بنام دوست
نام داستان:وصال ابدی
با صدای ترمز ماشین ساکت شدن.نفس تو سینه هاشون حبس شده بود.
سارا نفس عمیقی کشید و گفت:خدا بهمون رحم کرد.
امیر علی سری تکون داد و گفت:میگم شلوغی نکن همینه دیگه.
سارا با اخم صورتشو سمت پنجره گرفت و گفت:یه هفته دیگه عروسیمونه.باید شاد باشیم مگه ما چند بارعروسی میکنیم آخه.
امیرعلی با لبخند گفت:چشم خانومم.شادی کنیم.ببخشید من دیگه چیزی نمیگم.
سارا تو اتاق پرو امیرعلی صدا کرد که لباس عروس تنشو ببینه ونظربده.
امیرعلی احساس خستگی و ناتوانی می کرد .علتشم همین دوندگی های نزدیک عروسی میدونست.
به سختی از روی صندلی بلند شد و سمت اتاق پرو رفت.با دیدن سارا توی اون لباس زیبا،بند بند وجودش غرق عشق شد.
همین که خواست حرفی بزنه،سرش گیج رفت و افتاد.
دو ساعتی از اومدنشون به بیمارستان می گذشت،سارا هیشکی رو خبر نکرده بود وفک می کرد یه افت فشاره که با سرم زدن حل میشه.
اما دکتر سارارو صدازد وگفت:که نیازه یه سری آزمایشا انجام بگیره.باشنیدن آزمایش انگار کوزه آرامش در دل سارا شکسته شد و اضطراب همه ی وجودشوگرفت.سارا با نگرانی گفت:چراآزمایش اقای دکتر؟مانزدیک عروسیمونه درگیر تدارکاتیم مدام سرپاییم همین باعث خستگی امیرعلی شده.
دکتر عینکشو جا به جا کرد و گفت:ببینید خانم با بررسی هایی که شده این علائم خیلی وقته همسرتون داره والانم تشدید شده ما باید علتو بررسی کنیم.
سارا کنار تخت امیر علی نشست دستشو روی دستش قرار داد وگفت:تو چرا به من نگفتی؟
-:دکترخیلی شلوغش کرده.اینا علائم یه کم خونی سادس. بزار بریم سر زندگیمون تودیگه بهم میرسی این بی حالی ها هم تموم میشه.
سارا با لبخند همراهیش کرد.
اما جواب آزمایش ها خبر از دادن کم خونی ساده نمی داد بلکه امیرعلی مبتلا به سرطان خون شده بود.
روز به روز حال امیر علی وخیم تر می شد سارا و اطرافیان گر چه حال خودشون تعریفی نداشت اما مدام به امیرعلی امید می دادند و برای ادامه ی شیمی درمانی هاتشویقش می کردن.
یک هفته بعد درست در تاریخی که قرارعروسی مقررشده بود نفس های امیر علی برای همیشه خاموش شد.
سارا با لباس عروسی مملو از غم و اندوه امیرعلی رو بدرقه کرد.
یک سال بعد،مادر امیر علی از سارا خواست کهطبق سنت های پیشین به عقد برادر امیرعلی دربیاید.اومعتقد بود که سارا یادگاری امیرعلی هست وباید عروس همین خانه بماند.
برای سارا سخت بود که کسی را جای امیرعلی ببیند.اما مخالفت های او حریف تعصبات و سنت های قدیمی نشد.
سرانجام در روز مشخص شده برای عقد،سارا با بغض وحرف هایی نهفته از درد که فقط در ذهنش با امیرعلی درمیان می گذاشت راهی محضر شد.
اصلا متوجه حرف های اطرافیانش نمیشد.
او منتظربود.
بالاخره رسید.امیرعلی جلو امد دستش را گرفت وگفت:الوعده وفا.آماده ای بریم خانم؟
سارا قلبش از تپش ایستاد وبرای همیشه با امیرعلی پروازکرد.