| شنبه 1 اردیبهشت 1403 | 12:39
سرزمین رمان
قصر رمانها با اتاق هایی که ژانر های مختلف دارند
  • همهمه ی خنده ی بچه ها، شادی را با تمام وجود زیر پوستش می دواند. نوای باران ریز بهاری روی ناودان، برایش خوش ترین سمفونی دنیا بود. پنجره را باز کرد و بوی خوش اطلسی های صورتی و شمعدانی های سرخ توی باغچه را به تک تک سلول های تن و روح خسته اش کشید.

    زندگی ناسورش را همین چیز ها؛ هر چند کوچک، درمان می کرد.

    با صدای مهتاب سربرگرداند.
    -عاطفه جان؟
    -جانم خواهر؟
    مهتاب برگه ای به سویش دراز کرد و گفت:

    – یه زحمتی بکش، برو به این آدرس. خدا خواسته و یکی پیدا شده یه پول کلون کمک کنه به یتیم خونمون. اسمش خانوم بهتاشه.

    عاطفه شادمان از خبر خوش مهتاب، صورتش را بوسید و روانه ی خانه ی بهتاش شد.

    نیم ساعت بعد او در خانه ی شیک و شاهانه ی پیرزنی علیل و ویلچر نشین بود. نگاه های خیره ی پرستار برایش اهمیتی نداشت. دیگر عادت کرده بود به این دید زدن های ترحم آمیز. چای خوشرنگ را نوشید و چک پنجاه میلیونی را که گرفت، تشکری جانانه کرد. با دقت چک را توی کیف پول چرمی دست دوختش گذاشت و آن را توی کیف بزرگ و کهنه اش سراند.

    زیپ کیف خراب بود و باید همان روزها فکری برایش میکرد. نقابش را روی صورتش محکم کرد و از خانه بیرون زد.

    سوار اتوبوس که شد، بازهم نگاهها به سویش چرخید. می دانست آن نقاب سیاه و عینک آفتابی بزرگش توی آن هوای ابری، ناجور است. اما چاره چه بود. خسته تر از آن بود که به متلک های جمعیت توی اتوبوس گوش کند. چند پسر جوان خنده زنان خوش بودند. به این فکر کرد که بردیای او هم حالا دیگر باید مردی شده باشد برای خودش. دلش برای دیدنش پر کشید. تمام شب را برای دوختن کیفی از پارچه های زمخت چرمی، سوزن زده بود. با افتادن پلک هایش روی هم به خواب فرو رفت.

    صدای مامان گفتن های بردیا را در حالیکه داشت از او دور می شد، می شنید. اما صورتش به موکت داغ کف آشپزخانه چسبیده بود و بوی دود و سوختن تن بی لباسش و لبهای به هم چسبیده اش، نمی گذاشت بخندد از حال خوشی که از سلامت بودن بردیایش توی رگ و پی ش دویده بود. خودش چه اهمیتی داشت، همین که پاره ی تنش نسوخته بود و همسایه ها نجاتش داده بودند، خدا را شاکر بود. صدای پسرش داشت دورتر میشد. ناگهان خود را در تونلی تاریک و بی انتها، رو به سیاهی مطلق معلق دید. بعد انگار به چیز محکمی خورد.

    سرش محکم به شیشه خورد. آخی گفت و به اطراف نگاه کرد. صدای داد و قیل راننده ی اتوبوس با راننده های عجول مانده در ترافیک عصر، یادش آورد کجاست. باز او خسته بود و باز آن کابوس های لعنتی آمده بودند زجرش بدهند. دو ایستگاه را رد کرده بود. چنان با عجله قصد پیاده شدن داشت که دسته کیفش به میله ی شکسته گیر کرد و هر آنچه داشت روی کف اتوبوس ریخت.آن قدر با عجله وسایلش را جمع کرد که کیف پولش را ندید. به سرعت از اتوبوس پیاده و از آنجا دور شد.

