| پنجشنبه 30 فروردین 1403 | 23:50
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • کلید را داخل در چرخاند و وارد خانه شد.
    همه جا تاریک بود، مردمک چشمانش را ده برابر باز کرده بود اما باز هم جایی را نمی دید.
    همسرش را صدا زد:
    _آنا…آناهیتای من…
    پاسخی را دریافت نکرد، پس به سوی کلید برق رفت و آن را فشرد.
    عجیب بود که باز هم همسرش را نمی دید، تعجب جایش را به دلهره داده بود.
    امکان نداشت آناهیتا بعد از او وارد خانه شود. چشمش به شمع های جلوی پاهایش خورد و مسیر آن را در پیش گرفت.
    رفته رفته عجیب و عجیب تر میشد…
    به آخر راه که رسید کسی را در آغوشش حس کرد.
    آری آناهیتا بود، همسرش!
    شوکه شده دستانش را دور تن نیمه ای از وجودش پیچید و در آغوشش گرفت و گفت:
    _تو که منو کشتی دختر! این کارا چیه؟
    آناهیتا لب برچید و گفت:
    _واقعا که امیررضا مثلا امروز سالگردمون بودا!
    دل جویانه بوسه ای بر پیشانی اش زد و گفت:
    _قربونت برم تو که میدونی این مدت چقد سرم شلوغ بود،ببخشید خانومم!
    سپس موهایش را به پشت گوش می فرستد و می گوید:
    _سومین سالگردمون مبارک همیشگیم!
    آناهیتا لبخندی می زند و زمزمه می کند:
    _قول بده همیشه بمونی و هر اتفاقی افتاد ترکم نکنی.
    با این طنین صدای پر ناز آناهیتا، امیررضا به وجد می آید و می گوید:
    _آنا! تو تمام قلب منی و من بدون قلبم نمی تونم زندگی کنم، وقتی چشات دنیای منه دنیا رو میخوام چکار هوم؟
    آناهیتا چشمانش را می بندد و این حرف هارا در ذهنش تکرار و ثبت می کند.
    لخندی می زند و می گوید:
    _خب دیگه بریم شام یخ کرد…
    و سریع تر از اتاق خارج می شود.دلهره دارد!
    با خود فکر می کند که چگونه بزرگ ترین راز زندگی اش را بازگو کند.
    غذا هارا با تمام سلیقه اش روی میز می چیند.
    امیررضا هم وارد آشپزخانه می شود و صندلی را عقب می کشد و می نشیند.
    تنها صدای حالم بر فضای خانه، صدای قاشق چنگال هایشان است.
    آناهیتا انگار میخواهد حرفی بزند اما نمی تواند.
    امیررضا پیش قدم می شود و می گوید:
    _آناهیتا چیزی می خوای بگی؟
    آناهیتا آب دهانش را فرو می فرستد و می گوید:
    _نه نه چیزی نیست غذاتو بخور.
    _آنا من تو رو خوب میشناسم پس بگو چته!
    _امیررضا اون روز و یادته که اومدی خاستگاریم…
    _آره آره خوب یادمه، خب؟
    _یادته وضع خونمونو…
    _آره اینم یادمه، خب؟
    _یادته بعد ازدواج گفتم دیگ نمیخوام با خانوادم رفت و آمد کنم؟یادته…
    میخواهد ادامه حرفش را بزند که امیررضا حرفش را قطع می کند و با عصبانیت می گوید:
    _آنا این حرفا چیه میزنی؟ خوب معلومه همرو یادمه. دارم دیگه جون به لب می شم خب بگو دیگه.
    اشک های آناهیتا مهمان صورتش می شود قرار بود واقعیت هارا بگوید و از واکنش امیررضا میترسید بر خلاف خواسته اش شروع به گفتن کرد:
    _از ده سالگی شروع کردم کار کردن، بابام بخاطد بدهی هاش تو زندان بود و مامانم بخاطر پا دردش همیشه تو خونه بود.
    از همون موقع مرد شدم.
    همش کار می کردم و پول در می اوردم، اما بازم هشتم گره ی نهم بود!
    بزرگ که شدم با وساطتت یکی از این خیر ها رفتم تو یه خونه کلفتی کردن، روز ها می رفتم و شب ها بر می گشتم.
    تو همین رفت و امد ها تورو دیدم، ازت خوشم می اومد.
    معلوم بود وضع مالی خوبی داری و هیچوقت نمیای با کسی مثل من عاشقی کنی!
