زانوهایم را در بر گرفته، و سر بر روی دستانم نهاده بودم. از ترس تاریکی پیرامونم، چشمانم را بهم میفشردم.
آخر سیاهی هراسانگیز آسمان، به دلم رخنه کرده بود و میترسیدم چشم هایم را از هم بگشایم!
و اما عشق، که اگر هر زمانی به آن فک میکردم ذهنم بال هایِ خود را باز میکرد و سپس در اعماق رویاهایم به پرواز در میآمد.
غرق در گرداب خاکستری رنگی که ظلمت آسمان دلم را پدیدار میکرد شده بودم، گمان میکردم اگر گرفتار چاله هایِ پر عمقش که گاهی صدایی از درونش مرا به پایین جذب میکند بشوم و در آن فرو بروم، دیگر هیچگاه نمیتوانم روشنایی را ببینم!
سالها میشد که از بازیِ گریبان گیرِ عشق فراری بودم تا که او ظهور کرد و در جای جایِ وجودم تزریق شد، گویی تازه پا بر جهان گشوده بودم!
ابرهای تیره و تاری که رنج و نومیدی را بر من میبارید ناپدید شدند. در گوشه و کنار تکه های ریز و درشتی به درخشان بودن الماس، میروییدن و در دلم غوغا میکردند!
و آنگاه بود که نوری بر من تابید و آسمانِ دلم را چونان تابان کرد که گویی تا به حال این چنین نبودم؛ دست از بد دلی کشیدم و چشم گشودم، به زیباییِ آسمان و دنیایِ رنگیِ این حوالی. چه زیبا بود این عشق، که نامش همه جا را با حضورش گرم و گلگون میکرد.
آسمان را رصد کردم، خشنود از منظرهی نورانی، انگشت به دهان و حیرت زده آسمان نورانی و آرامشبخش را نگریستم!
دیگر از آن شب به بعد، نمیترسیدم.
آری؛ تدبیر عشق این است!
آمدن تو، دل غم زده و تاریکم را ویران کرد؛ دلبرِ جانآنم!