پاییز چرخه ی بی انتها
فصل پاییز، و من در باغ مشغول قدم زدن هستم با هر قدم ناله های برگ هایی را می شنیدم که روزی بر فراز شاخه ها به من نیش خند می زدند ولی حالا گریه کنان به زمین سقوط کردن و از خانه دور شدن.
باغ بان که در فصل بهار از میوه های درختان شاد بود، حال باید برگ های خسته ی آنها را از زمین جمع کند.
گویی باغبان هم از پاییز خوشحال نیست.
برگ ها به جاروی دست باغبان دل بستند اما این جارو درخت و خانه ی آنها نیست.
برگ ها باید این مرحله را طی کنند زیرا اینجا انتهای این سفر کوتاه نیست.
این برگ می تواند باز به خاک برگردد از خاک شود و با خاک دانه ای را پروراند، گل شود گل دهد ریشه زند.
باز می تواند به اوج خود برسد و در نور آفتاب خنده و شادی کند.
می تواند میوه های خوش رنگ تری را بار دهد.
اما این ها را فقط من می دانم، آن باغبان و فقط صدای گریه ی برگ ها فضا را پر می کند چون که از این چرخه ی بی انتها بی خبر هستن.
این روایت قصه ی هر روز ماست
هر کسی برگی به روی شاخه هاست.
ما همه خاکیم یک روز خاک شویم
زندگی در ما دمید تا پاک شویم.
عالیییییییییییییییییه
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠🌸💞😘😘😘😘😘😘😘
زیبا بود پویاجان
ممنون لطف دارید