    لباسای خوبی می پوشیدم، دوست نداشتم بقیه بدونن فقیر و بدبخت بیچارم!
    گذشت تا روزی که یهو به خودم اومدم و دیدم تبدیل شدم به دختری که سر تا پا ادعاس!
    بخاطر عشقی که به تو داشت مجبور شد دروغ بگه!
    هق هق می کند و ادامه می دهد:
    _من واسشون کلفتی می کردم، خونشونو طی می کشیدم!
    من دختر ارشد اون خونه نبودم امیررضا من از یه خانواده بیچاره و فقیر بودم من دختری بودم که بابام زندان بود و مامانم مریض گوشه خونه و من گدای که هر روز سر چهارراه ها بودم.
    وقتی اومدی خاستگاریم التماسشون کردم که نگن و زندگیمو تباه نکنن!
    من کلفتشون بودم و بعد از اون به تو گفتم دیگه نمیخوام باهاشون رفت و آمد کنم…
    من نمی خواستم از دستت بدم امیررضا، من…من فقط خیلی دوست داشتم.
    من دروغگو نبودم، بخدا نبودم!
    من فقط عاشق بودم…
    از ته دل زار می زند برای بیچارگی و بی کسی اش…
    امیررضا ناباور نگاهش و می کند و کلافه دستی داخل موهای مشکی اش می کشد و می گوید:
    _آناهیتای من! برای من مهم نیست که تو گذشتت چی بود اما مهمه که الان با گذشتت زندگی کنی.
    پس فراموشش کن و هیچوقت بحثشو تو این خونه پیش نکش!
    البته به موقعش تنبیهتم می کنما فکر نکنم ساده ازت می گذرم، اصلا چه دیدی شاید تنبیهم وارد شدن یه دختر لپ گلی با موهای خرگوشی باشه!
    آناهیتا باورش نمی شود و با تعجب نگاهی به چشمان خندان امیررضا می اندازد.
    تازه حرف امیررضا را هلاجی می کند و می گوید:
    _عمرا! اونوقت به اون بیشتر از من توجه می کنی و منم از حسودی میمیرم.
    امیررضا با چشمان از حدقه بیرون زده به آناهیتا نگاه می اندازد و با خنده می گوید:
    _وای فکر کنم باید دو تا دختر بزرگ کنم.
    آناهیتا با خنده سرش را بالا می اورد ونگاهش به پیراهن سفید امیررضا می افتد که رنگ صورتی مشکی و کرمی هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند.
    کی در آغوشش فرو رفته بود و گریه کرده بود که اینگونه پیراهنش کثیف شده بود؟
    امیررضا نگاهش را دنبال می کند و با عصبانیت الکی می گوید:
    _آخ دختر ببین چه بلایی سر پیراهنم اوردی! آخه این آت و آشغالا چیه میزنی صورتت وقتی خودت مثل ماهی…
    آناهیتا نگاهی پر عشق به او می اندازد و زمزمه می کند:
    _آرامش جانی و این بهترین تعبیر از تمام توست…
    دوباره با هم نگاهی به پیراهن سفید بیچاره می اندازند و بمب خنده در خانه می پیچد…

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۲ رای
    • اشتراک گذاری
    لینک کوتاه مطلب:
    درباره فاطمه یونسی
    فاطمه یونسی ۱۷ساله از استان همدان
      نظرات

      نام (الزامی)

      ایمیل (الزامی)

      وبسایت

      معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

      درباره سایت
      سرزمین رمان
      سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
      آرشیو مطالب
      آخرین نظرات
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
      • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
      • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
      • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
      برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
      کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
      طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.