب و چنگال گرفت و اومد سر جاش نشست ، نگاهی به بشقاب چنگال انداختم و گفتم: پس من چی؟!

    معترض شد _ از جات تکون که نمی خوری!

    کف دستش و بالا آورد و چهار انگشت و شصتش و پشت سر هم بهم زد و ادامه داد _ فقط می شینی وِر می زنی ، وِر وِر وِر! لااقل پاشو برو برای خودت یه بشقاب و چنگال بیار که فسیل نشی!

    حرص خوردم _این لقب کثافط و که ساختن فقط مختص تو!

    الدنگ!

    فقط لبخند زد و آتیش درونم و شعله ور تر کرد!

    عصبی از جام بلند شدم و بشقاب و چنگالم و برداشتم و تو جام نشستم

    چنگال به دست؛ دست جلو برد که عصبی با لب های به دندون گرفته شده با چنگالم کوبیدم رو دستش _ صبر کن ببینم!

    کلافه و دیوانه شده ، با صدای بلندی گفت: چیه اینم نمی تونم بخورم؟!

    _ اگه دست من بود به تو کوفت هم نمی دادم بلومبونی! گوزن!

    دیس و به طرف خودم کشیدمش و با چنگالم ، خوراک و دقیقاً به دو قسمت مساوی تقسیم کردم ، نصف به نصف!

    سهم خودم و تو بشقابم ریختم و دیس و جلوش انداختم : حالا بلومبون!

    _ هوی مگه حیوونم که جلوم پرت می کنی؟

    پوزخند زدم _ مگه تا حالا شک داشتی؟

    لبش و از حرص به دندون گرفت: باشه دارم برات!

    شک داشتم که مازندرانی باشه بخاطر همین برای این که هم اذیتش کرده باشم ، هم حرصش بدم به صورت مسخره و لب خندون به مازندرانی گفتم: سفت دار نَکِله! ( سفت داشته باش نیافته )

    اخم کرد و تحدید وار گفت: چی گفتی؟

    ایول مازندرانی نبود!

    نیشم رفت تا بنا گوشم ، از این به بعد بساط اذیت کردنم جور شد!

    _هیچی!

    _می گم بگو چی گفتی! فحش دادی؟

    زدم زیر خنده _ فحشم داده باشم ، تو که فحش خورت ملسه چی می گی این وسط؟

    با چشم های عصبی نگام کرد _ حالت و جا میارم ، حالا ببین!

    _ باشه جا بیار ببینم چجوری جا میاری!

    دوباره زدم زیر خنده!

    با همون چشم های تیز و عصبیش بدون این که نگاهش و از روم برداره بشقابش و گرفت و از جاش بلند شد و به هال رفت.

    خندون سرم و تکون دادم و صدام و انداختم رو سرم : خوب بخور ، نچسبه بهت ، نوش جونت!

    دوباره خنده!

    وای خدا چرا اذیت کردنش این قدر حال می ده؟!

    شاد از کم آوردنش شروع کردم به خوردن غذای جدیدی که برای اولین بار درست کرده بودم.

    برای بار اول خوب شده بود ، اصلا عالی شده بود!

    بعد از اتمام و تمام کردن غذام بشقاب خالی شده ام و تو سینک انداختم و رو مبل دقیقا مقابل مرداس ولو شدم ، خیلی غذای سنگینی بود ، وای مردم مامان!

    نفسم و بیرون فرستادم و شکمم و دست کشیدم ، مرداس نگاه ریزی همراه با پوزخند تحویلم داد و از جاش بلند شد تا بره ظرفش و بشوره یا مثل من همونجا رها کنه!

    بعد از شستن ظرفش جای قبلیش نشست و تلویزیون و روشن کرد و پاهاش و طبق معمول رو میز دراز کرد که مثل همیشه سرش داد زدم!

    _ اووی پات و از رو میز بردار ، معلوم نیست کجا ها باهاشون رفتی ، ما رو میز غذا می ذاریم!

    _نگران نباش پا برهنه تو دستشویی نرفتم!

    _به هر حال ، پات و بردار ، زود باش!

    کلافه نفسش و محکم بیرون فرستاد و پاهاش و از رو میز جمع کرد.

    نگاهم و ازش گرفتم و به تلویزیون چشم دوختم ، اخبار ورزشی بود!

    پوف ، چرت و پرت تماشا می کنه!

    موبایلم و روشن کردم و رفتم تو تلگرام و به ریما پیام دادم

    زیر چشمی حواسم به مرداس بود ، هر از گاهی پشت گردنش و مشت می زد و کتف هاش و می کشید!

    با صدای پیامی که ریما بهم داده بود ، نگاهم و ازش گرفتم و بی خیالش شدم

    پیام و باز کردم : چکار می کنی نفله؟

    هنوز آنلاین بود ، براش تایپ کردم : هیچی نشستم دارم پسر مردم و دید می زنم!

    همون لحظه سین خورد و بالای صفحه نوشته شد ، در حال تایپ : مگه کجایی؟!

    با کلی علامت سوال!

    براش تایپ کردم : خونه!

    با کلی ایموجی خنده!

    _ مسخره می کنی؟!

    لبخند رو لبام نشست _ نه چرا مسخره کنم؟!

    _گمشو بابا ، روانی!

    دوباره براش ایموجی خنده فرستادم و نوشتم : از بردیا چخبر؟ خبرش و داری؟

    ایموجی چشم غره فرستاد و نوشت : مگه خودت چلاغی که خبرش و از من می گیری؟!

    تایپ کردم : ببین باز بی تربیت شدیا!

    _ بشین بابا ، نکه تو خیلی با ادبی!

    ایموجی چشم غره فرستادم و نوشتم : می خوام برم!

    _برو شرت کم!

    عوضی براش تایپ کردم و گوشی رو انداختم رو میز!

    با دیدن پای دراز شدهٔ مرداس رو میز اعصابم خورد شد و برای بار هزارم سرش داد زدم _ مگه من نمی گم پات و رو میز نذار؟

    دوباره پاش و جمع کرد و زیر لب غر زد

    بی شعور ، هی پا می ذاره رو میز!

    از جام بلند شدم و خواستم به اتاقم برم که صداش بلند شد و کلافه گفت : اگه یه چیز ازت بخوام بی منت و دعوا و تلافی برام انجام می دی؟

    به طرفش چرخیدم ، این نوع کلافگیش و دیگه ندیده بودم ، انگار از یه چیزی خسته شده بود!

    تعجب کردم _ چکار؟

    دوباره به پشتش مشت زد و گفت: گردن و کتفم از وقتی که از خواب بیدار شدم درد می کنه!

    بعد مظلوم نگام کرد!

    خودم و به اون راه زدم _ خب که چی؟!

    مثل بچه ها نگاش و ازم گرفت و با چهره ای مظلوم گفت : هیچی ولش کن!

    یکم نگاش کردم که دلم براش سوخت _ باشه پشت کن!

    با شبکه ها ور می رفت _ نمی خواد ، فراموش کن!

    _برای من که مهم نیست ، نخوای می ذارم می رم!

    دوباره نگام کرد و ناراحت گفت: انتقام که نمی گیری؟!

    خندیدم _ نه نگران نباش!

    _مثل قضیه رنگ نشه که هنوزم جاش مونده و نمی تونم بیرون برم!

    خندم دوبرابر شد _ اون تقصیر خودت بود ، حالا بیا!

    از جاش بلند شد و یه کوسن از رو مبل برداشت و انداخت پایین و بعد دراز کشید!

    بالای سرش ایستادم _ دراز کشیده که نمی تونم!

    فکش و رو کوسن گذاشت و نگام کرد _ اگه دراز نکشم ، چجوری می خوای راه بری؟

    لبم به سمت بالا کج شد _ ها؟!

    _ هیچی برو بالا ، فقط رو معدم نپر که داغون می شم!

    تعحب کردم : یعنی ماساژ ندم؟!

    _خب این با ماساژ چه فرقی داره؟ تو قوت داری که بخوای ماساژم بدی؟!

    _ خب باشه ، حرف زیاد نزن وگرنه با کفش پاشنه بلند میام روت!

    ساکت شد و سرش و رو کوسن گذاشت و منتظرم شد ، آروم جلو رفتم و یه پام و رو کمرش گذاشتم!

    _ کامل روت وایستم ، نفله نشی!

    دستاش و دور کوسن حلقه کرد _ مگه چند کیلویی؟!

    لبخند زدم _ شصت به علاوهٔ دو!

    خندید _فقط سیزده کیلو ازت بیش ترم! عیب نداره برو بالا!

    باشه ای گفتم و اون یکی پامم بالا بردم و کاملا روش ایستادم!

    تعادل نداشتم و پاهام رو کمرش می لرزید!

    معترض شد _ تکون بخور دیگه ، اگه همین جوری بخوای وایستی ، کمرم سوراخ می شه!

    آروم شروع کردم به راه رفتن و برداشتن قدم های ریز!

    دوباره صداش در اومد _ اینجوری چرا راه می ری! رو پنجه برو نه رو پاشنه!

    _ حرف نزن خودم بلدم!

    _ داری گوشتم و له می کنی ، خودم بلدم چیه!

    _ میام پایینا!

    _ خب خوب راه برو ، اینجوری که کوفته تر می شم!

    _ مرداس داری اعصاب من و خورد می کنی ، گفتم بلدم دیگه!

    کلافه نفسش و بیرون فرستاد و ساکت شد

    یه کم جلو تر رفتم و پای راستم و گذاشتم رو کتفش ، خواستم پای چپم و بلند کنم که اون پام لرزید و مستقیم به جلو سر خوردم و ‌کف پام صاف رفت تو صورتش و همون پشت با باسن زمین خوردم

    بلند فریاد زد _ هووی

    شصت پام دقیقا کنار دماغ و جلوی چشماش بود

    کمرم درد گرفت_ از بس حرف می زنی!

    با دستاش محکم پام و پس زد _ برو کنار بابا زدی ناکارم کردی ، آقا نخواستم!

    تو جاش نشست و شونش و ماساژ داد _ عوضی زدی پوستم و زیر کف پات ساییدی ، می سوزه!

    با فکر طرز زمین خوردن چند ثانیه پیشم خندم گرفت و زدم زیر خنده _ عیب نداره خوب می شه!

    از جاش بلند شد و با همون سوزش جلوی آینه رفت تا ببینه چی شده!

    همون طور که گوشه یقش و پایین می کشید تا شونش و ببینه عصبی گفت:

    _ یک کار و نمی تونی درست مثل آدم انجام بدی ، اَه ، دیگه غلط کنم از تو چیزی بخوام ، نه مثل اون سری که زدی رنگ و تو صورتم خالی کردی نه مثل این دفعه که زدی گوشت و پوستم و ساییدی!

    از جام بلند شدم و حق به جانب گفتم: مگه از قصد پوستت و ناکار کردم؟ وقتی می گی بیا روم باید فکر اینجاهاشم می کردی! مگه تخته سنگی که قشنگ روت وایستم و تعادل داشته باشم؟

    نذاشت ادامه حرفم و بزنم و یقش و رها کرد و به سمتم چرخید

    _ بسه دیگه نمی خوام چیزی بشنوم ، دیگه اگه لب گورم باشم چیزی از تو نمی خوام!

    _ به گور سیاه!

    ایشی به حرفم اضافه کردم و مستقیم به اتاقم رفتم و در و بهم کوبیدم.

    *مرداس*

    اووف پوستم می سوخت!

    ماشاالله دختر که نیستش یه پا گوریل برای خودش!

    قست قرمز شدهٔ بدنم و آب یخ زدم و رو تختم دراز کشیدم ، بی چاره اونی که می خواد این و ببره!

    نه واقعا کسی پیدا می شه؟

    خداییش خیلی باید خر باشه که بخواد بره خواستگاریش!

    به سمتی که پوستم به تخت اصابت نکنه و سوزش نیاد چرخیدم و موبایلم و برداشتم ، شارژ تموم کرده بود لعنتی!

    دست دراز کردم و شارژر و از بغل تختی بالای تختم برداشتم و به پیریز کنار تخت زدم و دکمه خاموش موبایلم و نگه داشتم تا روشن شه و صفحه رو بالا بیاره!

    کلی پیام داشتم!

    این دخترا دهنم و سرویس کردن ، ول کنین سر جدتون دیگه!

    تک تکشون و نشستم بلاک کردم و بعدشم بدون آزاد کردن از فهرست سیاه تلگرامم پاکشون کردم!

    خدا آدم و گیر افراد سیریش نندازه!

    اصلا معلوم نیست من و چجوری پیدا می کنن ، میان پیویم!

    اوووو چخبره ، از مهرداد چقدر پیام دارم!

    پانزده تا پیام!

    چند وقت بود تو تلگرام نیومده بودم!

    پیویش و باز کردم و نگاه کلی به پیام ها انداختم

    با خوندن پیام ها ، ابرو هام کم کم بهم نزدیک و به اخم تبدیل شدند.

    تو جام نشستم و سریع با سیمکارت دیگم شمارهٔ مهرداد و گرفتم ، بعد پخش شدن آهنگ پیشوازش که بیش تر از همه رو مخم سورتمه می رفت ، گوشی و برداشت!

    _الو؟

    همهٔ سلام و احوال پرسی ها رو از یاد بردم _ الو مهرداد چی شده؟

    _ علیک سلام ، چی، چی شده؟

    کلافه گفتم: بابا رو می گم!

    _ کجای کاری برادر من تازه پیامام و خوندی؟! خسته نباشی!

    _ خوندن و که اون چند تا پیام و که گفتی بابا فهمیده کجام و که خونده بودم اینکه آدم فرستاده رو الان متوجه شدم!

    _ عیب نداره حالا ، خودت و نگران نکن ، آدم های بابا رو که می شناسی؟ مراقب باش گیرشون نیافتی ، اگه گیرشون بیافتی فاتحت خوندست ، تو رو کف بسته تحویل بابا می دن!

    _نفهمید کجا خونه گرفتم؟

    _ اگه به فهمیدنه راحت می فهمه ، بپا که گیر نیافتی!

    _ مهرداد حواست باشه ها…

    _چشم ، دو تا چشم دارم هزار تا دیگه هم قرض می گیرم ، بابا رو می پا ام ، خیالت تخت!

    لبخند زدم _ مخلصتم!

    خندید _ کاری نداری؟ پری صدام میزنه!

    _ نه برو تا موهات و نکند!

    صدای خندش بلند تر شد _ یه دونه خواهر که بیش تر نداریم ، مراقب خودت باش

    _فعلا

    _بسلامت

    تماس و قطع و گوشی و کنارم رها کردم.

    فردا دانشگاه نداشتم واسه همین خودم و تو جام سر دادم و با خیال راحت دراز کشیدم و چشمام و بستم

    امیدورام دوباره شر تازه ای به پا نشه ، این دفعه اگه بابا پیدام کرد یکسره می زنم خودم و خودش و باهم نابود می کنم!

    لعنتی ، آسایش نذاشته برام!

    ساعت یه ربع به ده بود!

    کی الان خوابش می گرفت که من خوابم ببره!

    پوفی از سر بی حوصلگی کشیدم و سیم تلویزیون و وصل کردم و زدم شبکه ورزش

    *****************

    _ ته چین و سوپ و کیک!

    بی حوصله گفتم: فکر نمی کنی زیاد باشن؟!

    دستاش و بهم کوبید و صندلی و عقب کشید و از جاش بلند شد

    _ نه خیلیم خوبه ، پاشو!

    معترض شدم _ راویس سه تا چخبره ، یه قورمه سبزی کافیه!

    _باز حرف زدی که! مگه مسابقه نیستش؟ خب پیش غذا و غذای اصلی و دسر دیگه! ای بابا!

    منم از جام بلند شدم و مقابلش ایستادم _ نه تو بگو کی به کیک می گه دسر؟ این همه درس خوندی هنوز فرق کیک و دسر و نمی دونی چیه!

    بعد جدی ادامه دادم _ همین که گفتم فقط قورمه سبزی! حرفیم نباشه!

    بهم توپید_ حالا حواسم نبود یه چی گفتم تو نمی خواد برای من استاد آشپزی شی

    بعد ادام و درآورد _ کی به کیک می گه دسر! بشین بابا ، همونایی که من گفتم درست می کنیم ، یا اونا یا هیچی!

    دوباره جام نشستم ، اصلا حوصلهٔ آشپزی رو هم نداشتم ، اینم هی چرند می گفت!

    برای این که حواسم و به خودش جمع کنه ، چند بار رو میز زد و گفت: پاشو دیگه!

    انگشت اشارم و تحدید وار بلند کردم _ فقط قورمه سبزی!

    چشماش و بست و لباش و بهم فشرد و حرصی گفت : آخه تو چقدر من و حرص می دی! می گم ته چین و سوپ و کیک بگو چشم!

    مرغم یه پا داشت!

    _ فقط قورمه سبزی!

    _ مرداس اعصاب من و بهم نریزا!

    _ فقط قورمه سبزی!

    عصبی صدام زد _ مرداس!

    لبخند زدم _ فقط قورمه سبزی!

    جیغ زد _ مرداس!

    بی خیال شونم و بالا انداختم _ همین که گفتم! فقط قورمه سبزی

    ادای گریه به خودش گرفت و خسته سر به آسمون بلند کرد و گفت:

    _ خدا من چه گناهی به درگاهت کردم که این و انداختی جلو روی من؟

    _ تکلیف من و مشخص کن ، اگه قورمه سبزی درست نمی کنی پاشم برم!

    دستش و به سمتم پرت کرد و عصبی گفت: تو خجالت نمی کشی؟ چند روز دیگه دانشگاه مسابقه داریم و تو هی قورمه سبزی قورمه سبزی می کنی؟ بیا همون روز یه غذای سخت بهت بدن چه غلطی می خوای کنی؟!

    _حالا کو تا اون موقع! یه کاریش می کنم

    نفسش و بیرون فرستاد و آروم و تو مرز انفجار گفت: خیلی خونسردی ، خیلی!