    شب چادر سیاهش را روی شهر کوچک شوش کشیده بود. عاطفه در آغوش مهتاب گریه می کرد و شرمنده بود از بی حواسیش.

    مهتاب بوسه ای به موهای ابریشمین او زد و گفت:

    – قربونت برم؛ اینقدر بی تابی نکن. کاریه که شده.

    – یه دنیا شرمنده ام مهتاب. اگه خوابم نبرده بود این اتفاق نمی افتاد.

    مهتاب صورت او را قاب گرفت و با مهربانی ذاتی اش گفت:

    – من که میگم حتما گم شدن کیف پول یه حکمتی بوده. نشنیدی میگن پول حلال پا داره و  هر جا بره دوباره بر می گرده؟

    صدای در حیاط که آمد، مهتاب گفت:

    – آقا مجیده. پاشم برم شامشو بدم. تو هم یه آبی به صورتت بزن و برو به بچه ها سر بزن. صدا نمیاد ازشون. نکنه آتیش می سوزونن!

    عاطفه اسم آتش را که شنید دوباره یاد بدبختی هایش افتاد. دستی به صورتش کشید و آهی از ته دل.

    به طبقه ی بالای یتیم خانه ی کوچکشان رفت تا سر بزند به آن بیست بچه.
    هر چهار اتاق را وارسی کرد. همگی خواب بودند. آنقدر زیر باران بازی کرده بودند که حالا همگی از هوش رفته بودند.
    پا کج کرد سمت اتاقش. از پنجره  در تاریک و روشن حیاط، آقا ربیع؛ سرایدار پیر یتیم خانه داشت با مردی جوان حرف می زد. بی اعتنا به آنها روی تختش دراز کشید. می ترسید بخوابد و باز کابوس ها بیایند سراغش.

    صدای مهتاب او را از فکر و خیال بیرون آورد.

    – عاطفه جان؟ عاطفه؟

    در را که باز کرد، مهتاب را با پسری جوان پشت در دید.  با عجله شال حریرش را روی نیمی از صورتش کشید.

    اما دیر جنبیده بود و پسرک دیده بود آنچه نباید می دید.

    مهتاب با خوشحالی کیف چرمی را جلوی عاطفه گرفت و گفت:

    -مژده بده خواهر. کیف پیدا شد. این آقا پیداش کرده. ببین! اینم چک.

    پسرک داشت می گفت در اتوبوس بوده و  چطور دنبالش دویده تا کیف پول را به او برساند. اما در ازدحام جمعیت پیاده رو اورا گم کرده و دست آخر از روی کارت یتیم خانه؛ اینجا را پیدا کرده است.

    عاطفه اما خیره به صورت و لب های پسر، داشت از پا می افتاد. گویی کسی گلویش را چنگ می زند و دارد خفه اش می کند. دستش را به درگاه در گرفت تا نیفتد. تا آن دو نفهمند دنیا دارد دور سرش می چرخد.

    مهتاب رو به پسر گفت:
    – خانوم زمانی بابت گم شدن کیف، خیلی ناراحت بودن. واقعا لطف کردی پسرم.

    عاطفه در را فوری بست. با شنیدن صدای مهتاب که نامش را می خواند، آرزوی مرگ کرد. بعد شنید:
    ” تو رو خدا ببخشید پسرم؛ نمی دونم یهو چش شد؟! بازم یه دنیا ممنون. کاش بتونم محبتت رو جبران کنم”

    پسرک “خواهش می کنم” ی گفت و دقایقی بعد، صدای قدمهای آن دو و در حیاط، خبر از رفتن جوان می داد.

    مهتاب که نزد عاطفه برگشت، عاطفه داشت پس می افتاد. به سمتش دوید و او را در آغوش گرفت.

    – چی شده عاطی؟! چرا گریه میکنی؟! کیف که پیدا شده، چته پس تو؟!

