هوای صمیمیت
چه زمستان سرد و تاریکی است، حال و هوایمان عجیب تنگ است.
شال زیتونی رنگی از جنس صمیمیت رنگها به روی پیچ و تاب پریشان موهایم میکشم، طرهای به روی پیشانی میاندازم، ماتیک گلگونی از جنس قهقهههای سرخوش را بر روی لبانم مهر میکنم و از خانه بیرون میزنم.
آری گاهی لازم است، سفر کنی به خیالاتت تا شاید مرحمی باشد بر ذهن زخم خورده و فکر آشفتهای که طاقتش طاق شده است.
این شهر و این کوچه و خیابان نفسم را به تنگ آورده، دیگر تحمل سیاهی و سردی را ندارم. دلم کمی کوچه و پس کوچه میخواهد و اندکی صدای بادکنک فروش.
هوای صمیمیت
دلم تنگ صدای قهقههای مستانهی کودکانی است که جهانشان خلاصه در همان کوچه هاست، کودکانی که قهرشان تا قیامت است و موعود قیامتشان نزدیک.
از خیابان تاریک بیرون میآیم و به دنبال تاکسی زرد رنگی میگردم که نوای خوش رادیوی اول صبحش، گوشهایم را نوازش کند. مینشینم و ردپای حال خوش بهار را برای پیرمرد ترجمه میکنم.
فلاسک چای درون ماشین خبر از لیلی و مجنون دارد و چقدر این خبر روزم را سرسبز میکند.
از پیرمرد خواستم سلامم را به لیلیاش برساند، لبخند زد و مرا درست در انتهای احوال زمستان به خدا سپرد.
اینستاگرام
هوای صمیمیت
حال دیگر احوالم خوب است؛ گمان میکنم به بهار نزدیک شدهایم.
پیاده میشوم.
شاخههای بید آویزان بیرونزده از دیوارهای آجری کوتاه ، گلدان های رنگی کنار پنجرهها، روسریهای سفید و چادرهای گلدار مادربزرگها میان کوچه، جملگی مهر تایید بر خیالاتم میزنند و من سر از پا نمیشناسم.
صدای چرخ و فلکچی و پنبهزن حسابی محله را گرم کرده است. نمیدانم شاید هم گرمای وجود پر محبتشان را حس میکنم.
تکه چوبی از میان کوچه بر میدارم و به روی دیوار آجری میکشم و مردمان سبز را تماشا میکنم و گوش میسپارم به نوای سه تاری که خیلی ضعیف در فضا پیچیده است.
چشمانم را میبندم و به گوشهایم اجازه میدهم که مرا به صاحب حال برسانند.
در نهایت با همان خط به دیوار کشیده شده به دخترکی میرسم که لبهی پنجرهی کوچکی نشسته و گیسوان خمیدهاش را رها کرده و شال نارنجی رنگی به دورشان پیچیده است، دخترکی از جنس آفتاب، چشمهایش را بسته بود و مینواخت و من جان سپرده بودم به حال خوب و دلنشینی که عجیب به دلم نشسته بود.
گویی دخترک دیگر قصد نواختن ندارد.
لبخندی از سر شوق نثار رخ پر شوقش کردم و به راه افتادم.
چه زیبا به دل میچسبد نگاه سرریز از عشق پیرمردی که دیدگانش را از روی مادربزرگ خمیده بر نمیدارد.
هوای صمیمیت
چقدر همه چیز صاف و شفاف است.
چقدر حال لبخندم اینجا خوب است.
چقدر همه چیز دلبر است اینجا.
اینجا خیلی راحت میتوانی خودت باشی.
در این میان هیچیک را نمیشناسم اما گویی اینها از من به من آشنا ترند…
هوای صمیمیت
نویسنده: ریحانه ولیانپور
دلنوشته پاییز چرخهی بی انتها ، نویسنده پویا علی بخشی
دانلود رمان وحشی ، نویسنده مریم قربانپور ، جلد سوم: شاهزادهی خون
بسیار عالی و دل نواز خیلی لذت بردم حس و حال بسیار بسیار خوبی داشت.
♥️🥰ممنون از لطفتون.
🥰♥️ممنون از اینکه وقت گذاشتین و مطالعه کردین.
بسیار زیبا و عالی بود . آفرین به دخترهای سرزمینم که با قلمهایشان دنیا را زیباتر می کنند
♥️🍃سپاس از نگاه پر مهرتون🥰
بسیار عالی.آفرین به دختران سرزمینم که با قلم هایشان دنیا را زیباتر میکنند……….❤