    اصلا من دیگه خسته شدم ، نمی کشم ، هرچی می خوای درست کنی بکن ، من ته چین خودم و می پزم!

    روانیم کردی ، اَه!

    دوباره از جام بلند شدم و حرص درار گفتم: حالا شد حرف حساب!

    من قورمه خودم و درست می کنم تو هم ته چینت و!

    _ این قدر قورمه بخور تا بترکی!

    روش و ازم گرفت و محکم کنارم زد و میز آشپزخونه رو به صورت فرضی به دو قسمت مساوی تقسیم کرد و جدی ، گفت: وسایلات از این خط این ور تر بیان می ریزمشون پایین ، حالا خود دانی!

    بعد شروع کرد به چیدن وسایلاش!

    منم خیلی آروم و ریلکس شروع کردم به پیدا کردن و آوردن وسایل های مورد نیازم ، هر از چند گاهی یکی از وسایل هام و از اون خط فرضی اون ور تر می فرستادم که عصبی می شد و داد می زد!

    *راویس*

    پیش بندم و بستم و هر دو از میز فاصله گرفتیم و نگاه خصمانم و بهش دوختم ، شروع کرد به شمردن

    _ یک … دو … سه

    هر دو سریع به سمت میز رفتیم و کارمون و شروع کردیم.

    تختش و برداشت و گوشت و انداخت روش و ماهرانه شروع کرد به جدا کردن چربی ها و تیره کردن های مساوی!

    منم مرغ درسته و تمیز شدم و گذاشتم رو تخته و با ساتور افتادم به جونش

    هرکاری می کردم استوخونش نمی شکست!

    مچ دستم درد گرفته بود ، زیر چشمی مرداس و پاییدم ، کار گوشتش داشت تمام می شد و من هنوز مرغ و نتونسته بودم نصف کنم!

    دو دستی ساتور و بلند کردم و با تمام قدرتم وسط مرغ فرود آوردمش که تمام ظرف های روی میز از جاشون پریدند و مرغ همون جور مثل اولش صحیح و سالم مونده بود!

    مرداس چاقو به دست توجاش خشکش زده بود و نگام می کرد!

    با پایین شصتم عرق رو پی شونیم و خشک کردم و بدون این که مرداس تحویل بگیرم دوباره ساتور و بلند کردم ، خواستم فرود بیارمش که دستم رو هوا گرفته شد.

    متعجب به عقب برگشتم ، مرداس دستم و گرفته بود و جور عجیبی نگام می کرد!

    بی هیچ حرفی اون دستشم بالا آوردم و آروم ساتور و از دستم خارج کرد و گفت: اینجوری نمی تونی نصفش کنی!

    بی هیچ حرفی کنار کشیدم و نگاش کردم ، مرغ و جلوش گذاشت و با نوک ساتور خط ارومی به صورت موازی رو وسط مرغ کشید و گوشهٔ رون مرغ و گرفت و ناگهان با یه حرکت ساتور و رو اون خط فرود آورد که از ترس تو جام پریدم!

    مرغ به دو قسمت نصف شد!

    از این کارش حیرت زده شدم و با چشم های گرد شده نگاهم از مرغ نصف شده به صورتش کشیده شد!

    آروم و متحیر لب زدم _ بابا چقدرتی ایول!

    لبخند مغرورانه ای زد و کنار کشید!

    دقیقا دو تیکه مرغ بدون هیچ اتصالی بهم از هم نصف شده بودند!

    ناخودآگاه براش دست زدم و بی حواس بهش جای قبلیم ایستادم و مرغ ها رو تو ظرف گذاشتم و مشغول ادویه زدن بهشون شدم!

    بعد از ادویه کاری به سمت اجاق برگشتم تا زیر ماهیتابم و روشن کنم متوجه نگاه مرداس شدم ، خیره اما خاص و مبهوت نگام می کرد!

    وقتی متوجه شد که نگاش می کنم سریع به خودش اومد و بی هیچ حرفی مشغول کارش شد!

    وا!

    اینم عجیب می زنه!

    زیر ماهیتابم و روشن کردم و مرغ و گذاشتم تا بپزه!

    مرداس هم دقیقا کنار شعلهٔ من مشغول تفت دادن پیاز و سبزی و تیره های گوشتش به صورت جداگانه شد!

    بعد از پخته شدن مرغ استخون هاش و جدا کردم و به تیکه های کوچیک تری تبدیلش کردم و تو مایعی که درست کرده بودم خوابوندمش و گذاشتمش یخچال.

    هر دو با هم یک زمان برنجمون و رو شعله گذاشتیم و مشغول کار های دیگمون شدیم.

    بعد از دو ساعت، هر دو زیر غذا های آماده شدمون و خاموش کردیم و مشغول تزئینشون شدیم..

    قابلمه رو برداشتم و سریع تو یه دیس کوچیک گرد برعکسش کردم که به صورت قالبی ازش جدا شد ، زرشک تفت داده ام رو با خلال بادم و پسته به صورت طرح ترنج کوچیک رو ته چین طلایی رنگم تزئین کردم و با شوق وصف نشدنی رو میز گذاشتمش!

    مرداس هم برنجش و تو رینگ های تک نفره ریخته بود و تو اُردُو‌ خوری با خورش جا افتادش مشغول تزئین بود!

    کمی بعد اون هم غذاش و کنار ته چینم گذاشت و با لبخند و دست به سینه جلوم ایستاد

    هر دو نگاهی به غذا های آماده شده انداختیم و با لبخند ناخوداگاه کف دست هامون و بهم کوبیدیم و یک دست و بلند گفتیم: ایول

    بعد خیره بهم زدیم زیر خنده!

    واقعا آشپزی هامون پیشرفت کرده بود و این خیلی برامون ذوق آور بود!

    خوشحال کمی غذا های هم دیگه رو تو بشقاب کشیدیم

    منتظر به مرداس چشم دوخته بودم تا ته چینم و تست کنه و نظرش و بهم بگه!

    قسمت سرخ شدهٔ ته چینم و همراه با یه تیکه مرغ و زرشک به چنگال زد و تو دهنش گذاشت و آروم و متفکر جویدتش

    با قیافهٔ منتظر و پر از استرس و دست به سینه نگاهش می کردم

    پرفشار قورتش داد و با چهرهٔ مچاله شده نگام کرد!

    قلبم انگار رو تخت پرش بود و هی تو دهنم می پرید و بعد یهو هوری پایین می ریخت!

    آروم و مضطرب لب زدم : بد مزه شد؟!

    با همون چهرهٔ مچاله شده سرش و به جواب مثبت تکون داد!

    سریع چنگالم و برداشتم و تیکه ای از ته چین و تو دهنم گذاشتم و آروم جویدمش.

    این که طعمش حرف نداشت فقط یکم خشک شده بود!

    چنگالم و پایین آوردم و سرم و به طرفش چرخوندم و با چشم های نازک شده و خشمگین نگاش کردم

    لبخند دندون نمایی زد و گفت: به جان خودم نباشه به جان تو؛ تو دهن من بد مزه شده بود!

    دندون هام و بهم ساییدم و گفتم: حسابت و می رسم حالا ببین!

    غش غش خندید و میون خندش که به سرفه هم افتاده بود گفت: کی به حسابم نرسیدی؟!

    موهای رو پیشونیش و کنار زد و با انگشتش به پیشونی قهوه ای شدش اشاره کرد _ اولیش این!

    بعد گوشه یقش و پایین کشید و شونهٔ زخم شدش و نشونم داد

    _ دومیشم این! سومیش و خدا به دادم برسه!

    لبم از حرص غنچه شد و محکم و از عمق وجود گفتم: حقت بود ، من و اذیت می کنی؟

    می دونی چقدر بابت این غذا زحمت کشیدم ، بعد دو هفته دیگه هم مسابقه داریم و تو میای می گی بد مزه شده!

    میون حرفم پرید _ گفتم که تو دهن من بد مزه بود!

    دوباره زد زیر خنده!

    _ هر هر هر نمک دون! ببین قورمهٔ خودت چه شکلی شده!

    بعد برای این که مسخره کرده باشمش به حرفم اضافه کردم

    _ بد مزه هم نشده باشه ، از بس که فقط قورمه درست کردی و خوردی خوش مزه شده!

    تیکه ای از برنج و خورش و قاشق زد و مستقیم گذاشت دهنم که کاملا لال شدم _ بخور حرفم نباشه!

    حرصی غذا رو جویدم و قورتش دادم ، خداییش بد مزه نشده بود ، فقط یه نمه تلخ می زد!

    اونم فکر کنم به خاطر تفت زیاد سبزی جات یا نگرفتن تلخی لیمو امانی بود!

    کمی سرش و کج کرد و منتظر بهم چشم دوخت _ چطوره؟!

    رک و بی رو دروایسی سریع جوابش و دادم _ تلخه!

    به اپن تکیه داد _ نه دیگه غذای من تلخ نیست ، دهن تو تلخه!

    خیلی از این ویژگیش بدم میومد! اصلا انتقاد پذیر نبود!

    با ابرو هام به غذاش اشاره کردم و جدی گفتم: خودت بخوری می فهمی دهن من تلخه یا غذای خودت!

    جلو اومد و با یه نگاه بهم ، کمی از غذای خودش و تو بشقاب کشید و خوردتش ، بعد از این که کامل قورتش داد به طرفم چرخید و با قاشقش به ظرف غذا ضربه زد و کنایه آمیز گفت:

    _ می بینی ، غذام به خاطر وجود تو تلخ شده!

    _ بشین بابا ، چه ربطی به من داره ، تو بلد نیستی آشپزی کنی الکی پای من و وسط نکش!

    _ نه دیگه ربطش مستقیم به سمت تو میاد ، پس چرا تا حالا تلخ نشده بود ، همین که با تو آشپزی کردم تلخ شده؟!

    _ برو بابا خرافاتی ، تلخی لیمو امانی رو یادت رفته بگیری به من چه؟!

    دوباره به اپن تکیه داد _ اتفاقاً تلخیشم گرفتم ، خوبم گرفتم!

    _ یعنی می گی لیمو رو تو آب جوش انداختی؟!

    _ بله که انداختم!

    دست به کمر و حق به جانب گفتم: پس من چرا ندیدم!

    عصبی شد _ گرفتن تلخی لیمو امانیم رو هم باید جلوی تو انجام بدم؟

    _ بله!

    _ باشه چشم ، از این به بعد صدات می زنم بیای ببینی!

    _ مرداس مسخره نکنا!

    _ کی مسخره کرد؟!

    _ تو!

    کوتاه خندید _ نیاز به مسخره کردن تو ندارم ، تو خودت مسخره هستی!

    پوزخند زدم _ هه ، کی به کی می گه مسخره!

    غذاش و گرفت و به سمت خروجی آشپز خونه رفت _ اصلا حوصلهٔ کل انداختن با توی بچه رو ندارم! شامت و بخور ، جیشت و بکن ، برو لالا!

    از آشپز خونه خارج شد و مستقیم جای همیشگیش دقیقا رو مبل مقابل تلویزیون نشست و روشنش کرد و مشغول خوردن غذاش شد!

    عین خرس فقط می خوره و یه جا فسیل می شه!

    بعد از خوردن غذا و شستن ظرف ها ، مسواکم و زدم و به اتاقم رفتم.

    حوصلم سر رفته بود و کاری هم برای انجام نداشتم!

    واقعا زندگیم مثل آب راکد می موند ، اصلا جریان نداشت!

    رو تختم نشستم…

    صبح ها از خواب پا می شم می رم دانشگاه ، بر می گردم ، دوباره شب می شه می خوابم!

    واقعا از این زندگی خسته شده بودم ، دلم می خواست به شهر خودم برگردم!

    دلم برای خانوادم تنگ شده بود…برای بردیا…برای ریما…برای مامان بابا…!

    دلم برای خل بازی های سه نفرمون وقتی مامان و بابا دو نفره سفر می رفتن!

    برای اذیت کردن و ها و دعوا های بین من و بردیا و خوردن یواشکی شامی هاش!

    رو تخت دراز کشیدم و ساعدم و رو پیشونیم گذاشتم.

    چند وقت شده بود که ندیده بودمشون؟

    بعد از مسابقه ، یه هفته تعطیلات داریم ، برمی گردم ساری!

    دلم بدجور هوس حرف زدن با بردیا رو کرده بود ، تازه این دوری ها باعث شده بود که بفهمم چقدر داداش خل و چلم و دوست دارم!

    نمی دونم می تونم به بردیا زنگ بزنم یا نه!

    اصلا تو سربازی می تونه جواب تلفن بده؟

    اصلا موبایلش دستشه؟!

    وای خدا خسته شدم ، اونم اصلا بهم زنگ نمی زنه!

    خوبه روز اول اون همه حرفش زدم که بهم زنگ بزنه!

    الان معلوم شده چقدر خوش حواس!

    نفسم و بیرون فرستادم و به چپ چرخیدم.

    حتی تو این مدت دوستی هم پیدا نکرده بودم که لا اقل الان وقتم و باهاش پر کنم!

    صدای تلویزیون از پایین قطع شد ، فکر کنم می خواست بره بخوابه!

    موبایلم و برداشتم و ساعت رو صفحش و نگاه کردم ، ده و ده دقیقه بود!

    می گن وقتی دقیقه و ساعت با هم یه عدد شدن آرزو هات بر آورده می شه!

    سریع چشمام و بستم _ خدا دلم یه هیجان بزرگ تمام نشدنی می خواد!

    صدای باز و بسته شدن در اتاقش باعث شد چشمام و باز کنم.

    دیگه منم باید می خوابیدم ، فردا دانشگاه داشتم.

    از جام بلند شدم و به سمت پریز برق رفتم ، خواستم خاموش کنم که یهو صدای وحشتناکی مثل ترکیدن یا انفجار از پایین اومد و یهو برق هم پرید و خاموش شد!

    متعجب به لوستر نگاه کردم و خیره بهش پیریز برق و بالا پایین کردم!

    ولی روشن نمی شد!

    همه جا تاریک شده بود و بزرگ ترین ترس من هم ، ترس از تاریکی مطلق بود!

    دوباره پریز برق و زدم باز هم روشن نشد!

    با ضربان قلب تند ، آروم آروم از عقب به سمت در رفتم و دستگیره رو گرفتم و بازش کردم

    همه جای خونه تاریک تاریک بود!

    ترسیده صدا زدم _ مرداس؟

    کمی بعد صداش درست از پشت سرم اومد که باعث شد بترسم و تو جام بپرم!

    _ چیزی نیست ، نترس ، فکر کنم فیوزا پریدند!

    سریع به طرفش چرخیدم که نور چراغ قوه موبایلش مستقیم به چشمام خورد!

    دستم و جلوی صورتم گرفتم و عصبی گفتم: بگیرش اونور کور شدم!

    نور و به طرف دیگه ای چرخوند و لبخند دندون نما زد!

    _برای چی پرید؟!

    _ چمی دونم منم مثل تو بی خبر!

    خواست به طرف پله ها بره که ترسیده گفتم: کجا می ری؟!

    _ برم وصلش کنم!

    سریع به طرفش رفتم و بازوش و گرفتم _ منم میام!

    نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت : باشه بیا!

    بعد روش و ازم گرفت و به طرف پله ها راه افتاد ، آروم ازش پایین رفتیم ، موبایلش و به صورت اجمالی تو سالن چرخوند و به طرف در خروجی نگهش داشت که همون لحظه نور موبایلشم به چشمک افتاد یهو کامل قطع شد و دیگه تو تاریکی مطلق فرو رفتیم!

    بازوش و محکم تر گرفتم و هول خورده گفتم: چی شد؟!

    چشم چشم و نمی دید!

    فقط نگه داشتن بازوش تو دلم نور امید بود!

    _ چمی دونم لعنتی شارژش تموم شد ، موبایل تو کو؟!

    _ اَه مجبوری تا قرون آخرش و استفاده کنی که الان به این وضعیت بیافتیم؟!

    فکر کنم سرش و به طرفم چرخونده بود _ الان وقت این حرفاست؟! می گم موبایل تو کو؟

    _ بالا تو اتاقه!

    تن صداش بالا رفت _ چرا همرات نیست آخه؟

    _ مگه مثل توام که دستشویی هم می رم با خودم ببرمش؟!

    پوفی کرد و گفت : باشه پس همین جا بمون برم بیارم!

    _ می ترسم

    _خب حالا با دو دقیقه وایستادن لولو نمیاد بخورتت!

    _ مرداس می زنمتا!

    بازوش و از دستام خارج کرد_ وایستا میام!

    خیلی ترسیده بودم _ مرداس نرو

    صداش کمی دور شده بود _ جایی نیستم همین جام ، میام!

    بعد کم کم کامل دور شد!

    سعی کردم حواسم و به یه چیز خوب پرت کنم ولی سکوت وهم آور به وجود اومده نمی ذاشت!

    هیچ صدایی شنیده نمی شد جز صدای تیک تیک عقربه های ساعت که اون لحظه برام ترسناک به نظر می رسیدند!

    آروم یه قدم به عقب برداشتم ، همش فکر می کردم یکی تو هاله!

    با صدای لرزون لب زدم _ مرداس؟

    راویس هیچی نیست ، همه فکر و خیال الکیه!

    صدای بلند مرداس از اتاقم شنیده شد _ موبایلت کجاست؟!

    کجا گذاشته بودمش؟!

    اصلا یادم نمی اومد!

    _ نمی دونم کجا گذاشتمش ، یادم نمیاد!

    _ خب یکم فکر کن!

    _ رو تختم و ببین شاید اونجا باشه!

    کمی بعد _ نیست ، نمی بینمش!

    دوباره مثل خودش صدام و بلند کردم _ مگه تو این تاریکی می تونی ببینی که می گی نمی بینمش؟

    جوابی نداد!

