دانلود داستان کوتاه شرط
نویسنده بانوی اردیبهشت
بسماللهالرحمنالرحیم
دانلود داستان کوتاه شرط
به قلم بانوی اردیبهشت
ژانر: عاشقانه، مذهبی
ما را در اینستاگرام دنبال کنید
مقدمه
سربر شانهی خدا بگذار تا قصهی عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی.
قصهیعشق، انسان بودن ماست؛
اگرکسی احساست را نفهمید، مهم نیست.
سرترا بالا بگیر و لبخند بزن
”فهمیدن” کار هر آدمی نیست.
«احمد شاملو»
دانلود داستان کوتاه شرط نویسنده بانوی اردیبهشت
خلاصه «داستان کوتاه شرط»
دختری با گذشتهی تلخ، با نفرتی عمیق به چادرش، با کینهای بزرگ ولی خاموش از پدرش و تمام مردهای دنیا؛ دختری که برای رهایی از تعصبات پدرش و کینهتوزیهای نامادریاش، تن به ازدواج با مردی میدهد که… پایان خوش.
- توجه: هیچ یک از شخصیتها واقعی نیست و همه اتفاقات و شخصیتها زاییدهی تفکرات نویسنده است.
- «داستان کوتاه شرط»
- کلید را درون قفل انداخت و آن را باز کرد. گرمای هوا حسابی کلافهاش کرده بود.
از حیاط گذشت و وارد سالن خانه شد. وارد شدنش به سالن و کنده شدن چادر و مقنعه از سرش یکی شد. خستگی تمام وجودش را گرفته بود و فقط یک دوش آب سرد، میتوانست حالش را جا بیاورد.
خواست از پلهها بالا برود که صدای مهناز را شنید.
– خواهش میکنم، شما مراحم هستید.
– نه بابا… این چه حرفیه!
– چشم، من به حاج محسن اطلاع میدم… پس آخر هفته منتظر باشیم دیگه، درسته؟
– خواهش میکنم… لطف دارین، خدانگهدار.
بدون فکر کردن هم میتوانست بگوید، مهناز با تلفن صحبت میکند. توجهی نکرد و راهی اتاقش شد.
با خستگی خودش را روی تخت انداخت؛ حتی توان دوش گرفتن هم نداشت. تمام شب را درس خوانده بود؛ اگر این سال آخر را هم تمام میکرد، میتوانست به رویایش برسد، شود خانم دکتر.
پلکهایش را روی هم فشرد. البته اگر حاج محسن یا همان، حاج بابایش میگذاشت! یاد حرفهای حاج محسن که افتاد، اشک در چشمانش جمع شد.
«دختر رو چه به کار و کاسبی؟! همینم که گذاشتم بری دانشگاه، برا هفت پشتت کافیه. حق نداری دیگه ادامه بدی، کار بی کار؛ فهمیدی؟»
قطره اشکی که گوشهی چشمش را به خارش انداخته بود، پاک کرد.
اصلاً منطق و استدلالهای عجیب و غریب حاج محسن را درک نمیکرد. سالها برای رسیدن به رویایش تلاش کرده بود،دولی حالا که فقط چند قدم آخر برای رسیدن به آن باقی مانده بود، حاج محسن پایش را در یک کفش کرده بود که باید شوهر کنی و حق درس خواندن نداری. هر وقت هم اعتراض میکرد، حاج محسن با خشم به رویش میتوپید که دانشگاه رفتن چیزی جز بیحیایی ندارد.
صدای باز شدن در اتاقش، باعث شد از فکر بیرون بیاید و روی تخت بنشیند. نگاهش را به لیوان شربتی که در دست مهناز بود، دوخت.
– سلام خسته نباشی. خوبی؟
متعجب به چهرهی آرایش کردهی مهناز خیره شد. این روی جدید او را دیگر ندیده بود. مهناز، زن سی و پنج سالهی حاج بابایش بود. ده سال پیش، درست پنج ماه بعد از فوت مادرش، زن حاج محسن شد. آن زمان را خوب به یاد دارد. یازده سال بیشتر نداشت و هنوز غم از دست دادن مادر، روی شانههایش سنگینی میکرد که مهناز به خانهشان آمد و شد خانم این خانه و سوگولی حاج بابایش! مهناز با او بد نبود؛ البته خوب هم نبود، کلاً کاری نداشت؛ ولی مهنازی که لیوان شربتی در دست و لبخندی ملیح روی لبهایش داشت و مقابلش ایستاده بود، کمی مشکوک میزد! ابروهایش را بالا فرستاد.
– سلام، ممنون!
– بیا بخور خستهای، هوا هم که حسابی گرمه.
بدون هیچ حرفی، لیوان را از دستش گرفت و محتویات خنکش را نوشید.
مهناز دستی میان موهای رنگ شدهاش کشید و گفت:
– خانم حسینی، همسایه جدیده زنگ زده بود. گفت اگه اجازه بدید آخر هفته مزاحم بشیم؛ قرار خواستگاری گذاشت. منم گفتم به حاج محسن اطلاع بدم، اگر قبول کردن قدمتون روی چشم.
با تعجب به مهناز نگاه کرد و لب زد.
– خواستگاری؟!
مهناز همانطور که با ناخنهای مانیکور شدهاش بازی میکرد، سرش را تکان داد.
– آره واسه تک پسرش؛ من چند باری دیدمش، ماشاالله آقاست! برازنده، خوشتیپ، خوشقیافه؛ خانم حسینی میگفت تا حالا قصد ازدواج نداشته، یه چند باری که خانم حسینی تو رو دیده ازت خوشش اومده و به پسرش پیشنهاد داده. پسرشم که فکر کنم از مجردی خسته شده، گفته خب بریم ببینیم هر چی خدا بخواد. باباش، آقای حسینی رو میگم، از دوستای دوران خدمت باباته. خانوادهی خوبی هستن، ماشاالله خانم حسینی زن چشم و دل سیریه. چند باری که باهم رفتیم خرید، فهمیدم. پسرشون هم که جوون پاک و سربه زیریه. خب… حالا نظرت چیه؟ البته اگه نظر من رو بخوای، بهتره قبول کنی. پولدار هم هستن دیگه، یه دختر تو این دوره و زمونه چی میخواد آخه؟! با درس خوندن چیزی به دست نمیاری که. همین بهتره شوهر کنی. کی بهتر از پسر خانم حسینی؟ من به بابات میگم، حتماً اونم قبول میکنه، چون خودش چند باری پسر خانم حسینی رو دیده و ازش خیلی خوشش اومده. خب… تو چی میگی؟ - برای خواندن ادامهی داستان کوتاه شرط لطفاً فایل را دانلود کنید.
رمان آنلاین مهید نویسنده آیسان نیک پی
داستان کوتاه مردها گریه نمی کنند نویسنده نیلوفر قنبریا
دانلود داستان کوتاه شرط نویسنده بانوی اردیبهشت