با احساس جای خالی مت لای پلکانم را باز کردم. نور نارنجی رنگ یخچال از اتاق هم قابل مشاهده بود.
نگاهی به لیوان روی میز کنار تخت انداختم خالی بود؛ لیوان را برداشتم و به سمت یخچال رفتم.
به مت که رو به یخچال و پشت به من ایستاده بود گفتم:
_مت می شه بطری آب رو بدی؟
مت بی حرف بطری را برداشت و بدون برگشتن بطری رو به دستم داد .
لیوان را سر کشیدم با احساس تلخی آب را به بیرون تف کردم از دیدن مایع سیاه رنگی که از دهنم بیرون ریخت هینی کشیدم و گفتم :
_لعنتی این دیگه چه کوفتی بود؟
با صدای باز شدن در دستشویی که کنار در ورودی قرار داشت از ترس دست مت را گرفتم با احساس سردی دستش گفتم :
_مت تو حالت خوبه؟
_با کی حرف می زنی مل؟
با شنیدن صدای مت که از دست شویی بیرون امده بود، پایین اومدن فشار خونم و ضعفی را احساس کردم دهانم را باز کردم تا مت را صدا بزنم که دست سرد دیگرش را دور گردنم پیچاند.
صدای خس خس از گلویم خارج شد. چشمانم سیاهی رفت و دنیا برایم تمام شد.
بسی جالب بود
خیلی عالی بود ادامه بدهههههه بازم بنویس 🐙💧