    بعد چند ثانیه دوباره صدام و رو سرم انداختم _ چی شدی؟!

    صدای پا اومد که سریع به پشت چرخیدم _ مرداس تویی؟

    _ آره

    _ گرفتیش؟!

    _ نه نبود!

    دستام و دراز کردم تا بتونم پیداش کنم _ کوشی؟

    _ اینجام!

    گوش هام و تیز تر کردم تا شاید از طریق صدا بتونم پیداش کنم ، یه قدم به جلو رفتم _ کجا؟!

    _ تو کجایی؟!

    _ من؟ نمی دونم!

    صدای خندش اومد _ دستت و دراز کن!

    _ درازه!

    _ خب کجایی پس ، چرا پیدات نمی کنم؟!

    _ چمی دونم ، تو دستت و دراز کن شاید پیدات کردم!

    عین کور ها دست جلو دور خودم می چرخیدم تا پیداش کنم!

    یه بار به راست چرخیدم، داشتم به چپ می چرخیدم که دستم خورد به چیزی!

    ذوق کردم _ تویی؟

    دوباره همون قسمت و دست زدم ولی چیزی حس نکردم!

    هول خورده و ترسیده دستم و عقب کشیدم ، مرداس نبود پس چی بود؟!

    فکر کنم دیگه اعصابش خورد شده بود ، حرصی گفت: لا اله الا اله ، دو دقیقه تکون نخور پیدات کنم، کف بزن!

    باشه ای گفتم و خواستم کف بزنم که صدای کفی از دور شنیده شد که هول خوردم!

    متعجب گفت: کف زدی؟

    آب دهنم و قورت دادم _ نه مرداس من کف نزدم!

    _ پس کی کف زد؟!

    _ چمی دونم ، ولی من نبودم!

    _ باز غیر از من و تو مگه کی اینجاست؟!

    واقعا ترسیده بودم _ مرداس من و نترسون!

    _ نترسوندمت ، می گم کف بزن!

    دوباره دستام بهم نزدیک شدن خواستم کف بزنم که همون صدای کف شندیده شد!

    _ چقدر دوری! کجا رفتی تو!

    داشتم پس می افتادم _ نه مرداس من نیستم!

    _ الان وقت مسخره بازی نیست ، دارم بهت نزدیک می شم ، فقط دستت و بلند کن تا پیدات کنم!

    صدام بلند شد ، انگاری یجورایی از ترس جیغ کشیدم _ مرداس می گم من نبودم!

    تعجب کرد _ پس کیه؟!

    تمام بدنم از ترس می لرزید ، به گریه افتادم _ وای مرداس من می ترسم!

    _ من اینجام ، دور و برت ، از چی می ترسی؟!

    _ مرداس

    _ چیه؟

    فینم و بالا دادم _ کجایی؟

    ناباور گفت: داری گریه می کنی؟!

    گریم شدت پیدا کرد _ کجایی؟

    کلافه نچی کرد و گفت: من کف می زنم ببین می تونی بهم نزدیک شی یا نه!

    با دستم اشکام و پاک کردم _ باشه ، بزن!

    صدای محکم و بلند کفی دقیقا از اطرافم شنیده شد ، ولی درست نتونسته بودم بفهمم از کجا!

    چشمام و بستم و تمام حواسم و رو اون نقطهٔ صدا متمرکز کردم!

    آروم به چپ چرخیدم و دستام و به حالت گرفتن دستش جلو بردم و آروم گفتم: بیا جلو دست و بذار تو دستم!

    با چشم های ریز شده کمی از حالهٔ ستون بندی بدنش برام نمایان شد!

    از دیدنش ناخودآگاه لبخند رو لبام نشست.

    _ دستت و بده نمی بینمت!

    _ چشمات و ریز کن ، می تونی تشخیصم بدی!

    همون لحظه دستش به دستم خورد که هر دو سریع دستامون و گرفتیم و من و صاف کشوند سمت خودش که پرت شدم تو بغلش!

    قدم تا شونش بود ، بدون اینکه دست هامون و رها کنیم کمی ازش فاصله گرفتم و سرم و بلند کردم و تا شاید بتونم ببینمش!

    سایهٔ لبخند و رو لباش می دیدم ، نفسش و با بینی بیرون فرستاد و آروم گفت : به نظرت می شه تو این تاریکی فیوز و پیدا کرد؟!

    سرم و به چپ و راست تکون دادم _ فکر نکنم ، اصلا می دونی کجاست!

    دیگه چشمامون به تاریکی عادت کرده بود و بدون ریز کردن ، سعی می کردیم هم و ببینیم!

    سرش و به معنی نه به بالا فرستاد که به سختی متوجه حرکت سرش شدم!

    _ پس می خوای چکار کنی؟!

    _هیچی! می خوابیم هوا روشن شد می رم فیوز و می زنم!

    چشمام از حرفش گرد شد و هول خوردم _ چی؟ من می ترسم نمی تونم تو این تاریکی و سکوت ترسناک اونم تنهایی بخوابم!

    به صورت تمسخر گفت: می خوای امشب پیش من بخواب!

    بعد زد زیر خندید!

    با اون دست آزدم کوبیدم تخت سینش و گفتم: قرار نشد بی تربیت شی!

    میون خندش گفت: خب می گی من چکار کنم ، فقط می شه همین منظور و از حرفت گرفت ، موبایلتم نیست که لااقل با نورش برم فیوز و بزنم ‌، متاسفانه جغدم نیستم که بتونم تو تاریکی عین روز ببینم!

    مثل بچه ها لبام آویزون شد _ پس می گی چکار کنیم!

    _ من نظرم و گفتم!

    آخه من تو این وضعیت چجوری بخوابم!

    دستامون که تو دست هم بود و پاندول وار تکون داد و به حرفش اضافه کرد _ امشب و رو مبل می خوابیم ، چطوره؟

    لبم و تو دهنم کشیدم و بعد از کمی فکر جوابش و دادم _ باشه!

    تاحالا دیگه شناخته بودمش ، می دونستم شیر برنجه و کاری از دستش برنمیاد و فقط حرف می زنه!

    _ جای مبل و که حفظی؟

    آه مانند جوابش و دادم _ آره!

    به سمت مبل ها حرکت کرد و منم کشوند _ پس به پا زمین نخوری!

    من و رو مبل سه نفره نشوند و خواست بره که سریع دستش و گرفتم_ کجا؟

    روش و به طرفم چرخوند _ برم رو یه مبل دیگه بخوابم خب!

    _ امشب نشسته می خوابم رو همین مبل باش می ترسم!

    یکم خیره نگام کرد و گفت: ریواس؟

    تو اون لحظه اصلا حوصله نداشتم بگم ، راویسم!

    _چیه؟

    _ ما تو خونه شمع نداریم؟

    ناامید جواب دادم _ فکر نکنم!

    _ چراغ اضطراری هم نداریم؟

    _ نه!

    نفسش و فوت کرد و دستاش و به کمر زد و به اطرافش خیره شد _ ای بابا

    همین جور منتظر نگاش می کردم!

    نگاهش و بهم دوخت_ نشسته خشک نشی!

    سریع جوابش و دادم _ نه نمی شم!

    _ باشه ، برم چند تا کوسن از مبل های بغلی بگیرم بیام!

    _ باز گم نشی!

    خندید _ نه دیگه جای مبل ها رو حفظم!

    آروم دستش و رها کردم و گذاشتم بره!

    بازم تاریک بود و نمی شد خوب دید ، اگه حواست و جمع نمی کردی مهمون در و دیوار و وسایل می شدی!

    چند تا کوسن و کنارم ریخت که دو تاش و رو من انداخت ، که فکر کنم من و ندید و با جای خالی مبل اشتباه گرفت!

    کمی بعد سایش و مقابلم دیدم که صدام می زد ، همون لحظه خم شد و داشت روم می نشست که سریع جیغ کشیدم و دستم و جلو بردم و مانعش شدم

    مثل سیخ تو جاش پرید و صاف شد و به طرفم چرخید ، هم خندش گرفته بود هم تعجب کرده بود

    _ تو اینجا چکار می کنی؟!

    _ من اینجا چکار می کنم؟! من همین جا بودم ، تو داشتی روم می نشستی!

    _ ندیدمت ‌، فکر کردم یه قسمت دیگه نشسته ای!

    منم خندم گرفته بود _ باشه ، بشین!

    به اندازهٔ یک نفر فاصله کنارم نشست و دو تا کوسن و به من داد و سه تا کوسن و برای خودش گرفت!

    خودم و گوشه مبل جا دادم و پاهام و بالا کشیدم و تو شکمم جمع کردم

    مرداس هم مثل مجسمه ابوالهل سفت همون جور که نشست بدون هیچ تغییری به کوسن های ردیف شدهٔ پشتش تکیه داد و دست به سینه چشماش و بست.

    شال دور سرم و شل کردم که راحت باشم ، خمیازه ای کشیدم و به تاریکی اطرافم چشم دوختم.

    همه جا ساکت بود و فقط صدای تیک تاک ساعت که انگاری برام ریتم گرفته بودن سکوت و می شکست!

    نمی دونم چقدر گذشت که صدای خرپف مرداس به هوا رفت!

    متعجب نگاش کردم ، واقعا خرپف می کشید؟!

    بیخیالش شدم و دوباره سرم و رو دستم گذاشتم

    تو این تاریکی اگه چیزی هم برات ترسناک نباشه افکارت خود به خود یه چیز ساده رو برات ترسناک نشون میدن!

    واقعا هم گلدون پایه بلند گوشه هال ترسناک به نظر می رسید!

    انگاری آدم کتوله ای اونجا ایستاده بود که به سمت چپ خم شده بود و نگام می کرد!

    که فکر کنم گل ها این خمیده گی رو به وجود آورده بودند و اکلیل های گل اون برق نگاه رو!

    هی فکرم و از گلدون دور می کردم ولی باز نگاهم به سمتش کشیده می شد و من می ترسوند!

    آخر طاقت نیاوردم و خودم و به مرداس نزدیک کردم و سعی کردم خودم و آروم کنم!

    سرم و رو یکی از کوسن هایی که زیر سرش گذاشته بود و کمی به سمت من متمایل شده بود گذاشتم و چشمام و بستم

    از این که مرداس و حس می کردم دلم کمی آروم گرفته بود که یکی هست و هر چی بشه می تونم سریع بیدارش کنم!

    چشمام و بستم و به زور هم که شده سعی کردم بخوابم ولی مگه خرپف مرداس می ذاشت؟!

    سرم و از رو کوسن بلند کردم و با انگشت اشارم دهن باز شدهٔ مرداس و به بالا فرستادم که بسته شه!

    بیچاره جوری خوابیده بود که خود به خود دهن آدم باز می شه!

    سرم و رو کوسن گذاشتم و خواستم بخوابم که دوباره چشمم به اون گلدون گوشه هال خورد و دوباره همه چیز و یادم آورد!

    سریع چشمام و بستم ، راویس خر نباش اون فقط یه گلدونه از چی می ترسی؟!

    به خاطر اون شکل آدم کتولهٔ ای که به وجود آمده بود دیگه فکرم کم کم به چیز های ترسناک دیگه هم کشیده می شد!

    یهو یاد یکی از فیلم ترسناک هایی که دیده بودم می افتادم و همش فکر می کردم که الان اون اتفاق های ترسناک رو من هم اعمال می شه ، واسه همین از ترس هی تو خودم جمع و جمع تر می شدم!

    دیگه به حدی رسیده بودم که حتی خرپف مرداس هم برام ترسناک به نظر می رسید!

    ذهنم هی احمق می شد و یه چیز دیگه بر عکس واقعیت برام می بافت!

    هر نفسی که به ریه اش می کشید انگار یکی گلوش و گرفته بود و وقتی نفسش و رها می کرد انگار به مرز خفه گی می رسید!

    نفس هام تند و یک درمیون شده بودند ‌، دیگه حتی می ترسیدم سر بلند کنم و تکون بخورم!

    آروم خودم و به مرداس نزدیک تر کردم و از ترس سرم و رو کتفش گذاشتم و پاهام و جلو تر کشیدم!

    فکر کنم فشارم افتاده بود چون لرزش بدنم غیر عادی شده بود!

    دیگه کم آورده بودم و تو بیدار کردن مرداس دچار تردید شدم!

    هی نگاش می کردم و لبم برای صدا زدنش از هم باز می شد و بعد نمی دونم چرا پشیمون می شدم و دوباره به همون حالت قبلم در می اومدم.

    واقعا دیگه داشتم آروم و تدریجی سکته ناقص رو رد می کردم!

    دوباره نگاش کردم…

    نفس لرزونم و بیرون فرستادم و آروم جوری که خودم هم به زور می شنیدم صداش زدم!

    _ مرداس؟

    فکر نکنم چهل و پنج دقیقه هم خوابیده باشه!

    صدام تو نفس های بلند لرزونم گم می شد!

    _ مرداس؟

    بازوش و تکون دادم _ مرداس؟!

    چرا بیدار نمی شد ، لعنتی!

    دوباره گوشه چشمم به همون گلدون کذایی خورد و این باعث شد جرعتم برای بیدار کردن مرداس بیشتر شه و صدام از ترس بلند تر!

    محکم تر به بازوش زدم _ مرداس؟؟

    _ مرداس؟

    یهو چشماش باز شد و هول خورده تو جاش نیم خیز شد _ ها؟ چیه؟ چی شد؟

    آروم و با چهره ای شبیه به گریه گفتم _ می ترسم!

    _چی؟!

    از هولی که خورده بود نفس نفس می زد!

    _ مرداس من می ترسم!

    خودش و دوباره تو جای قبلیش رها کرد و نفس زنان و کلافه گفت : وای راویس خدا بگم چکارت نکنه ، نزدیک بود سکته کنم ، قلبم مثل چی تند می زنه!

    وای خدا ، از دست تو…

    با لب های آویزون و مظلوم نگاش می کردم.

    نفسش و فوت کرد و پنجه هاش و لای حجم پر پشت موهاش کشید

    _ خب چرا نمی گیری بخوابی ، تازه داشتم گرم خواب می شدم!

    نگاه ازش بر نمی داشتم ، بی قرار لب زدم _ می ترسم!

    بی طرفم چرخید _ الان مثلا اینجا چی موجب ترست شده که هی می گی می ترسم می ترسم؟!

    با همون لب های آویزون دست به طرف گلدون گرفتم و گفتم : گلدون گوشه هال و می بینی؟!

    _ خب؟

    _ می ترسم!

    شک نداشتم که چشماش از تعجب الان قد پرتقال تامسون شده!

    متعجب گفت _ از چی می ترسی؟!

    _ اول اون گلدون بعد صدای خرپف تو!

    کمی با چشمان گرد شده نگام کرد و بعد محکم کوبید تو پیشونیش!

    _ وای راویس ، وای ، وای ، وای!

    صدای خرپف کجا ترس داره؟ اون گلدون فلک زده کجاش ترس داره؟

    _ گلدون و ببین ترس نداره؟ مثل مرد های کتوله شده که خمیده و زل زده تو چشمات ، ولتم نمی کنه!

    درضمن تو هم مثل افراد در حال مرگ خرپف می کشی ، مثل کسی که دارن بزور خفش می کنن ، این ترسناک نیست؟!

    از خواب زیاد چند ثانیه چشم هاش و رو هم گذاشت و باز کرد _ الان می گی من چکار کنم؟

    _ نخواب!

    _ ریواس فردا کلاس داریم ، اون وقت می ری رو دور چرت و از کلاس اخراج می شی خب بگیر بخواب بذار منم بخوابم دیگه ، اِ !

    _ نه مرداس یه امشب و نخواب من می ترسم ‌، یا برو اون فیوز و پیدا کن بزن ، یا نخواب!

    کاملا مشخص بود که رو به انفجار رفته!

    _ به نظرت الان چجوری برم فیوز و پیدا کنم که زر الکی می زنی؟!

    سربع پریدم وسط حرفش _ خب پس نخواب!

    نفسش و فوت کرد و کلافه ، دوباره دست لای موهاش کشید و گفت:

    _ باشه نمی خوابم ، ولی فقط متوجه شم خودت خوابت برده دمار از روزگارت در میارم!

    _ نه نمی خوابم!

    حرصی نگام کرد و چیزی نگفت.

    با پا های جمع شده دو دستی بازوش و گرفتم و سرم و رو شونش گذاشتم که نگام کرد

    _ خب چرا می چسبی؟

    _ خب می ترسم دیگه!

    _ نگران نباش لولو از تو گلدون نمیاد‌ بخورتت!

    تحویلش نگرفتم و جوابش و ندادم.

    به طرف پایین خم شد که چون سفت به بازوش چسبیده بودم منم باهاش کشیده شدم

    _چکار می کنی؟

    _ با اجازهٔ شما پام می خاره!

    _ اجازه نیاز نیست!

    چپ چپ نگام کرد و بعد از خاریدن ساق پاش به عقب برگشت که منم سرجام بر گشتم!

    _ خدایی چسب دو قلو و یک دو سه این قدر قوی و کنه نیست که تو هستی!

    _ حرف نباشه!

    با حالت خاصی باشه ای گفت و خواست بازوش و از چنگ دستم رها کنه که سفت تر گرفتمش

    _ باشه باشه غلط کردم هرچی می خوای بگی بگو!

    _ ول کن می خوام برم دست شویی!

    _ آب نداریم که!

    _ تو ولم کن آب تو لوله هست!

    _ می ترسم!

    _ می گم ریخت ، ول کن!

    _ منم میام!

    چشماش گرد شد _ می خوام برم دست شویی منم میام چیه؟!

    _ میام ولی تو نمیام!

    _ نه می خوای تو هم بیا مشکلی ندارم!

    _ خفه شو ، بی شعور!

    چهرش بی هیچ حرکتی شد و ساکت نگام کرد _ تو می گی می خوام بیام ، چرا به من فحش می دی؟!

    _ چون بی تربیتی!

