برگ قصهی ما، تنها روی درختش مانده بود.
با دیدن بازیگوشی برگهای آزاد و رها، دلش پر میزد تا به جمعشان اضافه شود.
اما طاقت دل کندن از درختش را نداشت؛ به او قول داده بود که تا آخر کنارش میماند.
مدتی گذشت؛ متوجه دلبریهای برگ تنهای درخت کناری شد.
چه باید میکرد با دلبریهای برگی که قلبش را برده بود.
دلش میخواست با آن برگ به پرواز در بیاید.
اما مگر میشد دل کند از درختی که عمری را با او گذرانده بود.
مگر میشد دل کند از تکیهگاهی که عشق را یادش داده بود.
و الان که عاشق شده، دلش طاقت ماندن ندارد.
قدرت عشق را میبینی.
برگ تنهای قصهی ما دل کند و رفت دنبال عاشقانههایش.
لبخندی که درخت، هنگام رفتن به برگ عاشق زد، همان عشقی بود که به برگش یاد داده بود.
ما هم مثال همان برگیم.
در آخر به دنبال عشق دل کندیم از درختهای زندگیمان.
پاییز زندگی درختهایمان شدیم.
همانهایی که تا پای جان با تمام بیوفاییهای ما، باز عاشقانه ما را پرستیدند.
خداوند نگهدار تمام درختهای زندگیمان، همان پدرها و مادرهای عزیزی که جانشان را برای برگهای زندگیشان میدهند، باشد.
خیلی قشنگ بود.
ممنون عزیزم.