    – مهتاب خودش بود!
    – کی؟ درو چرا رو پسره بستی؟ کارت خیلی زشت بود!
    – میگم خودش بود. بردیا بود. بردیای من! پسرم!

    مهتاب شوک زده پته پته کنان گفت:
    -چی؟!

    صدای دوباره ی در و برگشتن پسرک، دیگر نایی برای عاطفه نگذاشت. آقا ربیع فریاد کنان داشت می گفت:
    – کجا آقا؟ وایسا ببینم.

    در اتاق باز شد و پسرک رو به عاطفه فریاد زد:
    – مامان؟!

    ساعتی بعد آرامش به یتیم خانه ی” با خانمان ”

    بازگشته بود. بردیا در اتاق مادرش، روبروی او نشسته بود و به چشمان زیبای مادر زجرکشیده اش زل زده بود.

    عاطفه نم اشک را از روی صورتش گرفت و از آن روزها گفت. از آتشی که زیبایی و زندگی شادشان را سوزاند و خاکستر کرد. از آن سه ماه طاقت فرسا و لعنتی در بیمارستان. از فکر خودکشی در آخرین شب حضورش در بالای پشت بام بیمارستان. از فرار همان شبش به این شهر کوچک. از مهتاب و همسرش؛ آقا مجید، که او را خسته و گرسنه از حرم دانیال نبی به این یتیم خانه آورده بودند و پناهش داده بودند حرف زد.

    عاطفه یک چرای بزرگ را در نی نی چشمان منتظر پسرش دید.

    – تو نمی دونی بابات چقدر منو دوست داشت!
    – می دونم.
    – نمی دونی که من چقدر عاشقش بودم.
    – نبودی. به خدا که نبودی. من چی؟ من رو هم دوست نداشتی؟

    عاطفه شالش را از روی سر و صورتش برداشت و گفت:
    – ببین منو! داشتم که نموندم پسرم. اگه می موندم می شدم مایه ی عذاب تو و آینه ی دق بابات. کدوم زنیه که با صورت زشتش بتونه شوهر عاشقش رو نگه داره؟ می موندم که چی؟ که از فقر و نداریمون واسه خوب کردن زخمای من زجر بکشه؟

    -بابا هنوزم که هنوزه بعده چهارده سال دنبالته. هنوزم مثل اون وقتا عاشقته. خودشو با کار زیاد پیر کرد، پول جمع کنه، تا وقتی پیدات کرد ببرتت پیش بهترین دکترا.

    عاطفه چون کبوتری با بال های زخمی، هوس پریدن به سوی یار کرد.

    – زنگ زدم بهش داره میاد اینجا. با اولین پرواز تهران- اهواز.

    عاطفه ذوق زده از بودن کنار پاره ی تنش، نفس بلندی کشید و گفت:

    -تو اینجا چه کار میکنی؟ اومدی شوش چی کار؟

    – با بچه ها اومدیم خوزستانو بگردیم. امروز رفته بودیم حرم دانیال نبی، موقع برگشت ماشینمون خراب شد. داشتیم با اتوبوس می رفتیم جایی تا خودمون رو برسونیم زیگوارت چغازنبیل، گفتیم تا بریم و برگردیم ماشین درست میشه. خدارو شکر کیفتو گم کردی تا من پیدات کنم.

    عاطفه لبخندی از ته دل زد. خدا رو شکر کرد؛ دیگر آن همه درد فراق داشت او را می کشت. چه خوب که پسرش آمده بود و کنارش بود. ذوق دیدن امیر؛ همسرش، دلشوره ای شیرین به جانش انداخته بود.

    – چجوری منو شناختی؟

    – از اسم و فامیلت. از زخمای روی صورتت. از چشمات مامان. قاب عکست هنوز رو دیوار اتاقمه و روزی صد بار می بینمت. مامان من صورتتو از حفظم.

    عاطفه آغوش باز کرد برای بردیایش و بردیا بوی خوش مادرش را به تک تک سلول های جان و تنش ریخت.