    از جاش بلند شد که منم مجبور شدم بلند شم ، با قدم های تند و ملاحظه شده به سمت دستشویی راه افتاد که نمی دونم من و به چی کوبوند ، فکر کنم دیوار راه رو بود!

    _ وحشی زدیم به دیوار!

    _ خب به من چه ، فاصله بگیر

    سریع در دستشویی و باز کرد و پرید تو

    _ زود بیای ها! می ترسم!

    _ برو گوشه دیوار وایسا ، گوشتم بگیر!

    تعجب کردم _ چرا؟!

    _ نمی خوام در و ببندم زیادی تاریک می شه!

    دستام و رو گوش هام گذاشتم و به پشت چرخیدم!

    _ پشت نه ، یه گوشه!

    _ می ترسم خب!

    _ تو که داری می شنوی!

    _ خب گوشه دیگه می شنوه ، چکار کنم!

    صداش عجول و بلند تر شد _ وای ریواس می گم برو گوشه دیوار ، ریخت!

    _ خب برو بکن ، نمی بینمت گوشمم گرفتم!

    _ بله واضح نمی شنوی! پشت چرخیدی من می دونم و تو!

    _ گمشو بابا ، من غلط کنم بچرخم ، بدو برو ، بیا!

    فکر کنم در و نصفه باز گذاشت ، این و از صدای در فهمیدم!

    _ پشتی دیگه؟

    _ آره!

    _ گوشت و محکم تر بگیر!

    کشیده و عصبی گفتم: خا! هر چند آبرویی نداری که بخواد بره!

    همش حرف می زد و نمی ذاشت چیزی به غیر از صدای خودش شنیده شه و این کارش من و به خنده می نداخت!

    سریع دستش و شست و بیرون اومد.

    _ تمام شد؟

    خندید_ اره!

    _ خب بریم؟

    _ بریم!

    دوباره جای قبلیمون برگشتیم و نشستیم ، اصلا معلوم نبود ساعت چنده!

    _ راویس؟

    _ چیه؟

    _ بخوابیم؟

    _ نه!

    نچی کرد و دیگه حرفی نزد!

    _ مرداس؟

    _ ها؟

    _ ساعت چنده!

    _ چمی دونم!

    _ حوصلم سر رفت ، چکار کنیم؟!

    _ بخوابیم!

    _ نه!

    _ پس چی؟!

    _ چمی دونم!

    یکم بعد دوباره صداش زدم!

    _ مرداس؟

    کلافه گفت: باز چیه؟

    _ بازی کنیم؟

    _ چه بازی؟

    _ چمی دونم ، تو بگو!

    سرم رو شونش بود و برای این که نترسم هی صداش می زدم!

    _ نمی دونم!

    _ خب فکر کن!

    _ الان فکرم فقط می گه خواب!

    _ پس فکر نکن!

    دوباره ساکت شدیم ، چشمم دیگه داشت گرم می افتاد ، ولی هی خودم و جا به جا می کردم که خوابم بپره و نخوابم!

    _ مرداس؟

    این دفعه دیگه عصبی شد _ ها؟ چیه؟ کشتی من و ‌، هی مرداس مرداس می کنه!

    _ اصلا نمی گم!

    نفسش و محکم بیرون فرستاد و چیزی نگفت!

    خداییش حرفی واسه گفتن نداشتم!

    یهو نمی دونم چرا بعد از چند دقیقه جوش آورد _ وای راویس مردم ، یه ور بدنم و فرستادی تعطیلات ، فاصله بگیر دیگه پختم!

    بیش تر بهش چسبیدم و سفت تر گرفتمش _ یه خورده دیگه صبر کنی آفتاب طلوع می کنه!

    برزخی گفت : یکم دیگه منظورت همون سه ، چهار ساعت دیگست دیگه ، نه؟!

    _ غر نزن دیگه ، سه ، چهار ساعت دیگه کجاش زیاده؟!

    محکم کوبید تو پیشونیش _ تو این سه ‌، چهار ساعتی که تو می گی کمه زنده بمونم و طلوع آفتاب و بمونم خیلیه!

    _ مرداس؟

    _ چیه؟

    _ از بس همین جوری دو سه ساعت بالای مبل نشستم تخته شدم ، بریم پایین؟!

    قاطع مثل پدرایی که نمی خوان فرزندشون و به اردوی مدرسه بفرستن جوابم و داد _ نه!

    _ وای مرداس!

    _ می خوای خودت برو!

    _ من برم تو رو هم می برم!

    _ نمی تونی!

    همون جور که مثل یه کنه به بازوش چسبیده بودم ، آروم خودم و به پایین مبل سر دادم و نشستم که به طرفم خم شد!

    _ حالا بیا پایین وگرنه تا صبح همین جوری خشک می شی!

    آخیش بدنم تازه داشت هوا می خورد!

    خیلی بد بود ، تو یه جای نرم فرو رفته بودم ، حالا باید کل زمان و هم همون بالا سپری می کردم!

    نمی دونم چی شد که مرداس هم پایین کنارم نشست!

    حق به جانب گفتم : چی شد اومدی؟ تو که مخالف بودی!

    _ بخاطر تو و حرفت نیومدم ، برای خودم اومدم!

    حوصله جر و بحث نداشتم ، واسه همین سعی کردم خاتمه بدم

    _ باشه منم باور کردم!

    داشتم فکر می کردم که چجوری تا طلوع طاقت بیارم که یهو جرقه ای به ذهنم زد!

    به طرفش چرخیدم _ مرداس یه فکری زد به سرم!

    از خواب چشماش اشک میومد!

    _ تو هم بزن تو سرش!

    _مرداس دارم جدی حرف می زنم!

    خمیازهٔ طولانی کشید و جواب داد _ باشه ، چه فکری؟!

    _ جرعت حقیقت کنیم؟

    _چرته!

    _ پس بیا بازی هُب!

    _بلد نیستم!

    تعجب کردم _ واقعا بلد نیستی؟!

    خیلی بی حوصله بود _ نه!

    _ نگاه کن ، یه عدد انتخاب می کنیم ، مثلا پنج! شروع می کنیم به شمردن ، هر پنج تا پنج تا که رسیدی باید حواست باشه که بگی هُب!

    قبول؟

    دوباره بی حوصله جوابم و داد _ چرته!

    _ مرداس می زنمتا!

    _ عمت و بزن!

    _اَه بیا دیگه ، بی شعور!

    _ جایزش چیه؟

    حرصی جوابش و دادم _ زهرمار!

    _ خب باختش چیه؟

    از رو تمسخر جوابش و دادم _ سیلی!

    به طرفم چرخید _ باشه هستم!

    یعنی وا رفتما!

    _ آقا چی چی و هستی!

    _ برد و باختش و !

    _شوخی کردم!

    _ می خواستی نکنی! هفت تا هفت تا شروع می کنیم!

    متحیر گفتم: یعنی چی؟! اگه باختم می خوای بزنیم؟!

    به چشمام نگاه کرد _ نزنم؟

    _نخیرم ، بابام من و نزده که تو بخوای بزنی!

    _جو نگیرتت بازیه ، هر بازیی هم برد و باخت داره ، هر برد و باختی هم جزا و مجازات داره.

    من که تو این بازی ماهر بودم پس دردم چی بود؟!

    _باشه قبول ، شروع می کنیم!

    _یک!

    خیره به چشماش جواب دادم _ دو

    _ سه!

    _ چهار!….

    کم کم داشتیم به صد می رسیدیم ولی از ترس سیلی هیچ کدوممون نباخته بودیم!

    تمرکز کردم که عدد بعدی و بدست بیارم!

    _هشتاد و سه!

    یهو گفت: هشتاد و چهار

    یکم نگاش کردم و از خوشحالی محکم زدم زیر خنده _ باختی ایول!

    معترض شد _ نخیرم درست گفتم!

    _ نباید می گفتی هشتاد و چهار باید می گفتی هُب!

    دستش و به سمتم پرتاب کرد و عصبی گفت: خب حالا یه بار عیب نداره!

    _ نخیرم باید بخوری!

    _ چی رو بخورم؟!

    _ مرض! سیلی رو می گم!

    رو زانو بهش نزدیک شدم و مقابلش نشستم!

    شونه هاش و بی خیال بالا انداخت_ بزن ، بچه ننه که نیستم! دردی برام نداره!

    کف دستم و تف مصنوعی زدم و با لبخند مرموز و خبیثی گفتم : الان معلوم می شه!

    چشماش و بست و منتظر شد!

    دستم و شل کردم و همون لحظه خوابوندم تو دهنش که در لحظهٔ آخر دستم کج رفت و خیلی آروم رو صورتش فرود اومد!

    چشم های بهم فشردش آروم باز شد و متعجب نگام کرد!

    خودم هول خوردم که چرا اینجوری زدمش!

    کم کم لبخند رو لباش نشست و زد زیر خنده که منم برجلا زدم

    _ آقا حساب نبود ، دستم کج رفتم ، باید دوباره بخوری!

    _ نخیرم ، می خواستی دستت و کج نفرستی ، همون حسابه!

    _ می گم اون حساب نبود

    _ به من ربطی نداره تقصیر خودته!

    بعد از کلی جر و بحث و بازی و دوبار باخت و سیلی خوردن های من و چک و لگد های من در جواب سیلی هاش ، کم کم همون جا رو زمین خوابمون و برد و اصلا هم زمان به خواب فرو رفتگیمون و حس نکردیم…

    ********

    با حس کوفتگی و گردن درد شدید ، چشمام از هم باز شدند

    نور خورشید از در و پنجره به صورت وحشیانه ای کل خونه رو روشن کرده بود و منی که چند ساعت تو اون تاریکی بودم رو مجبور کرد که سریع چشمام و ببندم!

    چشمام کم کم به نور فضا عادت کرد و با خمیازه ای به اطرافم نگاه کردم

    تازه حواسم داشت جمع می شد…!

    سرم رو دست مرداس بود و مقابل هم به خواب فرو رفته بودیم!

    سرم به خاطر کم خوابی درد می کرد!

    با کمک دست هام آروم از جام بلند شدم و نشستم.

    کی خوابمون برده بود؟!

    خمیازه طولانی دیگه ای کشیدم و با پشت دستم مهارش کردم.

    شالم رو دوشم افتاده بود و موهام پریشون از کش مو بیرون ریخته بودند!

    دنبال ساعت رو دیوار گشتم.

    پنج دقیقه به هشت بود!

    یعنی فقط دو سه ساعت خوابیدیم!

    یهو کلمهٔ دانشگاه تو گوشم زنگ کشید‌ ، جوری سرم دوباره به طرف ساعت چرخید که صدای تک تک استخون هام بگوشم رسید.

    پنج دقیقه دیگه کلاس ها شروع می شدند!

    از هولی که خوردم چنان جیغی کشیدم که صدای پرواز هجومی پرنده ها به سمت آسمون بلند شد

    _ مرداس دانشگــــــاهـــ …!

    مرداس ترسیده تو جاش پرید و نگام کرد ، هر دو ناباور بهم زل زده بودیم…

    ناگهان از جامون پریدیم و سوت کشان به سمت اتاق هامون دویدیم تا بالاخره هر جوری شده خودمون و به دانشگاه برسونیم!

    اصلا وقت نکرده بودم در اتاقم و ببندم ، سریع در کمدم و باز کردم و ندیده یه مانتو برداشتم و رو همون بلوزم پوشیدم و دکمه مانتو و در کمد و نبسته از کشو یه شلوار دراوردم و همون جا سریع پوشیدمش و موهام و مرتب نکرده و همون وضع مقنعه رو سر کردم و جوراب نپوشیده کولم و گرفتم و از اتاق زدم بیرون

    مرداس هم زیرپوش پوشیده و دکمه های پیراهنش و نبسته ، کیف و برس به دست و جوراب نپوشیده از اتاقش بیرون زده بود ، هر دو باهم به طرف راه پله دویدیم و در حال بستن دکمه های لباس به طرف ماشین حرکت کردیم

    اصلا یه وضعیتی بود که غیر قابل توصیف بود!

    امکان نداشت این دفعه رو هم دیر کنیم!

    مرداس ماشین و روشن کرد و منم سریع رفتم تا در و باز کنم ، بعد از خارج شدن از خونه در و بستم و پریدم تو ماشین و گازش و گرفت و راه افتاد.

    تو این زمان که برسیم ، از تو همون مقنعه کش و از تو مو هام کشیدم و شروع کردم به بستن ، چون موهام بلند بود خیلی سخت بود که تو مقنعه ببندمشون.

    اول صبحی با یه سرعتی می روند و لایی بین ماشین ها می کشید که کلا مادر و پدرامون و نور بارون کردیم!

    وقت هم نکرده بودم صورتم و بشورم ، گوشه چشمم و تمیز کردم و به سر و وضعم رسیدم.

    سر چند دقیقه کوتاه ماشین و جلوی دانشگاه پارک کرد ، دیگه وقت پارکینگ بردنش و نداشتیم.

    مرداس سریع هول هولکی موهاش و برس کشید و بعد تو داشبرد انداختتش و با هم پیاده شدیم.

    دیگه هراس اینکه ما دو تا رو باهم ببینن هم تو سرمون نبود!

    انگار کلاس ها شروع شده بودند.

    به طرف سالن دویدیم و با سرعت غیر قابل وصفی از پله ها بالا می رفتیم ، بچه هایی که تک و توک تو سالن ایستاده بودند متعجب نگاهمون می کردند و پچ پچ وار با هم حرف می زدند.

    مقابل در کلاس ایستادیم و از شیشهٔ کوچیک رو در ، استاد و نگاه کردم ، خواستم در بزنم که مرداس جلوم و گرفت _ وایستا نزن!

    نفس نفس می زدم _ چرا؟!

    تند تند پیراهنش و تو شلوارش می کرد _ اول تو برو بعد من، همین قدرشم بچه ها بد نگامون می کنن!

    یواشکی نگاهی به اطراف انداختم ، راست می گفت آروم و زیر چشمی نگاهمون می کردند!

    حرف برامون نسازن خیلیه!

    نگاه ازشون برداشتم و گفتم : باشه ، سر و وضعم خوبه؟

    سریع من و به طرف در چرخوند _ آره خوبه بدو برو تو!

    تقه ای به در زد و بدون بفرمایید استاد در و باز کرد و من و شوت کرد تو کلاس و در و بست!

    یعنی تو اون لحظه هاج و واج وسط کلاس ایستاده بودم و خشکم زده بود ، نمی دونستم به خاطر کاری که مرداس کرده بود چه چیزی تحویل استاد و بچه ها بدم!

    به ثانیه نکشید که مرداس هم در زد و آروم وارد کلاس شد!

    همه تو کف طرز وارد شدنم به کلاس بودند و متعجب نگاهم می کردند ، علل الخصوص استاد!

    مرداس کنارم ایستاد و با نفس هایی که سعی می کرد یک دست بشن ، زیر چشمی نگاهم کرد و بعد سریع به استاد چشم دوخت!

    استاد تا خواست حرفی بزنه مرداس پیش دستی کرد و گفت : سلام ، ببخشید بار آخره ، ماشینم خراب شده بود!

    کاملا شبیه به یه ربات!

    استاد نگاهش و به سمت من سوق داد ، نمی دونستم چی بگم که آرنج مرداس تو پهلوم فرو رفت!

    سریع حرفی سر هم کردم و تحویل دادم _ استاد حال بابام خوب نبود دیشب تا دیر وقت بالا سرش بودم ، نشد بخوابم ، استاد بار آخره!

    نگاه مشکوکی به هردومون انداخت و با خودکاری که دستش بود ، آخر کلاس و نشون داد

    _ برید بشینید ، اولین و آخرین باره دیگه عذری پذیرفته نمی شه!

    مرداس سریع نیمچه لبخندی زد و هول کرده گفت: ممنون استاد ، مطمئن باشید بار آخره دیگه تکرار نمی شه!

    استاد اخمو و صد البته جدی در حالی که رو به تخته می چرخید جواب مرداس داد_ خیلی خب ، برید بنشینید!

    با نگاه سر سری به کلاس ، اون آخر دو تا صندلی خالی پیدا کردیم و به سمتش رفتیم تا بشینیم.

    خودم و رو صندلی و کیفم و رو میز انداختم و خسته و هلاک شده سرم و رو کیف گذاشتم و چشمام بستم!

    واقعا کم خوابی دیشب داشت دیوانم می کرد!

    یعنی حالا که به آسایش رسیده بودم تمام بدنم بی حس شده بود!

    مرداس هم کنارم نشست و کیفش و کنارش گذاشت.

    آروم جوری که فقط من بشنوم زمزمه وار گفت: راویس بسه ، پاشو استاد ببینتت از کلاس می ندازتت بیرون!

    صورتم حالت گریه به خودش گرفت _ وای مرداس دارم می میرم از خواب!

    دوباره پچ زد _ چقدر دیشب گفتم بخوابیم ، هی گفتی می ترسم ، بیین هم من و زابراه کردی هم خودت و!

    _ اون آخر چخبره؟!

    با صدای بلند استاد هول خورده تو جام پریدم و سریع گفتم : هیچی استاد!

    مرداس متعجب با لب گاز گرفته به نشانهٔ اینکه ببند دهنت و نگام می کرد!

    همهٔ سر ها به طرفم چرخیده بود!

    تازه دوهزاریم داشت می افتاد!

    یعنی به معنای واقعی به قول بردیا ریده بودم!

    چون اصلا منظور استاد به ما نبود!

    نگاه استاد رو ما کشیده شد و مرداس محکم تو سرش کوبید و خودش و آروم برای این که دیده نشه به پایین سر داد و چشماش و بست!

    لبخندی از سر ناچار و بی چارگی تحویل استاد دادم و خودم و به بی حالی زدم

    _ استاد من اصلا حالم خوب نیست ، از وقتی که بابام مریض شده انگار منم دیگه دارم نابود می شم ، ببخشید دست خودم نیست!

