تو میآیی :
تو نیستی. نیستی اما من به طبق عادت دیرینه، هر غروب تابستان، به بلندای دشت میروم و مینشینم به تماشای منظرهای که عشقمان را ساخت.
نمیدانم، هنوز هم چیزی از رقص احساسمان به یاد داری یا نه؟ اما من، هنوز هم در تماشای تابلویی که برایمان عشق میساخت؛ غرقم.
هنوز هم لباسهایم را با تو و به یاد طرز پوشیدن های تو ست میکنم.
هنوز هم اسپرت میپوشم و عینک دودی ام را به چشم میزنم.
هنوز هم، با خاطرات تو همقدم میشوم و مسیر بالا دست را طی میکنم.
یادت هست؟ وقتیکه دستم را میگرفتی و برایم از عشق، شعر می بافتی؟ و من در آن لحظه بی بهانه ترین موجود زمین بودم.
شاید یادت نیست؛ که حالا کنارم نیستی! اما من به یاد دارم. به یاد دارم و هنوز هم طول مسیر را به یاد حرفهای ناب تو، لبخند میزنم.
ببینم عشق جان، هنوز هم، موهای بلند دوست داری؟ من، هنوز هم، موهایم را به عشق تو میبندم و مینشینم؛ به تماشای غروب زعفرانی.
هنوز هم، با یاد تو چمنزار را با نگاهم سیر میکنم. هنوز هم، عطر خوب چمن و درخت را به مشام میکشم و عشقت را در یاد زنده نگه میدارم.
من، هنوز هم، از بلندای دشت، چشم به جاده دارم. هنوز هم، دلم هوایی است. هوای تو را در سر دارم. اما هوایت در آغوشم ناپیداترین حس موجود است.
ابرهای سفید که سرخی غروب را در خود حل کردهاند؛ چه زیبا، مسیر رفتنت را در خیالم نقش میزنند.
کاش به آسمان نگاهی بیاندازی و مسیر برگشتنت را از روی نقش زیبای ابرها، باز یابی.
حتما میدانی، که اینجا در بالا دست دشت، دختری با موهای بسته و عینک آفتابی اش منتظر آمدنت است. حتما میدانی، هوای خنک غروب تابستان، هنوز هم به یاد تو، دور تنم می پیچید و از جسم و جانم کام میگیرد.
حتما میدانی، که جای خالیت، در واپسین لحظات مرگ آفتاب تابستان، چه داغی بر دلم میگذارد.
اما من، هر روز، به یاد آن دم که گفتی میآیی، میآیم و مینشینم و تابلوی عشقمان را ساعتها دید میزنم.
اما… اما جاده، هنوز هم تو را کم دارد.