    عاطفه و بردیا در سالن انتظار برای استقبال از امیر، منتظر رسیدنش بودند. عاطفه دل توی دلش نبود. دلش تنگ شوهرش بود. قلبش چون گنجشکی بی قرار، محکم تر از همیشه میزد. دقایقی بعد با دیدن امیر و چمدان کوچکش، اشک ها صورتش را خیس کرد.
    امیر با دیدن عاطفه روی زمین
    زانو زد و سجده ی شکر به جا آورد. بعد با عجله خودش را به معشوق فراری اش رساند.

    – عاطفه؟!

    عاطفه دست روی موهای خاکستری همسر کشید و هق هق کنان گفت:

    -خوش اومدی جان دل.

    آن دو دلداده از دیدن هم سیر نمی شدند و جمعیت در سالن انتظار نظاره گر این صحنه ی زیبا بودند.

    یک ماه بعد عاطفه دست در دست امیر می رفت به دیار ژرمن ها تا زخم های کهنه اش را درمان کند.

    دیگر بس بود قدم زدن  در کوچه های پس کوچه های تنهایی.

    پایان

    چه امتیازی میدید به این پست

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    از مجموع ۲ رای
    • اشتراک گذاری
    • برچسب ها:
    لینک کوتاه مطلب:
    درباره نیلوفر
    نیلوفرقنبری، متاهل، ۳۹ ساله، اهل کرج، نویسنده و مترجم زبان انگلیسی
      نظرات

      نام (الزامی)

      ایمیل (الزامی)

      وبسایت

      معادله امنیتی رو بنویس تا بدونم ربات نیستی *-- بارگیری کد امنیتی --

      درباره سایت
      سرزمین رمان
      سلامی به لطافت گل ها و نرمی شب بوهاخوش آمدی عرض میکنم خدمت تمامی همکاران عزیز و خوانندگان و بازدیدکنندگان گرامی.سرزمین رمان همونطور که از اسمش پیداست، قصری داره که داخلش پر از رمان های جور و واجور و گوناگونِ…داخل هر اتاق رمانی با ژانر متفاوت قرار داره و این قصر اونقدری بزرگ هست که هرچیزی بخوایید درونش پیدا میشه…تولد این قصر درون سرزمین رمان در تاریخ۱۳۹۷/۵/۹ رخ داد و خوش یومی و خوش قدمی قصرمون رو مدیون نویسندگان و همکاران گرامی هستیم که با رمانهاشون مارو سرافراز میکنند.حالا من از شما بازدیدکنندگان و خوانندگان و طرفداران عزیز دعوت میکنم تا باهم از تک تک اتاقهای این قصر دیدن کنیم و قصه ای از هزار قصه های این سرزمین رو بشنویم….
      آرشیو مطالب
      آخرین نظرات
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام دوست عزیز، لطفاً در ایتا با این آدرس‌ها ارتباط برقرار کنید تا جلد پنجم در ا...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام M عزیز. جلد پنجمش نوشته شده، اما فقط توی آدرس شخصی بنده توی کانالم می‌تونید...
      • Mسلام نویسنده عزیز ببخشید جلد پنجمش تموم شده اگر شده لطفا مثل جلد های قبلش لینک د...
      • مرضیه باقری دهبالاییسلام عزیزم. مرسی از تعریف و تمجیدتون. آدرس بنده رو توی فایل کتاب پیدا کنید و برا...
      • الناز ازمودهوایییی مرسی بابت رمانتون خیلی عالیه لطفا جلد بعدیش هم بسازید من کا عاشقش شدم🥰🥰🙂...
      • مرضیه باقری دهبالایی😐😑...
      برای ارتباط با مدیر سایت و انجمن با آیدی تلگرام @sarzaminromanSupportدر ارتباط باشید با تشکر
      کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " سرزمین رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
      طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.