    لبخند رو لب های مرداس اومد که با لگدی که از من خورد اثرش از بین رفت و انگار نه انگار که اصلا لبخندی زده بود!

    نگاه استاد رنگ ترحم گرفت و لحظه ای مهربون شد _ پدرتون چشه خانم افشار؟

    دوباره بی حال و از جون افتاده جوابش و دادم _ سرطان دارن استاد!

    حالا از اون ور هی تو دلم می گفتم زبونم لال ، خدا نکنه ، خدا نکنه ، خدا تو نشنو!

    مرداس دست جلوی لبش برد تا لبخندش معلوم نشه!

    استاد جلو تر اومد که منم مجبور شدم تو جام وایستم _ پدرتون چند وقته که اینجوری شدن؟!

    ای خدا…

    آخه تو فضولی؟!

    زور زدم تا چشمام نم دار بشه ، فین مصنوعی بالا دادم و با صدای خش داری جواب دادم _ کم تر از یک ماه!

    _ انشاالله هر چه زود تر بهبود پیدا کنند ، شما هم خودتون و اذیت نکنید!

    دوباره فینی بالا دادم و گفتم : ممنون ، چشم استاد!

    نگاهی به مرداس انداخت و خطاب به من گفت: می تونم سوالی ازتون بپرسم؟!

    همون لحظه چهرهٔ مرداس قهوه ای شد!

    به تته پته افتادم _ بله بفرمایید استاد!

    _ شما با آقای هخامنش نسبتی دارید؟!

    قلبم هوری ریخت ، با لکنت گفتم : چ…چطور استاد؟!

    مرداس که کلاً رنگ به چهره نداشت!

    _ همین طوری ، یه لحظه حس‌کردم باهم نسبتی دارید!

    _ ن…نخیر استاد، آقای هخامنش برام فقط آقای هخامنشه ، همین!

    نگاه گذرا و مشکوکی بهمون‌ انداخت و
    دوباره جدی شد و رو به تخته چرخید و با صدای بلند و رسایی گفت: خب می ریم سر درسمون!

    انگار هفت خان رستم و طی کرده بودم!

    نفسم و بیرون فرستادم و بی حس تو جام ولو شدم و چشمام و بستم!

    مرداس هم چشماش و بست و نفسش و بیرون فرستاد و دوباره به حالت‌ قبلش در اومد و کف بی صدایی برام زد و آروم گفت:

    _ بزنم به تخته به غیر از بی شعوری استعداد بازیگری هم داری!

    _ مرداس چرت نگو اصلا حوصله ندارم!

    بی صدا خندید و دیگه هیچی نگفت!

    نمی دونم چقدر گذشته بود ولی واقعا حرف های استاد و سکوت کلاس مثل یه قرص خواب آور عمل می کردند!

    دستم و تکیه گاه سرم کرده بودم و هر از گاهی تو چرت فرو می رفتم و بعد یهو به خودم می اومدم و چشمام و به زور باز نگه می داشتم!

    دیگه از چشمام اشک سرازیر شده بود!

    برای این که دیگه چرت نزنم ، چند بار به صورتم ضربه زدم و صاف تو جام نشستم که متوجه مرداس شدم!

    خیلی ریلکس ، سفت و شق تو جاش خوابیده بود!

    از این حالتش خندم گرفت و خواستم صداش بزنم که دیدم شاید بقیه متوجه شن!

    دستم و رو زانوش گذاشتم و چند بار زدمش که به خودش اومد و با صدای بمی گفت : بیدارم!

    آروم پچ زدم _ معلومه!

    چشماش کاسه خون بودند!

    چند بار پلک زد و به استاد چشم دوخت ، نا خودآگاه خمیازه ای کشیدم و خودکار زمین افتادم و برداشتم.

    همین که تو جام صاف شدم ، دوباره چشم های مرداس و بسته دیدم

    _مرداس؟

    دوباره هول خورد و بیدار شد _ می گم بیدارم!

    خندم گرفت _ معلومه بیداری!

    جوابم و نداد و شروع کرد به ثبت کردن و نوشتن فرمول هایی که رو تخته هک شده بود!

    من که اصلا حوصله نوشتن نداشتم بعداً از مرداس می گرفتم!

    زنگ‌ کلاس رجبی به زور و خواب و نیشگون های ریز برای بیدار موندن تمام شد و منتظر کلاس بعدی شدیم‌، همه بچه ها کیف هاشون و برداشتن و از کلاس خارج شدن!

    مرداس به محض این که کلاس و خالی دید سریع پشت به من چرخید و سرش و رو پام گذاشت و دراز کشید!

    پاشم رو صندلی های مقابلش گذاشت و چشماش و بست!

    از این حرکتش تعجب کردم _ مرداس پاشو ، زشته یکی‌ میاد تو ، این وضع می بیننمون حرف در میارن!

    چشم بسته و دست به سینه جوابم و داد _ حرف نزن که هر چی می کشم از دست تو!

    الان تا کلاس بعدی نیم ساعت وقته بذار بخوابم ، زنگ رجبی هیچی حالیم نشد!

    _ خب بخواب ، حالا چرا رو پای من ، پاشو!

    _ حرف نزن ، دارم می خوابم!

    آروم اما عصبی صداش زدم _ مرداس!

    _ هیـس!

    خواستم سرش و از رو پام بلند کنم که سفت تر گرفت و نذاشت!

    _ مرداس!

    جوابم و نداد!

    پوفی از سر ناچار کشیدم و تسلیمش شدم ، خودمم داشتم از خواب می مردم!

    دوباره خمیازه ای کشیدم و سرم و رو کولم که رو میز بود گذاشتم و چشمام و بستم.

    به ثانیه نکشید که خوابم برد…!

    نمی دونم چقدر خوابیدم که هراسون تو جام پریدم و موبایلم و از کیفم دراوردم و ساعتش و نگاه کردم

    چند دقیقه دیگه کلاس بعدی شروع می شد!

    مرداس و صدا زدم _ مرداس؟

    میون خمیازه گفتم _ مرداس پاشو!

    چطور این کلاس خالی بود؟!

    یاد دوران مدرسه افتادم ، یادش بخیر!

    اعصابم خورد شد و محکم شونش زدم

    _ مرداس می گم پاشو دیگه!

    بازم بیدار نشد!

    داد زدم _ مرداس!

    چشماش باز شد و نگام کرد _ چیه؟

    _ پاشو کلاس داره شروع می شه!

    خمیازه ای کشید و دوباره چشماش و بست

    _ مرداس با تو ام!

    _ پات گرم و نرمه آدم دلش نمیاد پاشه!

    محکم زدم تو پی شونیش _ خفه شو پاشو ، بی ادب!

    همون طور که پیشونیش و ماساژ می داد سرش و از رو پام برداشت و نشست

    _ خب چرا می زنی؟!

    _ چون حقته ، پاشو!

    _ پا شدم دیگه ، باز چیه؟!

    _ یعنی بریم!

    کیفش و برداشت _ کشتی من و ، خیلی خب بریم!

    منم کیفم و برداشتم و از جام بلند شدم.

    با هم به سمت کلاس بعدی راه افتادیم ، ولی خالی بود!

    متعجب وارد کلاس شدم _ اینجا که خالیه! مگه کلاس نداریم؟!

    به در تکیه داد و بی خیال گفت: چمی دونم!

    به طرفش چرخیدم _ خب برو بپرس!

    _ از کی؟!

    عصبی شدم _ از عمهٔ من!

    _ شمارش و بده!

    _ وای مرداس!

    _ خودت برو بپرس اصلا به من چه!

    پشت چشمی براش نازک کردم و از کنارش گذشتم ، اصلا‌ معلوم نبود کلاس چرا خالیه!

    بعد این کلاس ، دانشگاه امروزم تمام می شد و می تونستم با خیال راحت به خونه برم و یه دل سیر بخوابم!

    مرداس هم راه افتاده بود و پشتم می اومد ، تحویلش نگرفتم تا حساب کار دستش بیاد ، پسرهٔ پر رو!

    بعد از پیدا کردن بچه هایی که اون ساعت باهاشون کلاس داشتیم و پرس و جوی فراوون ، کاشف به عمل آمد که امروز استاد نیومده!

    یعنی با شنیدن این خبر به حدی خوش حال شدم ، زمانی که خبر قبولی دانشگاهم اومد این قدر خوشحال نشدم!

    وقتی مرداس فهمید کلاس تعطیله عین اسب می دوید تا بره خونه بخوابه!

    مثل بچه ها تو حیاط دانشگاه می دویدیم تا زود تر به ماشین برسیم و بریم خونه ، البته دویدن من برای این بود که یه وقت من و جا نذاره و خودش بره!

    بعد از رسیدن به خونه ماشین و تو حیاط پارک کرد و باهم پیاده شدیم ، اصلا وقت نکرده بودیم که در ها رو قفل کنیم!

    کفش هاش و از تو پاش کند و وارد خونه شد که صداش زدم _ مرداس؟

    دستگیره به دست ، به طرفم چرخید

    _ چیه؟

    _ فیوز!

    به صورت کاملا مشهودی پنچر شد و گفت: حالا خونه اگه برق نداشته باشه طوری می شه؟!

    _ تنبلی نکن تا هوا روشنه برو بزنش!

    _ بابا خستم ، خواب دارم چشمام چیزی و نمی بینه ، بذار بعد!

    با تحکم گفتم: نه مرداس همین الان باید بزنی!

    _ آخه من چمی دونم فیوز کجاست!

    _ هر جا که هست بالاخره باید پیدا کنی!

    از کنارش گذشتم وارد هال شدم _ بدو بزن ، من رفتم بخوابم!

    سریع بازوم گرفت و کشید_ کجا؟

    تو چشماش زل زدم _ لالا!

    _‌‌ نخیرم ، من دو ساعت برم دنبال فیوز تو بری بخوابی؟! عمرا اگه بذارم!

    _ اَه یه فیوز دیگه!

    _همون یه فیوز!

    حرصی نگاش کردم و بازوم و از چنگش رها کردم _ خیلی خب نمی خوابم برو فیوز و بزن برم کپه مرگم و بذارم!

    دوباره کفشاش و‌ پو‌شید و نگاه‌ کلی به حیاط انداخت

    کنار پمپ آب رفت و کناره های دیوار و نگاه کرد ، برای دسترسی به فیوز مجبور شد داخل باغچه بره و دستش و دراز کنه!

    نمی دونم چرا نزده سریع دستش و عقب کشید و از باغچه بیرون پرید!

    _ چی شد؟!

    نگام کرد و همون طور که شصتش و ماساژ می داد گفت : برق داره!

    تعجب کردم _ چی داره؟!

    _ برق داره ، یعنی می گیرتت ، این و می فهمی که!

    _ بله ، نفهم خودتی!

    _ برو تو یه چیز پیدا کن که قد داشته باشه!

    _ چرا؟

    _ خب باهاش فیوز و بزنم دیگه!

    _ مثلا چی؟!

    یکم نگام کرد و گفت : هیچی!

    به سمت درخت خرمالو رفت و شاخه هاش و از نظر گذروند!

    رو پنجه پاهاش ایستاد و خواست یکی از شاخه ها رو بکنه که قدش نرسید!

    دوباری پرید که پیراهنش بالا رفت و تا نصفه های شکمش مشخص شد!

    وقتی دید موفق نمیشه ، همون طور آشغالی که از درخت تو چشمش رفته بود و پاک می کرد گفت:

    _ ریواس بیا پایین بلندت کنم بگیری!

    _ می ندازی من و!

    _ نترس نمیندازمت!

    دمپایی پوشیدم و پایین رفتم و کنارش ایستادم

    _ یعنی من و بندازی ها از پدر شدن محرومت می کنم!

    جلوم اومد و ایستاد _ جرعتش و نداری!

    _ معلوم می شه ، تو فقط من و بنداز!

    خم شد و پایین تر از باسنم و گرفت و ناگهان من و بالا کشید که از ترس جیغ کشیدم

    _ بدو بکن!

    دستام رو شونه هاش بود _ نندازیم!

    _ اگه یه بار دیگه بگی می ندازمت!

    برای تعادل شونش و گرفتم و دست دیگم و به طرف یکی از شاخه های خشک دراز کردم

    _ می گم مرداس ، صاحب خونه راضیه داریم چوب درختش و می کنیم؟!

    _ باز چرت گفتی که!

    _ خب راست می گم دیگه!

    _ آخه کی میاد به خاطر کندن یه تیکه چوب خشک که تا دو روز دیگه خودش میافته یقت و بگیره؟!

    _ چمی دونم ، شانس که نداریم!

    سرش و بالا گرفت و نگام کرد _ تو الان رفتی بالا ، بکَنی یا روضه بخونی؟!

    _ هر دو مورد صحیح است!

    عصبی شد و صداش بالا رفت_ بدو کمرم شکست!

    شاخه رو گرفتم _ خیلی خب بابا چرا داد می زنی! وزنی ندارم که!

    _ وزنی نداری ولی نمی دونم چرا انگار بشکه بلند کردم!

    شاخه رو کندم _  یعنی الان مسخرم کردی؟

    همون جور که من و بغل کرده و بالا نگه داشته بود تو چشمام نگاه کرد_ نه ، چرا مسخره کنم؟!

    دستی که رو شونش بود و دور گردنش حلقه کردم و چوب و مقابل چشاش گرفتم _ فرو کنم تو چشات تا حالت جا بیاد؟!

    بدون حرکت دادن گردن ، چوب مقابل صورتش و نگاه کرد و گفت : نه ممنون!

    _آفرین ، حالا شد!

    سرش و عقب کشید _ حالا این چوب و اون ور‌ تر می بری یا نه؟!

    _ نه!

    آروم من و زمین گذاشت و محکم دماغم و کشید که از درد بلند جیغ کشیدم

    _ کثافط دردم اومد!

    _ حقته تا تو دیگه هستی برای من زرت و پرت نکنی!

    دماغم و ماساژ دادم و چپ چپ نگاش کردم

    دستش و به طرفم گرفت _ بده!

    برای جبران کارش ، چوب و محکم کوبیدم تو کف دستش و رهاش کردم!

    لبخند حرص دراری زد و گفت: درد نداشت!

    همیشه این جمله داغونم می کرد ، تو دعوا های با بردیا تا توان داشتم می زدمش ، سرخ و کبودش می کردم ، سر آخر برای این که حرصم و در بیاره می گفت درد نداشت!

    چوب و گرفت و به طرف فیوز رفت.

    از پله ها بالا رفتم و تو تراس ایستادم‌

    _ یهو برق نگیرتت خشک شی ، مرگت بیافته گردن من؟!

    _ ریواس تو فقط یه کلمه دیگه چرت بگو!

    _ نه خیالت تخت ، از تو نمی گم!

    _ صبر کن این فیوز و بزنم میام حسابت و می رسم!

    _ چجوری می رسی؟!

    _ الان میام!

    چشمام گرد شد و متعجب نگاش کردم

    یهو زد زیر خنده و گفت: وای خدا چشماش و!

    چوب و دراز کرد و به فیوز زد که صدای وحشتناکی تو خونه پیچید و کل چراغ ها روشن شد

    از بلندی صدا هول خوردم با جیغی بلندی گوشام و گرفتم!

    مرداس هم دست کمی از من نداشت ، بنده خدا انگار سائقه بهش خورده بود ، هون جا به زمین چسبید و دیگه تکون نخورد!

    دستام و از رو گوشام برداشتم و آروم به مرداس نگاه کردم ، هول خورده گفتم: چی بود؟!

    چوب و نگاه کرد و گفت: چمی دونم ، فکر کنم مزاحم خاموشیش شدیم!

    نفسش و محکم بیرون فرستاد و چوب و پرت کرد تو باغچه و دستاش و تکوند و بالا اومد

    منم زود تر از اون وارد هال شدم و یک راست به دستشویی رفتم و دست و صورتم و شستم

    بعد از رسیدن کار هام و در آوردن لباس هام ، خودم و رو تخت رها کردم و طاق باز رو شکم دراز کشیدم.

    خنکی رخت خواب کل وجودم و حال داده بود.

    همه جا ساکت بود و حتی صدای مرداس هم نمی اومد ، چشمام کم‌ کم داشتند گرم می افتادن…

    پلک هام عجیب به سمت پایین جاذبه پیدا کرده بودند!

    دیگه داشتم از این عالم کنده می شدم که موبایلم پایین تخت زنگ خورد و من و از خواب زده‌ کرد

    تو جام نشستم و موبایلم و برداشتم ، رو صفحه نوشته شده بود ، مفت خور محل!

    این که مرداس بود!

    ای خدا بگم چکارت نکنه که داشتم می خوابیدم ، عوضی…

    عصبی مثل کسایی که مال و اموالشون بالا کشیده شده تماس و وصل کردم و بستمش فحش

    _ آخه عوضی ، روانی ، تو مشکل داری؟ نمی فهمی من خوابم نفهم بی شعور

    صدام شبیه جیغ شد_ آخه تو کرم داری؟

    هیچ صدایی ازش در نمی اومد!

    _ هوی الاغ با توام!

    صدای آروم و متعجبش شنیده شد

    _ ریواسی؟!

    بلند جیغ کشیدم _ ریواس هفت جد و اباد و زن و بچه هاتن!

    صدای خندش پشت گوشی پی چید!

    _ ای مرض ، کثافط الدنگ مفنگی کاسه بشقابی!

    خندش‌ اوج گرفت و من و عصبی تر کرد

    _ مرداس پا می شم میاما!

    انگار از خنده غش کرده بود!

    کوفت غلظی نثارش کردم و خواستم تماس و قطع کنم که به سرفه افتاد و میون سرفه های پشت سر همش گفت: به جان خودم نباشه ، به جان تو خواستم به یکی دیگه زنگ بزنم اشباهی شد!

    _ خا برو گمشو می خوام قطع کنم به ادامهٔ کپه گذاشتنم برسم!

    _ چجوری می ذاری؟!

