ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
رهایی، داستان در مورد دختری است به نام سیمین که به شدت علاقه به ادامهی تحصیل دارد؛ اما پدرش مخالف ادامهی تحصیل سیمین است، تا اینکه سیمین به اجبار پدر ازدواج میکند…
انگاری همین دیروز بود که سرسفره عقد نشستم و بله رو بهش دادم؛ این خواسته قلبیم نبود. اما چه کنم که راهی جزاین نبود.
دلنوشتهی زیبای کلبه به قلم ریحانه ولیانپور
هفده سال بیشتر نداشتم، تو اوج جوونی و نوجوونی بودم، تازه به بلوغ فکری رسیده بودم و می خواستم درس بخونم، برای خودم کسی بشم، راه زندگیم رو پیدا کنم؛ اما افسوس که سرنوشت اون چیزی نیست که ما تصورش را میکنیم.
وقتی که مرتضی با خانوادهش به خواستگاریم اومدن، پدرم پاش رو توی یک کفش کرد که “الّا و بلا باید باهاش ازدواج کنی؛ جوان پاک وسالمی هست، تحقیق کردم، هم توی محل کارش و هم در و همسایه، خداروشکر همه تاییدش کردند؛ دیگه چی بهترازاین می خوای دختر؟ ”
روم نشد به آقا جانم بگم که بابا من هنوز بچهم میخوام درس بخونم و برای خودم کسی بشم، هنوز راه وچاه زندگی کردن رو بلد نیستم، چطورممکنه مسئولیت به این سنگینی روقبول کنم؟
داستان کوتاه شیدایی برباد رفته. نویسنده لیلا مدرس
پدرم حرفهام رو نمی شنید و میگفت:
– تو به اندازهی کافی بزرگ شدی، الآن دیگه وقت شوهر کردنته، میخوای درس بخونی، برو خونهی شوهرت درس بخون، این رو بدون دختر تو چه درس بخونی و چه درس نخونی، آخرش باید بری کهنهی بچه بشوری و بچه داری کنی؛ پس برای من لفظ قلم حرف نزن؛ همین که گفتم تو باید با مرتضی ازدواج کنی، والسلام…
حالا برو به جای وراجی کردن یک استکان چای بردار و بیار، این قدر هم من رو حرص نده. دهنم خشک شد ازبس با تو، یه الف بچه بحث کردم. برو دیگه وایسادی من رو نگاه میکنی که چی؟
داستان کوتاه شهامت یعنی بهنام نویسنده مصطفی ارشد
به مادرم نگاه کردم که شاید با آقاجان حرف بزنه و راضیش کنه که از تصمیمیش منصرف بشه؛ اما مادر بدتر از آقا جان با اخم و تخم بهم فهموند که از اونجا دوربشم و حرفی نزنم.
تو خلوت خودم زار زدم، گریه کردم که آخه چرا من اینقدر بدبختم چرا حق انتخاب ندارم، چرا نمیذارند به تنها آرزوم که درس خوندنه، برسم؟
خدایا کمکم کن! واقعا نمیخوام ازدواج کنم.
یک هفتهای از اون ماجرا گذشت، دعوای بین من و آقاجانم فایدهای نداشت و مادر هم نتونست آقا جان رو راضی کنه.
روز دوشنبه شب بود که خانوادهی مرتضی با گل وشیرینی به منزلمون اومدند.
اون شب، شب نحسی برام بود، شب مرگم، شبی که باید با آرزوهام خداحافظی میکردم، شبی که دیگه اون دختر شاد وشنگول نوجوونی نبودم.
به اتاقم رفتم، موهام رو شونه زدم، پیراهن دکلتهی مشکی رنگم رو پوشیدم و چادر قهوهای با گلهای ریزسفید به سرم کردم.
مادرم وقتی من رو دید گفت:
– ای وای، خاک به سرم! سیمین این چیه که سرت کردی؟ ناسلامتی عروسی آخه! این چه رنگیه!؟ زود باش برو عوض کن، مهمونها منتظرن…
گفتم:
– خیلی هم خوبه اگه ناراحتی میخوای نیام؟
مادر نیشگونی از بازوم گرفت وگفت:
– توفقط با من لجبازی کن، حیف که آبروی پدرت برام مهمه وگرنه میدونستم چه بلایی سرت بیارم، دختره گیس بریده! زود باش، بجنب بیا که مهمونها منتظر تو هستن.