    _ چی رو؟

    _ کپه رو!

    بلند جیغ زدم _ مرض!

    تماس و قطع و گوشی و رو پرت کردم یه گوشه تخت و دوباره تو رخت خواب شیرجه رفتم و سریع چشمام و بستم تا خوابم نپره!

    ملت دیوانه شدن!

    چشمام دوباره داشت گرم می افتاد که موبایلم زنگ خورد!

    یعنی اوج انفجار بودم

    همون طور دراز کشیده ، به گوشیم چنگ انداختم و بدون نگاه کردن به شماره ، تماس و وصل کردم

    _ مرداس میام جوری تیکه پارت می کنم ، که گرگ بیابون تا حالا نکرده!

    آخه تو نمی فهمی من خواب دارم خستم ، کور بودی ندیدی دیشب تا دیر وقت بیدار بودم؟

    خودت خسته نیستی نمی خوای کپه مرگت و بذاری روانی؟

    صدای داد مرداس از اتاقش بلند شد

    _ هووی به کی داری همین جوری فحش می دی؟!

    صدای متعجب آشنایی از پشت خط اومد

    _ راویس بابا؟!

    چشمام گرد و نفس تو سینم حبس شد…

    آروم موبایل و از گوشم فاصله دادم و‌ متعجب به شماره نگاه کردم

    خاک تو سرم بابام بود!

    دوباره صدای داد مرداس _ هووی با تو ام ، می گم همین جوری داری به کی فحش‌ می دی؟!

    بی توجه به مرداس سریع گوشی و به گوشم چسبوندم

    _ بابایی تویی؟

    _ سلام دخترم!

    تو جام نشستم و سر و صورتم و دست کشیدم _ سلام بابا ببخشید فکر کردم یکی از رفیقامه!

    _ اسم رفیقت مرداسه دخترم؟!

    هول خوردم _ ها؟ نه! نه نه مرداس نیست اسمش مریمه من این و مرداس صدا می زنم می دونی چرا چون قدش مثل درخت بلنده ، داس هم درخت قطع می کنه دیگه واسه همین بهش می گم مرداس!

    کوبیدم تو سرم ، اصلا چی گفتم؟!

    آخه خنگول داس کجاش درخت قطع می کنه!

    _ تو دانشگاه باهاش آشنا شدی؟!

    _ آره بابا ، هم خوابگاهیمه!

    تعجب کرد_ هم خوابگاهیته؟!

    تازه فهمیدم چه گوه.ی به بار آوردم!

    برای ماست‌مالی گفتم: نه من کی گفتم هم خوابگاهیمه؟!

    _ همین الان گفتی دخترم!

    وای خیلی خراب کرده بودم…

    موبایل و به سینم چسبوندم و چند نفس عمیق کشیدم

    راویس به خودت مسلط باش!

    بعد یه باز دم قوی موبایل و کنار گوشم گرفتم

    _ بابایی شاید چون خواب بودم و با زنگ ، ناگهانی از خواب پریدم هذیون گفتم!

    _ باشه دخترم ، خوبی؟ چیزی کم و کسر نداری؟ همه چی ردیفه بابایی؟

    تو دلم خدا رو شکر کردم که بخیر گذشت!

    _ خوبم بابایی ، همه چیزم ردیفه ممنون

    آخرین باری که با بابا حرف زده بودم یک یا دو ماه پیش بود ، بیش تر با ریما و مامان در ارتباط بودم و واسه همین وقتی بابا زنگ زد خیلی تعجب کردم!

    بعد کلی حرف و احوال پرسی و نصیحت و‌ سفارش ، با هم خداحافظی و تماس و‌ قطع کردیم.

    دیگه عین این ترکش خورده ها تو جام افتادم و بی هوش شدم…

    *مرداس*

    با صدای بلند عجیبی چشمام باز شد و از خواب پریدم

    تو جام نشستم و با چشم های سرخ از خواب اطرافم و نگاه کردم

    خونه ساکت ساکت بود ، پس صدای چی بود؟!

    آروم راویس و صدا زدم تا شاید خودش باشه!

    _ راویس؟

    راویس؟

    صدایی ازش نیومد!

    ساعت پنج بود!

    نه ناهار خورده بودیم نه چیزی ، فقط یکسره خوابیدیم!

    خودم و جلو کشیدم و از تخت بلند شدم _ راویس؟

    از اتاقم بیرون اومدم و از نرده ها به پایین خم شدم تا ببینم چی بود!

    ولی خبری نبود ، امن و امان!

    دوباره صداش زدم _ راویس؟!

    به طرف اتاقش رفتم و در زدم_ خوابی؟

    جوابی نداد ، دستگیره رو گرفتم و آروم در و باز کردم

    مثل این جنازه ها از تخت پایین افتاده و پتو و دورش مچاله کرده بود و عین این نفله شده ها خوابیده بود!

    تکه موی رو پیشونیم ریخته شده رو فوت کردم و به بالا فرستادم _ من و باش که فکر کردم چی شده و صدای چی بود! نگو که خانم عملیات سقوط آزاد داشته!

    موهاش همه در اثر عرق خیس شده و به گردنش چسبیده بود

    فکر کنم‌‌ برای بار سوم بود که بی روسری می دیدمش!

    در و رها کردم و بدون اینکه بیدار شه جلو رفتم

    پتو رو از دورش باز کردم و گوشه تخت انداختم.

    دست زیر گردن و زانوش بردم و بلندش کردم که سرش از پشت رفت و حجم انبوه موهاش به صورت آبشاری ریختند و آویزون شدند

    نگاهم‌‌ از موهاش رو صورتش ثابت موند…

    اولین دختری بود که تاحالا اینقدر باهاش راحت و نزدیک بودم!

    ناخودآگاه لبخند کمرنگی رو لبام نشست و رو تخت گذاشتمش و دستم و از زیر گردنش بیرون کشیدم

    بدنش خیس عرق بود ، پتو رو ازش دور کردم و تو جام صاف شدم

    لبخندم پررنگ تر شد و آروم لب زدم

    _ دیوونه!

    از اتاقش‌‌ بیرون اومدم و در و بستم ، باید یه غذایی برای این شکم گشنه درست می کردم!

    داشتیم به آخر هفته و مسابقه نزدیک می شدیم

    حوصله درست کردن یه غذای طولانی رو نداشتم واسه همین زیر ماهیتابه و‌ روشن کردم و سوسیس ها رو حلقه ای گذاشتم سرخ شه

    بعدش از همون آشپزخونه تلویزیون و روشن کردم و مشغول کارم شدم.

    نمی دونم چقدر گذشت که راویس هم بیدار شد و شال سر کرده پایین اومد و دست و صورتش و شست و بی حال رو صندلی آشپز خونه نشست!

    وقتی سوسیس ها سرخ شدن زیر ماهیتابه رو خاموش کردم و با دوتا چنگال گذاشتمش رو میز و خودمم مقابل راویس نشستم

    بی جون گفت: آب می خوام!

    نگاش کردم _ خب پاشو بخور!

    چشماش بزور باز بودن _ جون ندارم!

    بعد یه خمیازه بلند بالایی کشید

    سرش و رو میز گذاشت و چشماش و بست!

    این ماه ، ماه آخر محرمیتمون بود!

    _ خب حالا چرا لش می شی پاشو!

    بی حال و چشم بسته گفت: آب می خوام!

    _ آب بریزم دهنت؟!

    سرش و همون طور که رو میز بود به جواب مثبت تکون داد

    _ پر رویی دیگه چه می‌شه کرد!

    از جام بلند شدم و تو یه لیوان از یخچال خودم براش آب ریختم و کنارش گذاشتم که سرش بلند شد

    بی هیچ حرفی لیوان و گرفت و آبش و یکسره سر کشید و گفت: خداییش داشتم هلاک می شدم

    بعد مثل پیرزن ها دعا کرد _ انشاالله دامادیت و ببینم!

    خندیدم و تو جام نشستم _ از من کار خیر کم پیش میادا! باید جبران کنی!

    تیکه ای از نون لواش و کند و وسطش دو تا سوسیس گذاشت و بزور تو دهنش جا داد و با همون دهن پر گفت: کم بهت خیر رسوندم که الان جبران کنم؟

    منم برای خودم لقمه ای درست کردم و گفتم: تو دیگه‌ از خیر کردن چیزی نگو که بعدش‌ بد آثاری به جا گذاشتی!

    حق به جانب گفت: مثلا؟ نام ببر ببینم کجا بعد خیر شر کردم!

    چشمام گرد شد ، جوری حرف می زد که انگار واقعا کبابی نسوزونده!

    منتظر نگام می کرد ، انگشتام و بالا آوردم و شروع کردم به شمردن

    _‌ رنگ مو ، ماساژ…

    خواستم یخچال و هم بگم که سریع پرید وسط حرفم‌

    _ بی خیال مرداس بگیر غذات و بخور از دهن افتاد!

    یکم نگاش کردم و بی خیال اذیت کردنش شدم و به ادامه غذا خوردنم پرداختم

    کمی نگذشت که صدام زد _ مرداس؟

    _ هوم؟

    _ بعد غذا بریم پیاده روی؟

    نگاهم به روش کشیده شد _ چرا؟

    _ همین جوری ، والا خسته شدم از این یک نواختی زندگی!

    نون و پایین گذاشتم _ من نمی تونم زیاد بیرون برم ، اونم پیاده!

    تعجب کرد‌ _ چرا؟

    _ چون آدم های بابام دنبالمن!

    _بخاطر این که فرار کردی؟

    سرم و به‌ جوابش تکون دادم _ اوهوم!

    _ خب برای چی فرار کردی ، دلیل فرارت چی بود؟ اصلا مال کدوم شهری! چند تا بچه این؟! هیچی ازت نمی دونم!

    لبخند کم رنگی رو لبام‌ نشست_ چند ماهه با همیم‌ ، ولی هیچی از هم نمی دونیم!

    _ خب الان بگو!

    صندلیم و کمی عقب کشیدم _ فرارم به خاطر این بود که دوست نداشتم حرفه پدرم و دنبال کنم ، می خواست من و به زور جانشین خودش کنه ، بعد دختر شریکش و بندازه به من که شراکتشون قوی تر و پایبند تر شه ، منم حرف زور تو کتم نمی ره ، برای خودم آرزوهایی دارم‌، نمی خوام مثل بقیه سال ها وسیله ای باشم برای رسیدن پدرم به اهدافش!

    _ شغل پدرت چیه؟

    _ کارخونه چرم سازی داره!

    چشماش برق زد _ این که خوبه!

    _ آره ولی من اون کارخونه و شرکت چند شعبه ایش و دوست ندارم‌ ، پدرم از بس از ما و خانوادش زد و کل وقت و زمان و زندگیش و برای اون کارخونه و شرکت گذاشت ، بدم اومده!

    لبش و به حالت ندونستش کش آورد و گفت: نمی دونم ، ولی من جات بودم این کار و نمی کردم!

    به یه نیمچه لبخند اکتفا کردم و سرم و پایین انداختم.

    _ خب بچه کجایی؟

    _ شیراز ولی یه مدتی اومدیم‌ شمال زندگی کردیم ، ولی دوباره به شیراز برگشتیم!

    آروم لب زد_ شیرازی!

    _ خب چند تا بچه اید؟!

    تو این دوره زمونه پنج تا بچه که زیاد نبود ، بود؟!

    _ شما چند تا بچه اید؟

    _ سه تا ، دو تا دختر ، یه پسر‌! بردیا ، راویس ، ریما!

    _ منم پنج تا ، چهار تا پسر یه دختر!

    چشماش گرد شد_ ماشاالله ، چقدر زیادین ، فکر نمی کردم این قدر باشین!

    _ خب دیگه‌، دست ما که نبود!

    خندید _ اسم هاشون چیه؟

    _ مهداد ، مهران ، مرداس ، مهراس ، مهرداد‌ ، پریا!

    _ اووو قاطی کردم ، خودتون اسم هم و فراموش نمی کنین؟!

    دوباره خندیدم _ نه!

    _ حالا چرا پریا؟ جمعتون تک شده!

    _ نمی دونم ، انگار مادرم یه بار گفته بود ، چون ارزشی برام نداشت ، تو حافظم نسپردمش ، یادم نمیاد!

    سریع چند لقمه دیگه تو دهنش گذاشت و با عجله از جاش پا شد _ خب ، بریم؟

    متعجب نگاش‌ می کردم _ کجا؟!

    _ بیرون ، پیاده روی ، خسته شدم!

    _ من نمی تونم

    نذاشت حرف و کامل کنم _ نمی تونم و نمی شه نداریم ، می تونی، بیا ، تنهایی بهم حال نمی ده!

    _ اگه‌…

    دوباره حرفم و برید _ اگه مگه هم نداریم ، گیر نمی افتی ، خیالت تخت ، من رفتم آماده شم!

    سریع از آشپزخونه خارج شد و به سمت اتاقش رفت.

    منم دو سه لقمه دیگه خوردم و بقیه رو همین جوری با ماهیتابه و قاشق گذاشتم یخچال و بعد سریع رفتم تا آماده شم.

    *راویس*

    یه مانتو و شلوار طوسی رنگ پوشیدم و با تن کردن یه سویشرت و گذاشتن یه کلاه افتابی رو شالم بدون برداشتن کیف و موبایل از اتاقم بیرون اومدم و همون طور که پایین می رفتم مرداس و صدا زدم

    _ مرداس؟

    صدای بلندش به گوش رسید _ چیه؟

    _ بدو دیگه ، به تاریکی بر می خوریم!

    _ الان اومدم

    برق های خونه رو خاموش کردم و رو پله های تراس نشستم تا کتونی طوسی ، صورتی رنگم و بپوشم

    آخرین پاپیون و به بند کتونیم زدم و از جام بلد شدم که مرداس هم اومد

    اونم شلوار ورزشی و‌گرم کن طوسی رنگ پوشیده بود

    چه جالب ست کرده بودیم!

    موبایلش و تو جیب شلوارش گذاشت و یقه گرم کنش و درست کرد و زیپ و تا نصفه های تی شرت‌ قرمز رنگش بالا‌ کشید و با صاف کردن موهاش کلاه آفتابیش و سر کرد.

    _بجنب دیگه!

    داشت بند کتونیش و می بست_ صبر کن دیگه!

    بعد از بستن بند کتونیش از جاش بلند شد و باهم به طرف در رفتیم

    _ خب تا کجا بریم و برگردیم؟!

    در و باز کردم _ نمی دونم تا هر جا که شد!

    باشه ای گفت و با بیرون اومدن از خونه در و بست.

    به محض این که از کوچه در اومدیم ،‌ لبه کلاه آفتابیش و پایین تر کشید و دستاش و تو جیب گرم کنش کرد.

    _ بیا تا نزدیک ترین پارک بدوییم!چطوره؟

    یکم اطرافش و نگاه کرد و‌ وقتی از خلوتی خیابون اطمینان حاصل کرد گفت : باشه بدوییم!

    نگاهی به هم انداختیم و هر دو شروع کردیم به دویدن ، رو یه خط و سطر می دویدیم

    تو پیاده رو بودیم و هر کیم و ما رو می دید از طرز لباس پوشیدنمون می فهمید که در حال ورزش کردنیم ، پس مهم نبود!

    تا نزدیک ترین و اولین پارک یکسره و بدون مکث دویدیم و دیگه نفسی برامون نمونده بود!

    با دستم بهش اشاره کردم که بایسته!

    گلوم خشک شده بود و دیگه داشتم می مردم

    تو جام ایستادم و خمیده دست به زانو هام زدم و بریده و مقطع گفتم: وای…م…مر…داس…ب…بسه…دیگه نمی تونم…!

    پر فشار آب دهنم و قورت دادم تا شاید گلوم تر شه!

    مرداس هم دست کمی از من نداشت ، تمام صورتش خیس از عرق بود ، نفس زنان به یه نیمکی اشاره کرد و گفت: خیلی خب بریم اونجا!

    کمرم و صاف کردم _ من تشنمه

    هوا دیگه کم کم رو به تاریکی می رفت و پارک برای شب شلوغ تر می شد!

    _ باشه فعلا بریم بشینیم ، یه آب میوه ای ، آب معدنی یه چیزی می گیرم!

    خسته و هلاک رو نیمکت سبز رنگ پارک ولو شدیم و نشستیم

    حالا من جمع و جور نشسته بودم ، این مرداس و بگو که خودش و وا داده بود و هر دو تا پاش دراز و انگار رو کمرش بالای نیمکت نشسته بود!

    محکم رون پاش و زدم _ جمع کن خودت و اینجا رفت و آمد می کنن زشته!

    _ آقا کور که نیستن می بینن سر و صورتمون خیسه عرقه و لباس ورزشی داریم ، پس چه نتیجه ای می‌ شه گرفت؟ این که خسته ایم!

    پشت چشمی براش نازک کردم و سرم و به عقب فرستادم تا کمی از خستگیم در بره

    کلاه آفتابیش و از سرش دراورد و انداخت رو پام

    سر بلند کردم و کلاه آفتابیش و انداختم رو خودش که دوباره انداخت رو پام!

    اعصابم خورد شد _ می ندازم زمینا!

    _غلط می کنی ، خب رو پات باشه چی می شه؟ جای بچت تنگ می شه؟

    _ چرا چرت می گی ، حوصله ندارم

    _ منم جا ندارم

    دوباره انداخت رو پام و چشماش و بست

    _ بذار باشه ، خستم!

    پوفی کردم و منم چشمام و بستم

    _ مرداس آب!

    واقعا تشنم بود…

    _ صبر کن می خرم

    _ الان می خوام!

    چشماش و باز کرد و اخم کرده گفت: می گم صبر کن دیگه ، می خوای برم آب از حوض وسط پارک برات بیارم بخوری؟

    ایشی و گفتم و دوباره چشمام و بستم که مرداس به طرفم خم شد

    متعجب نگاش کردم ، تیز و دقیق صورتش و پشتم قایم کرده بود و بیرون پارک و نگاه می کرد!