داستان کوتاه حیلههای وزیر نویسنده پویا علی بخشی
ابرویی بالا دادم وگفتم:
– منتظرن که منتظرن، به جهنم! مگه من ازشون خواستم که بیان والله این همه دختر، گیر دادن به من… من نخواستم که ازدواج کنم شما و پدر مجبورم کردین. حالا که اصرار دارین پس صبرکنین، جوش نزنین، به زودی ازدستم خلاص میشین و به آرزوتون میرسین.
– زبونت رو گاز بگیر دختر، این چه حرفیه که میزنی؟ من و پدرت همیشه آرزو داشتیم توخوشبخت بشی و زندگی آرومی داشته باشی، مرتضی پسرخوبیه مرد زندگیه، مرد کاریه، تو رو خوشبخت می کنه…
– اما مادر، پس من چی؟ هان! من مهم نیستم؟ آرزوهام مهم نیست؟ چرا نه شما و نه آقا جون حرفم رو نمیفهمید؟ بابا به چه زبونی بگم نمیخوام ازدواج کنم.
– خبه، خبه، بلبل زبون هم که شدی، بس کن سیمین، الآن موقع این حرفا نیست، زود چادرت رو سرت کن، بیا چای ببر؛ همین که گفتم دیگه ازاین حرفها از زبونت نشنوم؛ فهمیدی؟
با بغض و کینه و نفرت چادرم رو سرم کردم و به سمت آشپزخونه رفتم و سینی چای رو به دستم گرفتم و وارد پذیرایی شدم، مادر مرتضی تا من رو دید گفت:
– ماشالله… هزار ماشاالله! چه دختری، مثل پنجهی آفتاب میمونه! خدا حفظت کنه عروس گلم، چه قد و بالایی هم داره… به به! این چای هم خوردن داره، مخصوصا که عروس گلم دم کرده باشه.
سینی چای رو به سمت مادر مرتضی گرفتم از حرفاش حالم به هم میخورد، همچین عروس گلم، عروس گلم راه انداخته بود که انگاری من دختر۲۸سالم.
والله یکی نبود بهش بگه آخه زن حسابی میرفتی برای پسرت دختر بیست و شش، بیست و هفت ساله می گرفتی نه من بدبخت هفده ساله… آخه من جای بچه پسرتم نه زن پسرت! ای خدا فقط نجاتم بده…
غرق این فکرا بودم که چای به سمت پدرش و آخر سر خود مرتضی گرفتم یه نیم نگاهی بهم کرد وسریع رومو اون ورکردم و رفتم نشستم، ظاهراً همه چیز اوکی شده بود. تا به خودم اومدم پدرم رو به من کرد و گفت:
– سیمین جان، بابا برو با آقا مرتضی یه گوشهای بشینین و حرفاتون رو بزنید. ایشاالله اگر خدا بخواد همین جمعه مراسم بله برون بگیریم.
ازدست حرفای پدرم بدجور عصبی بودم، انگاری من قالی زیر دستش بودم که هرطور میخواسته اون رو زودتر به فروش برسونه.
از روی اجبار چشمی گفتم و با مرتضی وارد اتاقم شدم.
مرتضی تا اتاقم رو دید گفت:
– وای چه اتاق قشنگ وشیکی داری، بگو ببینم اهل مطالعه هستی؟
با این که دلم نمیخواست جوابش رو بدم؛ اما چون مهمون بود و حرمت داشت با اکراه گفتم:
– بله عاشق مطالعه و درس خوندنم. خصوصا که دلم میخواد دانشگاه برم و ادامه تحصیل بدم.
مرتضی گفت:
– تحصیل خیلی خوبه، من موافقم؛ چون خودم تا دیپلم درس خوندم. علاقهای به درس خوندن نداشتم؛ اما دوست دارم که همسر آیندهم حتما تحصیل کنه، برای خودش تو جامعه کسی بشه.
با حرفای مرتضی روح تازهای گرفتم و گفتم:
– واقعا راست میگی؟ با درس خوندنم مخالفتی نداری؟
مرتضی لبخندی زد وگفت:
– معلومه که نه، تازه کلی هم تشویقت میکنم که حتما تو این راه موفق بشی، هان؟ نظرت چیه؟
تا چشم باز کردم مراسم بله برون، و عقد تموم شد و من و مرتضی وارد زندگی مشترک شدیم؛ اما زهی خیال باطل!
اون به شدت خشک ومذهبی بود و عقاید خاصی نسبت به زندگی مشترک داشت؛ طوری که این عقاید به شدت آزارم میداد.