    آروم و سئوالی گفتم: چی شده؟

    با همون اخم وحشتناکش جوابم و داد

    _ هیــس!

    دیدش و دنبال کردم ولی چیز خاصی مد نظرم نیومد!

    _ خب بگو چی شده؟!

    به کلاهش رو پام چنگ انداخت و سریع سر کرد و لبَش و پایین کشید

    _ چی شده مرداس؟

    از جاش بلند شد و دستش و به طرفم دراز کرد و همون طور خیره به بیرون از‌ پارک گفت: زود پاشو؟

    دوباره بیرون از پارک و نگاه کردم _ خب چرا؟!

    صداش بالا رفت _ می گم پاشو
    دستش و گرفتم و به محض این که از جام بلند شدم من و کشوند پشت نیمکت و باهم قایم شدیم

    _ خب مرداس بگو برای چی قایم شدیم؟!

    از بین حاشیه های خالی نیمکت ، گوشه ای از پارک که دو بنز مشکی رنگی پارک بودند و نشونم داد و آروم گفت: می بینیشون؟

    سرم و به جواب مثبت تکون دادم

    _ آدم های بابامن!

    بهت گفته بودم که!

    متعجب سر به طرفش چرخوندم که دماغ به دماغ شدیم!

    چشمام تو اون حالت لحظه ای پت شد که مرداس با دو انگشت وسطش پیشونیم و عقب فرستاد و با لحن مایه به طنز و جدی گفت: بار دوم‌ به پلیس زنگ می زنم!

    هول خوردم _ چرا؟

    _ چون دماغ به دماغم شدی!

    یکم نگاش کردم که تازه فهمیدم چی داره می گه ، لبخندی رو لبام نشست و مشت آرومی به بازوش زدم _ دیوونه!

    خیره بهم جوابم و می داد_ جدی می گم!

    روم و ازش گرفتم _ باشه حرف تو!

    کمی جا به جا شدم تا بتونم واضح تر اون افراد و‌ ببینم

    _ حالا می خوای چکار کنی؟

    _ با چی؟

    _ همین ها دیگه!

    _کدوما؟!

    متعجب به طرفش چرخیدم که دیدم اصلا حواسش این ور باغ نیست و خیره به من فقط داره جواب می ده!

    تن صدام متعجب شد و بالا رفت

    _ مرداس؟!

    یهو تکونی خورد و نگاهش و به چشمام‌سوق داد_ ها؟

    _ می گم الان می خوای چکار کنی؟

    نفسش و بیرون فرستاد _ نمی دونم ، باید صبر کنیم از این منطقه دور شن ، داداشم گفته بود جام و پیدا کردن و همه جا پرسه می زنن ولی گوش نکردم!

    _الان که نمی تونیم تا لحظه آخر رفتنشون صبر کنیم ، می تونیم؟!

    _خب می گی چکار کنم ، نمی شه صاف و بی در دسر از جلو چشماشون رد شیم اون ها هم عکس العملی نشون ندن که می شه؟ مگه درختیم؟ آدمیم زود لو می ریم!

    نفسم و فوت کردم و پشت به نیمکت چرخیدم و تکیه دادم_ یکم دیگه هوا تاریک می شه ، چمی دونیم اینا کی گورشون و گم می کنن!

    آروم از جاش بلند شد و نگاه سرسری به اطرافش انداخت و زود نشست _ رفتن تو ماشینشون!

    سریع به پشت چرخیدم و از لای خطوط خالی نیمکت نگاهشون کردم راست می گفت دیگه پرسه نمی زدند!

    _ خب الان چکار کنیم!

    همون طور که چکشون می کرد گفت: شالت و در بیار!

    صدام بلند و متعجب شد_ چی؟!

    سریع جلو دهنم و گرفت و عصبی گفت: هیس ، چخبرته؟!

    نگاه یه خانواده که داشتند از جلوی نیمکت رد می شدند به جایی که ما قایم شده بودیم کشیده شد

    از ترس نفس تو سینم حبس شده بود!

    مرداس بدون این که دست از رو دهنم برداره سریع من و خودش و باهم کشوند تو چمن ها و لای بوته ها قایم شدیم

    چشمام از ترس درشت شده بودند ، اگه می فهمیدن چه چیز هایی پیش نمی اومد و چه فکر هایی که درست نمی شد!

    بد تر از همه افراد پدر مرداس و نگهبان !

    مرداس روم افتاده بود و از ترس حتی نفس هم نمی کشید!

    آروم دستش و از جلوی دهنم برداشتم و با چشمام بهش گفتم الان چه غلطی کنیم

    از استرس لباش و به دندون گرفت و چشماش و بست

    قفسه سینش آروم و لرزون بالا پایین می شد

    انگاری وضعیتش بدتر از من بود!

    کم کم صداها دور شد و مرداس چشماش و باز کرد

    محکم نفسم و بیرون فرستادم ،‌ تمام بدنم لرزش غیر قابل کنترلی گرفته بود

    آروم از روم کنار رفت و دستم و کشید تا من هم بلند شم

    لرزون و نفس زنان لب زدم _ رفتن؟

    دستی لای موهاش کشید و هم زمان با بیرون فرستادن نفسش سرش و به جواب مثبت تکون داد

    با صدای دور شدن ماشینی ، سریع چهار دست و پا از لای سبزه ها و بوته ها بیرون اومد که منم پشتش حرکت کردم

    نگاه یواشکی به بیرون از پارک انداخت و لعنتی زیر لب گفت و دوباره نشست

    کلافه گفتم: چی شد؟!

    _کثافتا!

    زدم به پاش_ می گم چی شد؟!

    _ هستن هنوز!

    _ ای بابا ، پس کی می خوان برن؟ اصلا برای چی اینجان ، مگه خبر دارن که اومدی پارک؟

    دستش و لای موهاش فرو برد و عصبی گفت: چمی دونم ، سوال می پرسیا!

    اَه عمیق و بلندی گفت و رو زمین نشست و دستاش و دور زانو هاش حلقه کرد

    کلافه نفسم و بیرون فرستادم_ تا رفتنشون می خوای صبر کنی؟

    یهو بهم توپید_ چمی دونم!

    از لحن حرف زدنش جا خوردم و ساکت شدم ، فکر کنم تو بد وضعیتی قرار داشت!

    دوباره سرکی کشید و با قیافهٔ اخمو و مچاله شده گفت: شالت و در بیار دیگه!

    متعجب نگاش می کردم_ تو به شال من چکار داری؟!

    _ نفهم ، تغیر قیافه بدیم!

    _ نفهم خودتی! ابله جون اونا من و نمی شناسن که بخوای شال من و دست کاری کنی ، اونا دنبال توان ، نفهم ، بفهم!

    _ نفهم خودتی و ابله اون دماغ پوسیدت ، تو رو نخواستم تغیر بدم ‌، شالت و برای خودم می خوام ، بفهم ، نفهم!

    از حرص چشمام و براش درشت کردم و روم و ازش گرفتم ، یهو داد زد

    _ بجمب دیگه ، برای من چشم درشت می کنه!

    تو جام پریدم و از هولی که خورده بودم بلند گفتم: کوفت ، اصلا در نمیارم!

    _ باشه در نیار ، تا صبح همین جا می مونیم!

    چشم غره ای رفتم و گفتم: چشمت و ببند!

    _ مرض دارم مگه الکی چشم ببندم!

    _ می خوام شال در بیارم!

    یهو لباش به جلو کش اومد و با یه حالتی نگام کرد که عصبی شدم _ می بندی یا نه؟

    _ نه نمی بندم! جوری می گه چشمات وببند که انگار بهش نا محرمم و تازشم انگار می خواد لخت شه!

    _ مرداس می زنمتا!

    دست به سینه شد و چشماش و درشت تر کرد و دقیق تر بهم چشم دوخت!

    جیغ خفه ای کشیدم _ مرداس!

    با همون حالتش گفت: من همینم ، حالا که گفتی دقیق تر نگاه می کنم!

    _ مرض ، بمیری من راحت شم!

    _ با هم دیگه!

    _ کوفت!

    حرصی برای پوشیده شدن موهام ، کلاه و رو شالم گذاشتم و آروم از زیر کلاه شال و بیرون کشیدم

    برای اذیت کردنم چشماش و درشت تر کرده بود و خیره خیره نگام می کرد!

    موهام و که دم اسبی بسته بودم از پشت ریخت و راحت آویزون شد!

    شال پرت کردم روش _ حیا هم خوب چیزیه!

    خندید_ هر وقت تو حیا به خرج دادی منم لپ سرخ می کنم و یکی می زنم تو صورتم و سر پایین می ندازم!

    _ هه هه هه خندیدم!

    کلاهش و درآورد و شال و تا رو دماغش دور سرش پیچید و کلاه و گذاشت رو سرش و یقه های سویشرتش و بالا آورد و زیپ و تا خر خره بالا کشید ، شبیه داعشی ها شده بود!

    طلبکار نگاش کردم _ خب تو الان خودت و اینجوری لحاف پیچ کردی من این مو ها رو چکار کنم؟

    با صدای خفه ای که در اثر پیچوندن زیاد شال دور سرش ایجاد شده بود ، گفت: بریز تو لباست!

    ایشی گفتم و سیوشرتم و از تنم در آوردم و دکمه های مانتوم باز کردم

    کتفم و به عقب کشیدم و مانتوم و از پشت ، از بدنم فاصله دادم تا موهام داخل مانتو ریخته شه ، بعد دکمه ها رو بستم و سیوشرتم و پوشیدم ، یقش و برای پوشیده شدن گردنم بالا آوردم و کلاه و از نو سرم کردم و لبش و پایین آوردم

    همون حالت غر زدم _ مرداس بهم گیر بدن من می دونم و تو!

    _ نگران نباش اینجا تهرانه ، کسی کسی و کار نداره!

    _ چرا چرت می گی ، لندن که نیست ‌، تهرانه، یه شهر اسلامی!

    چشماش و گرد و کرد و گفت : اصلا بیا من و بزن!

    _ حالا من گفتن و گفتم ، بهم گیر بدن ، لوت می دم!

    _ بشین بینیم بابا!

    از جاش بلند شد و نگاه یواشکی به اون افراد انداخت و گفت: ببین من می رم تو هم یخورده بعد پشتم بیا که شک نکنن ، باشه؟

    _ باشه ، برو!

    صاف تو جاش ایستاد و از بازو تا آرنجش و به سینش چسبوند و کف دستاش و شل کرد و بین انگشتاش و فاصله داد و کمرش و عقب داد و قیافش و کج و کوله کرد و صدا های مبهمی از خودش خارج کرد!

    با چشم های گرد شده و متعجب نگاش می کردم ، حیرت زده گفتم : مرداس خوبی؟

    تو همون حالت گفت: خفه شو ، دارم خودم منگول نشون می دم که شک نکنن!

    یه زانوش و به کج فرستاد و با پاهای دیگش که به زمین می سابید از لای بوته ها و سبزه ها خارج شد و به همون صورت به طرف خروجی پارک راه افتاد!

    از خنده روده بر شده بودم

    وای خدا ، از چشمام اشک می اومد و نمی تونستم جلوی خودم و بگیرم

    این مرداس چه استعداد هایی داشت و رو نمی کرد!

    به خروجی پارک نزدیک شده بود ، همه با یه حالتی نگاش می کردند ، دوباره با دیدنش خندم گرفت و زدم زیر خنده ، مخصوصاً این که پاش و رو زمین می کشید!

    پیر مردی با دیدنش به طرفش رفت و یه هزاری کهنه به سمتش گرفت ، نمی شنیدم چی داره بهش می گه ولی با حرکت این پیر مرده نزدیک بود از خنده جان به جان فدا شم!

    مرداس با همون سر کج شده و افتادش ، با دو انگشتش ، پول و گرفت و با تکون دادن سر تشکر کرد!

    وای خدا!

    آخه کجای وضع این به گدا ها می خوره که پیرمرده اومده بهش کمک کنه!

    همون طور که اشک کنار چشمم و پاک می کردم ، خواستم ازش فیلم بگیرم که یادم اومد موبایل نیاوردم!

    یعنی حیف شدا ، حیف!

    از خنده پاهام سست شده بود و نمی تونستم خوب وایستم!

    سریع خودم و جمع و جور کردم و با همون لب های به خنده نشسته ، نفسم و بیرون فرستادم و دستام و تو جیب لباس کردم و به حالت ورزش به طرف خروجی پارک دویدم.

    سرم و پایین انداخته بودم و می دویدم ، یهو دیدم از مرداس جلو زدم ‌، دوباره با دیدنش خندم گرفت و خودم و کلی کنترل کردم تا نخندم

    مرداس وقتی دید ازش جلو زدم ، سرعتش و با اون پاهای لنگونش بیشتر کرد تا بهم برسه

    افراد از بنز پیاده شده بودند و تماشامون می کردند!

    یعنی مرداس دقیقا از جلوی دماغشون گذشت و اون ها هیچ نفهمیدند

    به محض این که مرداس تو یه کوچه فرعی پیچید ، بلا فاصله من هم راهم و به اون سمت کج کردم

    کوچه خلوت بود و مرداس داشت شال و از دور سرش باز می کرد

    سریع به سمتش دویدم و کنارش ایستادم ، همین که متوجم شد ، خندم و رها کردم و بلند زدم زیر خنده

    شاکی نگام کرد_ مرض ، عین خر می خنده!

    _ وای مرداس خیلی باحال شده بودی ‌، خیلی

    دوباره خنده…

    اخمو و چپکی نگام کرد و شال و پرت کرد تو صورتم

    قیافش و شبیه به میمون مثلا داره ادای من و در میاره کرد و به همون شکل گفت: وای مرداس خیلی باحال شده بودی ، خیلی ، هر چی هستم مثل تو یه منگول واقعی نیستم ، چی توز!

    _ حیف که موبایلم همرام نبود وگرنه یه فیلمی ازت می گرفتم که هر موقع دلم گرفت بذارم و تماشاش کنم!

    برام چشم غره رفت و صورتش و به طرف مخالف چرخوند

    ناگهان یاد پیر مرده افتادم _ راستی اون پیرمرده چی بهتگفته بود؟

    هزاری کهنه رو از جیب گرم کنش درآورد و نگاهی بهش انداخت و به دور دستا پرتابش کرد_ فکر کرد پول درمون ندارم ، شفام و از خدا خواست!

    دوباره زدم زیر خنده _ یعنی با این هزاری می تونی درمون شی؟

    اونم خندید _ فعلا که می بینی سالم شدم!

    منم به صورت مسخره ای گفتم : آره دعاش خیلی زود گرفت!

    این دفعه هر دو با هم زدیم زیر خنده!

    زیپ سیوشرتم و پایین کشیدم و کلاه و از سرم درآوردم و دادم به مرداس تا شالم و سر کنم

    تو همین حین که مرداس دستشو جلو آورده بود تا کلاه و از دستم بگیره یهو صدایی از دور ما رو سر جامون متوقف کرد و دستامون رو هوا خشک شد

    متعجب به طرف صدا چرخیدیم

    همون افراد بودند!

    محافظ هایی که ازشون فرار کرده بودیم!

    مرداس یهو به خودش اومد و سریع دستم و کشید که کلاه از دستم رها شد و افتاد

    به سمت مخالف شروع کرد به دویدن و من و هم با خودش کشوند

    صدای فریاد اون افراد بلند شد _ بگیرینش ، خودشه…

    همون طور که می دویدم ، با دست دیگم شال و عاریه رو سرم گذاشتم که بر اثر سرعت دویدن از سرم کنده شد و رفت ، بلند جیغ زدم _ مرداس شالم…

    دویدن هاش یه قدم جلو تر از من بود ، به اندازهٔ درازی دستمون

    برگشت و یه نگاه به اون ها و یه نگاه به من انداخت ، صداش شبیه فریاد بود _ عیب نداره فقط الان بدو!

    موهای تا کمرم که پشت بسته بودم و از مانتوم در اومده بودند ، پشتم رو هوا به پرواز در اومده بودند

    سریع کلاهش و از سرش کند و تو همون حالت سریع رو سرم گذاشت

    وقتی دستم و داشت دویدن سخت می شد و هی نزدیک بود سکندری بخورم ، سریع داخل یه کوچه پی چید که دیوار رو به روش بم بست بود

    ترسیده یه نگاه به دیوار آجری در حال خراب شدن انداخت و یه نگاه به اون افراد که صداشون هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد

    نفس هام به سختی بالا می اومدند و حس ترس هم حالم و خراب تر می کرد

    خواست عقب گرد و کنه و مستقیم بره ، ولی سریع نظرش عوض شد و دستم و کشید و مقابل دیوار ایستاد

    دستم و رها کرد و قلاب گرفت _ راویس برو بالا

    صدام می لرزید _ مرداس…

    فریاد زد_ می گم برو بالا

    نه تنها صدام بلکه کل بدنم می لرزید!

    همش نگاهش رو آخر کوچه بود که مبدا بهمون برسن

    دیوارش کوتاه و کهنه بود که بعضی قسمتاش آجر هاش ریخته بود و کلی وسیله و آت آشغال نظیر فرقون چیز های دیگه کنار دیوار انداخته شده بود

    سریع دستام و رو شونش گذاشتم و با همون کفشم پام و رو دستش گذاشتم که ناگهان بالا کشید و من و به آخر دیوار رسوند

    نزدیک بود بزنم زیر گریه _ مرداس نیوفتم؟

    دوباره داد زد _ بدو ، دارن میان

    با پا های لرزون ، سعی کردم برم رو دیوار و با یه جست ناشیانه پریدم اون سمت

    رو زانو و کف دستم محکم پرت شدم رو زمین که سنگ ریزه ها فرو رفتند تو پوستم و سوزش خیلی بدی وجودم و در بر گرفت

    صدای تق و توق از اون سمت دیوار شنیده می شد ، فکر کنم مرداس داشت با کمک اون وسایل بالا می اومد

    به ثانیه نکشید که پاهاش رو دیوار مشخص شد ، مثل مواقعی که آدم رو اسب می شینه ، خودش و کجکی پرت کرد سمت من که ماهرانه ملق زد و رو زمین نشست!

    این سمت انگار یه باغ بزرگ هکتاری بود!

    صدای دویدن ها و فریاد هاشون می اومد ، مرداس همین که خودش و گرفت سریع دست رو دهنم گذاشت و سرم و به سینش چسبوند که صدام در نیاد

    محکم و کشیده ، با چشم های گشاده از ترس نفس می کشیدم

    سفت به دیوار تکیه داده بود و با قیافه ای مچاله شده و خیس عرق چشماش و بسته بود و سعی می کرد صدای نفس هاش شنیده نشه!

    با صداشون نفسم و تو سینه حبس کردم

    _ کجا رفتند؟

    _ نمی دونم داشتند مستقیم می دویدند

    _ روح که نیستن یهو غیب شن ، همه جا رو خوب می گردید ، وجب به وجب و! منم الان زنگ می زنم به رئیس خبر می دم

    صدای چند نفرشون_ چشم!

    و بعد صدای دویدن و رِخ رِخ سنگ ها!

    سریع همون طور که سرم رو سینش بود ، با چشم های ترسیده نگاش کردم

    با دست دیگش ، انگشت اشارش رو به معنی سکوت جلوی لباش گرفت

    آب دهنم و قورت دادم ، به شدت عرق کرده بودم و پامم بخاطر پرش بدم پیچ خورده بود و درد می کرد!

    چهار دست و پا از دیوار فاصله گرفت و منم با خودش کشوند ، از دیوار فاصله گرفتیم و بین درخت ها قایم شدیم

    معلوم نبود اگه صاحب باغ می فهمید بی اجازه وارد باغش شدیم چه بلایی سرمون می آورد!

    مرداس لحظه ای من و از خودش جدا نمی کرد.

    زمستون بود و هوا زود تر رو به تاریکی می رفت و فوق العاده داشت سرد می شد!

    هنوز صدای تکاپوشون که به چند دسته برای گشتن تقسیم شده بودند شنیده می شد!

    آروم با صدای لرزون و ترسیده ای گفتم: مرداس تا کی می خوان بگردن؟

    _ یکم دیگه صبر کنی خسته می شن می رن!

    _ مرداس سردمه!

    به ساعت مچیش نگاهی انداخت و بعد من و بیش تر تو بغلش فشرد

    _ساعت چنده؟

    _ هفت!

    نفسم و بیرون فرستادم و سرم و بیش تر تو سینش فشردم

    با این حرکتم که کاملا بی منظور و از ترس بود دستش و دور کمرم سفت تر کرد

    اون به درخت تکیه داده و پاهاش و دراز کرده بود ، من به اون تکیه داده و پاهام و کجکی تو سینم جمع کرده بودم!

    هوا کاملا تاریک شده بود و می شد گفت که کلاً شب شده!

    اولین بارم بود که تو این تاریکی شب تو فضای بازی مثل باغ بودم!

    اگرچه اگه مرداس نبود می زدم زیر گریه ، چون واقعا از تاریکی و شب می ترسم!

    صدای جیر جیرک ها واقعا کر کننده شده بودند و صدای خش خش برگ های خشک که معلوم نبود برای چی صدا می دادند یا چه حیوونی روشون پا گذاشته به گوش می رسید!

    _ مرداس؟

    _هوم؟

    _اینجا خرس داره؟!

    صدایی ازش نیومد ، خواستم سر بلند کنم و ببینمش که سرم رو سینش شروع کرد به تکون خوردن که فهمیدم داره بی صدا می خنده!

    دستم و روسینش گذاشتم و سرم و بلند کردم و عصبی بهش چشم دوختم!

    وقتی دید دارم نگاش می کنم خندش اوج گرفت و دست آزادش و جلوی دهنش قرار داد!

    وقتی قشنگ خندش و کرد با یه لحنی به چشمام خیره شد و گفت: از کجا فهمیدی خرس داره؟

    با شنیدن این حرفش مو به تنم سیخ شد ، ترسیده گفتم: واقعا خرس داره؟؟

    _ آره!

    نزدیک بود گریم بگیره_ من می ترسم!

    دوباره زد زیر خنده!

    سرش و به درخت چسبونده بود و بی صدا غش غش می خندید!

    بی توجه به خندیدنش گفتم: مرداس اگه بلایی سرمون بیاد چی؟

    میون خندش آروم گفت: مثلا چه بلایی؟

    _ چمی دونم!

    نمی دونم بخاطر لحنم بود یا مینیک صورتم که محکم بغلم کرد و این حرکتش باعث شد دوباره سرم رو سینش قرار بگیره و گفت: خیلی باحالی می دونستی؟!

    اخم رو صورتم نشوندم و از بغلش در اومدم _ دیگه پرو نشو ، حد خودت و بدون!

    همه حرفامون پچ پچ وار بود.

    دوباره خندید _ حدم و بدونم؟ مگه چکار کردم؟

    قیافم جدی تر شد و اخم هام پرنگ تر!

    وقتی این حالتم و دید گفت: خب بغل یه دستی با دو دستی چه فرقی داره؟ تو که به هر حال تو بغلم بودی ، چرا تغیر فاز می دی! لابد الانم می خوای بگی نزدیک شدن بیش تر از دو قدم برابر با پلیس!

    دوباره خندید_ اصلا به من چه ، نیا بغلم!

    _ من کی تو بغلت اومدم!

    چشماش گرد شد _ کلا از وقتی یادمه که ما باهم آشنا شدیم به هر بهونه ای بودی بغلم!

    این دفعه چشمای من بود که از تعجب و حرفی که زده بود گرد شد _ چرا دروغ می گی؟؟

    با همون چشمای گرد شدش گفت: من دروغ می گم؟

    منم به همون شکل گفتم: بله داری دروغ می گی!

    با صدای چیزی که از پشتم شنیده شد از ترس جیغ کشیدم و دوباره پریدم بغلش!

    این دفعه خندش و بی هیچ ترسی رها کرده بود و بلند بلند می خندید_ دیدی اومدی بغلم؟

    از ترس جیغ کشیدم _ خفه شو!

    دوباره خنده…

    نفس نفس می زدم _ صدای چی بود؟

    _ یه میوه فلک زده که از درخت افتاد پایین و نفله شد!

    وقتی خیالم جمع شد که چیز ترسناکی نبود و همه چی امن و امانه نفسم و از روی آسودگی فوت کردم و خواستم از بغلش در بیام که نذاشت و گفت: یکسره همین جا باش!

    تعجب کردم_چرا؟!

    _ چون به هر حال دو دقیقه دیگه دوباره میای!

    آروم مشتم و به سینش کوبیدم_ کوفت!

    لبخند و رو لباش می دیدم!

    _ مرداس؟

    تازه ضربان قلبم داشت به حالت عادیش بر می گشت…

    _ بله؟

    _ آخر هفته مهلت محرمیتمون تموم می شه

    _ خب؟

    _ حرف من خب داشت؟

    _ خب دوباره محرم می شیم دیگه!

    _ دوباره محرم شیم؟!

    _ نشیم؟

    _ نه چون دیگه نیازی نیست! محرمیتمون برای اجاره خونه بود که کردیم و تمام شد رفت!

    _ اگه بهم نامحرم باشی چجوری می خوای مثل همیشه بپری تو بغلم؟

    سرم و بلند کردم و براش چشم غره رفتم

    دوباره خندید! _ اون وقت سختت نیست با یه پسر نامحرم تو یه خونه باشی؟

    _ نه چون می دونم کاملا بی خطر و شیر برنجی!

    با گفتن این حرفم ساکت و لبخند از رو لباش پاک شد و بی هیچ حسی به چشمام خیره شد!

    از این حرکتش جا خوردم و سرم و عقب کشیدم تا بتونم واضح تر ببینمش که دست زیر چونم گذاشت و سرم و ثابت نگه داشت

    چون خودم و عقب کشیده بودم ، زانو هام و که جمع کرده بودم رو پاهاش قرار گرفت!

    نگاه متعجبم از دستش زیر چونم ، به چشم هاش سر خورد

    ناگهان سرم و جلو تر کشید و لب هاش و رو لب هام قرار داد

    قلبم از کار ایستاد و هوری ریخت

    قبل از اینکه به خودم بیام و عکس العملی نشون بدم و عقب بکشم ، بعد مکثی که لباش بی هیچ حرکتی رو لبام قرار داشت ، بوسه ریز و کوتاهی زد و کمی فاصله گرفت

    نه دستش و از زیر چونم برداشته بود نه صورتش و از مقابلم صورتم گرفته بود!

    هول خورده بودم و قلبم تند و بی وفقه می کوبید ، اخمو و جدی نگاش می کردم ، دستم بلند شد و خواستم بکوبم تو دهنش که سریع دستم و رو هوا گرفت آروم گفت: بوسیدمت که فکر نکنی شیر برنجم و کاری از دستم بر نمیاد! نه منم یه مردم! منتها مردونگی تو وجودم نمرده و حرمتت و نگه می دارم! پس طرز فکرت و عوض کن!

    لال شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم ، چونم و رها کرد و ازم فاصله گرفت و دوباره به درخت تکیه داد

    زانوم هام که به صورت چهار زانو نشسته بودم و رو پاهاش قرار گرفته بود و عقب کشیدم و کمی ازش دور شدم ، بی هیچ حرفی با نگاه خاصی نگام می کرد!

    از جاش بلند شد و آروم آروم به سمت همون دیوار رفت

    ناخودآگاه صداش زدم _ کجا می ری؟

    از جام بلند شدم و از ترس به طرفش دویدم _ من می ترسم!

    از بین تیکه آجر هایی که از لای دیوار ریخته شده بود نگاهی به اون سمت کرد و گفت: فکر کنم رفتن!

    وقتی کنار کشید منم از همون سوراخ نگاهی به اون سمت انداختم و گفتم: واقعا؟

    _ آره ، دیگه صدایی ازشون نمیاد!

    _ مطمئنی؟ نریم دوباره گیر بیافتیم؟!

    _ هرچی باشه از این منطقه دور شدن!

    جلوی دیوار ایستاد و دستاش و گرد کرد_ برو بالا!

    نگاهی به دستش انداختم و با یاد آوری حرفاش و بوسش خودم و جمع و جور کردم _ نمی خواد سعی می کنم خودم برم!

    با ابرو های بالا رفته نگام کرد و با تک خنده ای گفت: حالا نترس بیا چیزی نمی شه!

    دوباره گفتم: نه نمی خواد خودم می رم!

    _ خب حالا ، نمی خوام بخورمت که ، بیا!

    تحویلش نگرفتم و آروم پام و لای یکی از سوراخ های دیوار گذاشتم و پای دومم رو یکی از آجر های بیرون زده

    خواستم ، پای اولم و یه درجه بالا تر ببرم که اون پا رو که رو آجر بیرون زده گذاشته بودم ، لغزید و قبل از این اتفاقی بیوفته و بخوام زمین بخورم مرداس سریع از پشت بغلم کرد و آروم گفت: چرا لجبازی می کنی؟ دیدی نمی تونی؟

    نیم رخ صورتم و به طرفش چرخوندم _ ولم کنی می تونم!

    _ اگه ولت کنم که میافتی!

    _ نمیافتم!

    خودش و عقب کشید ولی همچنان با دو دستش کمرم و داشت _ حالا برو بالا

    دستم و که سفت دیوار و داشته بودم و رها کردم و سریع قسمت بالا ترش و گرفتم ، قبل از این که خودم بخوام خودم و بالا بکشیم ، همون طور که کمرم و داشت با یه حرکت بلندم کرد و به آخر دیوار رسوندتم

    با صدایی که در اثر خرج کردن قدرتش به وجود اومده بود ، گفت: تا تو بخوای خودت و تکون بدی هوا روشن شده ، بجنب برو بالا

    چیزی نگفتم و با کلی تلاش رو دیوار نشستم

    _پرت نکنی خودت و!

    از ارتفاع رو بروم می ترسیدم ، با صدای به ترس نشسته گفتم: مرداس من می ترسم

    پوفی کرد و گفت: تو از چی نمی ترسی! آخه ترس نداره که پات و بذار رو اون وسایل یکی یکی برو پایین!

    _ می ترسم!

    جدی شد_ نترس برو پایین!

    پام و کمی به سمت وسایل کج کردم که نرسید_ مرداس نمی تونم

    صداش بلند شد_ ای بابا!

    با ترس و لرز و هزار زحمت سرم و به طرفش چرخوندم که دیدم داره از دیوار بالا میاد

    _کجا میای جا نیست که!

    _ بالاخره باید بفرستمت پایین یا تا صبح کله سحر می خوای اون بالا بمونی و برای مردم قوقولی قوقو کنی!

    خودش و رو دیوار رسوند و پیشم نشست ، من مثل رو صندلی نشسته بودم اون مثل بودن رو اسب!

    یادمه وقتی داشت بالا می اومد هم این شکلی بالا اومده بود!

    دست پشت کتفم گذاشت و به جلو هدایتم کرد که از ترس سفت به بازوش چسبیدم و جیغ کشیدم_ وای مرداس

    تحکم تو صداش بود_ نمیافتی برو پایین

    همون جور که بازوش و داشتم پایین پام و نگاه کردم_ نه می ترسم!

    _ می گم نترس برو!

    اگه یه بار دیگه می گفت ، می زدم زیر گریه!

    صدام می لرزید _ نه مرداس

    مثل یه پدر و بچه شده بودیم!

    تحدید وار گفت: می رم ها!

    مثل بچه ها شده بودم_ کجا؟

    _خونه!

    از حرص جیغ زدم_ مرداس!

    با یه حرکت پرید پایین!

    تو کف پایین پریدنش بی هیچ کمکی بودم که گفت: تا سه می شمرم ، اومدی اومدی نیومدی می رم خونه!

    دیگه گریم گرفته بود_ اصلا برو گمشو!

    خیره به چشم های اشکینم بود _ یک!

    لب برچیدم_ نمی خوام اصلا!

    _دو!

    ترس از این که واقعنی بذاره بره ، کمی خودم و به وسایل ها نزدیک کردم ، ولی پاهام کوتاه بود و نمی رسید

    گریون گفتم: پام نمی رسه!

    _حالا چرا گریه می کنی؟!

    _چون می ترسم ، بعدش هم می خوای بذاری بری!
    رمان آشپز های شیطون دیگه در سایت ادامه داده نمی شه چون فروشی شده و بعد از فایل شدنش بخرید و مطالعش کنید

    بعد از فایل برای فروش در سایت قرار داده خواهد شد.

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۴ از ۵
    از مجموع ۵۷ رای
    • اشتراک گذاری
    • 1989 روز پيش
    • ریحانه اخوان
    • 20,338 بار بازدید
    • 9 نظر
    لینک کوتاه مطلب:
    نظرات
    • سراب
      24 آبان 1397 | 21:50

      رمان قشنگیه‌, منتظر ادامشم

    • نگارسلیمانی
      29 شهریور 1398 | 20:34

      خیلیییییی رمان بدیه این رمان کپی رمان رقاص های شیطون
      رمان قبلیتون البته نمی دونم قبلی یا چی ولی اونم شبیه رمان گناهکاربود

      • ریحانه اخوان
        9 مهر 1398 | 15:27

        سلام عزیز، بنده تاحالا چنین رمانی نخوندم، یعنی موضوع اون رمان شبیه این رمان بوده؟ تاریخ نوشتهٔ این رمانی که نام بردید مال چه زمانی بوده؟

        • نگارسلیمانی
          4 آبان 1398 | 20:56

          سلام عزیزم رمان گناهکار خیلی رمان معروفیه وتاریخ اش رو دقیق نمی دونم رمان رقاص های شیطون شبیه البته اون خیلی رمان معروفی نیست

        • نگارسلیمانی
          4 آبان 1398 | 21:02

          منظورم عشق پناهگاهم باش مشکل من فقط این نیست که رمان تون شبیه رمان های دیگس خب بیشتررمان ها
          همینجورین ولی شما خیلی دختررمان رو ضعیف توصیف
          اش کردین درکل رمان های خوب رمان هایی هستن که
          یک دخترقوی باشه باتمام سختی هاش اما من یک اشتباه خیلی بزرگی کردم اواسط رمان نظربد دادم ولی وقتی خوندم فهمیدم قشنگه اما عزیزم یکم رمان تون رو خاص بنویسید یکم متفاوت باشه خب:-(
          ولی معذرت می خوام

          • ریحانه اخوان
            8 آبان 1398 | 19:01

            نه جانم نظرات شما خواننده ها خیلی مهمه، شما انتقاد کردید گلم، چرا معذرت عزیزم.
            رمان عشق پناهگاهم باش هم کلاً داره باز نویسی می شه با یه موضوع قوی تر و همچنین قلم قوی تر و پر بار تر گلم، ولی برای چاپ، با اسم اغماض، امیدوارم باز نویسی شده اش رو هم بخونید و نظرتون و بگید. البته بعد از به چاپ رسیدنش.

            • نگارسلیمانی
              10 آبان 1398 | 19:32

              ممنونم عزیزم بله حتما می خونم امیدوارم همیشه موفق باشی قلمت سبز خانم گل

    • msh
      18 بهمن 1400 | 11:21

      پس کو بقیه رمان ؟چرا نصفه هست؟ رمان قشنگیه اما بقیش کو؟؟؟؟؟؟؟

      • sajjadrashid
        19 بهمن 1400 | 08:37

        سلام. گذاشته بودن برای فروش

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

    درباره سایت
    سرزمین رمان
    سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
    آرشیو مطالب
    آخرین نظرات
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
    • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
    • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
    • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
    • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
    برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
    طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.