روزی که برای ادامه تحصیل خواستم به دبیرستان برم، کلی داد و هوار راه انداخت و گفت:
– تو با اجازهی کی میخوای درس بخونی؟ مگه من به تواجازه دادم؟
– اما مرتضی این شرط من بود، یادت رفت؟ خودت سرعقد قول دادی که ادامه تحصیل بدم، یادت رفت؟
– من قول دادم؟ به گور پدرم خندیدم که اجازه دادم! خوبه والله! همین مونده پس فردا حرف در بیارن و بگن زن مرتضی رفته درس بخونه، مردم چی میگن؟
فکر آبروی من نیستی، حداقل فکر آبروی پدرت باش… همین که گفتم حق نداری پات رو از خونه بیرون بذاری، شیر فهم شد؟ دیگه هم سراین موضوع با من بحث نکن.
با حرفای مرتضی تنها راه رسیدن به آرزوم به کلی قطع شد، مرتضی مرد رویای من نبود. اخلاقای به خصوصی داشت، به همه چیز گیر میداد و دعوا راه مینداخت، به شدت ازش متنفرشده بودم.
یادمه یک شب دخترخالهش شام دعوتمون کرد ومن کمی آرایش کرده بودم و مانتوی کوتاه رنگی پوشیدم. مرتضی تا من رو دید، سریع داد و بیداد کرد و گفت:
– این دیگه چه مدلشه؟ زن مگه باید آرایش کنه؟ این چه رنگیه پوشیدی؟ مگه
عروسی داریم میریم سیمین؟ یاالله برو آرایشت رو پاک کن، لباست رو هم عوض کن، خوشم نمیاد زنم در انظار مردم قرطی بازی دربیاره… یاالله بجنب، بروپاک کن برو…
تا این حرفا رو زد، سریع داد زدم سرش و گفتم:
– تو که زن مذهبی میخواستی، غلط کردی اومدی خواستگاریم، توکه زن آفتاب و مهتاب ندیده میخواستی چرا اومدی سراغ من …
مرتضی به خدا دیگه ازدستت خسته شدم، از دست تو، و از دست این افکارای احمقانهت خسته شدم به خدا… کاری نکن یه بلایی سرخودم و خودت بیارم، دست ازسرم بردار…
اصلا برو به جهنم! این مهمونی نمیام مردهشور خودت و اون فامیالات با هم ببرن، تو از جون من چی می خوای؟ شدم زندانی تو، بسه به خدا بسه… خدا… نجاتم بده…
یهو مرتضی سیلی محکمی رو صورتم خوابوند و گفت:
– خفه شو زنیکهی احمق! دم درآوردی؟ هی لیلی به لالات گذاشتم، پررو شدی، تو لیاقت این زندگی نداری، توروچه به این زندگی…
– مرتضی خفه شو… فقط خفه شو از زندگیم برو، واقعا نمیخوامت میفهمی؟ نمیخوامت…
این حرفا روگفتم و در اتاق رو محکم به روش بستم، و های های به سرنوشت تلخم گریه کردم.
مرتضی آدم زندگی من نبود و عقاید مسخرهش من رو دوسال پیر کرده بود، با اینکه بیست سال سن بیشتر نداشتم؛ اما اندازهی زن سی ساله پیر و فرسوده شده بودم.
دوماهی از اون دعوا گذشت، دیگه پوست کلفت شدم، درمقابل مرتضی مقاومت می کردم، افکارم شده بود عین افکارخودش.
یک روز خواستیم با هم بیرون بریم، هوا بدجورگرم بود و مرتضی بولیز آستین کوتاهی خواست بپوشه. یهو جلوش رفتم وبلوز از دستش گرفتم وگفتم:
– مگه نگفته بودم نباید لباس آستین کوتاه پوشید، چون حرامه. می خوای اندامت رو زنهای غریبه ببینند؟ خیلی زشته! خوبیت نداره!
مرتضی ازحرفای من شوکه شد و گفت:
– چی می گی؟ این حرفا چیه می زنی؟ مگه خل شدی بابا؟ هوا گرمه نمیتونم آستین بلند بپوشم.
یهو گفتم:
– گرمه که گرمه لازم نکرده آستین کوتاه بپوشی، همین که گفتم. اگر ناراحتی نیام. ازخدا خواستم با توجایی نیام.
مرتضی که دید چارهای نداره و روی حرفم سفت و سخت وایسادم، ناچارشد لباس آستین بلند بپوشه، با اینکه می دونست توی این هوای گرم چقدرعذاب میکشه و اذیت میشه.
مرتضی میدید من دیگه اون آدم سابق نیستم و سرد شدم، اگرهم حرفی میزد رک بهش میگفتم که اگر واقعا ناراحتی و اعتراضی داری، خب طلاقم بده و خلاص شو. من همینم عوض نمیشم.
مرتضی ازم یک بت سرد و بی روح ساخته بود.
بتی که نسبت به همه چیز بی تفاوت وبیانگیزه بود.
خودم هم می دونستم دیگه اون سیمین شاد وشنگول و شوخ طبع دورهی نوجوونی نیستم. مرتضی بدجور خوردم کرده بود و شکنندهم کرد. نسبت به همه چیزسرد بودم یک روز بهش گفتم:
– بیا ماهواره بگیریم حوصلهم سر رفت از بس کانالهای تلوزیون رو بالا وپایبن کردم.
یهو چنان عربدهای کشید و گفت:
– خوبه… همین مونده زنم بره ماهواره تماشا کنه. دیگه چه غلطای اضافهای؟ سیمین این فکرای پوچ و بیهوده رو ازسرت بیرون کن، جای این قرتی بازیا کمی به فکرمن باش.
یهو از کوره در رفتم ومثل خودش داد کشیدم و گفتم:
– ازدست تو خسته شدم، چرا از این خونه نمیذاری بری؟ چرا دست از سرم برنمیداری، چرا با این افکار پوچ و مسخرهت داری داغونم میکنی… مسلمون به چه زبونی بگم ازت متنفرم، ازت بدم می یاد، تومرد رویاهای من نیستی، تو مرد مورد علاقهم نیستی.
باورکن یه روزی میذارم ازاین خونه میرم. بفهم میرم جایی که نه دست تو به من برسه، نه خانوادهم. فهمیدی مرتضی؟
شدم زندانی مرتضی، زندانیای که حق هیچ کاری نداشت، زندانیای که حرف، حرف زندان بانش بود وبس. دیگه تحمل این زندگی برام سخت شده بود، چاره ای نداشتم، باید فکری می کردم، حس کردم مرتضی هم از این زندگی خسته شده؛ اما به روم نمییاره.
یک روز دیدم که جلوی آینه دستشویی وایساده ومیخواد که ریشاش رو بزنه که جلوش سبز شدم و با داد فریاد گفتم:
– کی گفته تو ریشات رو بزنی؟ مگه مرد هم ریشش رو میزنه؟ یاالله لازم نکرده اصلاح کنی، برای مرد زشته و قبیحه… غیرتت کجا رفته؟
اینها رو بهش گفتم و به اتاقم پناه بردم، اتاقی که تنها دلخوشی و سرپناهم برای آرامش زندگیم شده بود. این زندگی رو نمیخواستم. ما برای هم ساخته نشده بودیم.
سریک اشتباه کوچولو و مردسالاری پدرم، زندگی جفتمون نابودشد. هم مرتضی عذاب کشید و هم من…
فکرم رو عملی کردم و دل به دریا زدم و تقاضای طلاق دادم، با وجود این که میدونستم پدرم به شدت مخالفه و خود مرتضی راضی به طلاق دادن نمیشه؛
اما چارهای نبود؛ چون بیشتر از این ادامه زندگی برام غیرقابل تحمل بود و نمیتونستم بجنگم، شکست خوردم، احتیاج به زمان داشتم که کمی با خودم خلوت کنم، به حال آرزوهای ازدست رفتهم گریه کنم، مرتضی هستی ووجود من رو نابود کرد.
امروز اومدم که کار رو یکسره کنم و راحت بشم از بند اسارت، به آزادی برسم، به رهایی که همیشه آرزویش رو داشتم، به رهایی که اسمش تولدی دوباره برای من وزندگی آیندهم بود.
پایان…
نویسنده : پرستو مهاجر
سلام خیلی قشنگه لایک به شما
سلام و عرض ادب. خیلی قشنگ بود ادامه بدید آفرین
ممنونم متشکرم
سلامممم خیییییلی قشنگه
با سلام و احترام داستانتون عالیه ادامه بدید با سپاس
سلام خدمت شما دوست عزیز لطفا بیشتر فعالیت کنید لایک دارید فقط حس کردم کمی کلیشه ای هست در کل قشنگه