نگارین
خودمو برای شنیدن هر حرفی آماده کرده بودم، جز این حرفا که مثل تیری تو قلبم نشست و چند تیکهش کرد.
چهرهی بی روحش رو از من گرفت، دست توی جیباش کرد و رو به پنجرهی اتاق که میشد از اونجا خیابون شلوغ رو دید، با صدایی که بلند نبود، ولی تلختر از قبل گفت:
– متاسفم، همونطور که گفتم…
آه غلیظی کشید، انگار برای گفتن ادامهٔ جملهش تردید داشت. نمیتونستم باور کنم، امکان نداشت وقتی همه چیز خوب پیش رفته بود. با شنیدن صداش رشتهٔ افکارم پاره شد.
– ببین آراس جان! میدونم خیلی سخته، خصوصاً تو این شرایط که یک هفته بیشتر تا بزرگ ترین اتفاق زندگیت نمونده. اما حقت بود همه چیزو بدونی.
عصبی سریع از رو صندلی بلند شدم، طوری که با صدای بدی نقش زمین شد. نزدیکش رفتم، دستمو رو شونههاش گذاشتم و از بین دندونای کلید شده م گفتم:
– دِ آخه بندهٔ خوب خدا! تو که گفتی همه چیز خوب پیش رفته. مگه خودت نگفتی دیگه جای هیچ نگرانی نیست. بابا تا سه ماه پیش همه چیز خوب بود. این حرفا یعنی چی؟
از پارچ روی میزش لیوانی آب برام ریخت و دستم داد.
– بیا اینو بخور، یه کم آروم شی. خود منم موندم چرا اینجوری شده. اما با تقدیر نمیشه جنگید.
دستشو پش زدم.
– آخه آخرین بار که با دکتر نوربخش صحبت کردم، با اطمینان گفت خیالت راحت دیگه هیچی نمیتونه اذیتتون کنه. ولی حالا، این حرفات، داره منو میکُُشه. باربُد تو صمیمیترین رفیق منی. توروخدا بگو دروغه، بگو دارم اشتباه میشنوم.
نمیدونم چی تو صورتم دید که آهسته منو رو صندلی نشوند. یه نخ سیگار دستم داد، کلافه نفسشو بیرون فرستاد.
– ببین آراس جان! تو یه آدم منطقی هستی. این رفتارا از تو بعیده!
چشمام داشتن از کاسه بیرون میزدن. فقط خدا میدونست چه غوغایی تو دلمه.
– باربُد! من بدون نگار دووم نمیارم، اون یه سال و نیم شیمی درمانیش. وقتی اون جوری جلو چشمام ذره ذره آب شد، من با هر نفس میمُردم. با چه شوقی تالار گرفتیم، کارت پخش کردیم. حالا تو میگی….
نمیتونستم به زبون بیارم. کاش همه چیز یه کابوس بود و بس. قلبم کُند می زد و نفسام بیرون نمیومدن.
– دلم میخواد برم سر خدا نعره بکشم. چرا نگار من؟ منو ببره، اما نفسم، ماه زندگی مو نه. آخ خدا! آخ! نباشه دارم میمیرم.
سرمو رو شونهش گذاشت، داشتم خفه میشدم.
– آروم باش مَرد! اگه نگار تو این حال ببینتت که حالش بدتر میشه. اون خودش خواست تا بهت بگم.
یه پاکت سیگارو تموم کردم، مثلاً اومده بودم کارت بدم. با صدای خَشداری گفتم:
– مگه خودش میدونه؟
نفسشو تیکه تیکه بیرون فرستاد.
– آره، گفته بود اگه بهت نگم عذاب وجدان نمیذاره راحت نفس بکشه.
کلافه دستمو لای موهام کشیدم.
– کاش نمیدونست، بمیرم براش. چه زود همهٔ خوشیامون دود شد، هوا رفت.
باربُد ساکت فقط نگام میکرد، انگار میدونست چقدر به این سکوت احتیاج دارم.
نمیدونم چقدر گذشت، اما همون چند دقیقه اندازهٔ صد سال پیر شدم.
با صدای در باربُد به سمتش رفت، چشمامو بستم و سرمو به دیوار تکیه دادم. دلم فقط مُردن میخواست. صورت خندون نگار جلوی چشمام به رقص در اومد. چطوری بدون دو گوی مشکیش که حتی تو سخت ترین شرایط میخندیدن و جز قشنگی هیچی نمیدیدن دووم میاوردم؟ سیبک گلوم بالا پایین شد، بغض داشت خفهم میکرد.
اونقدر غرق خیالات بودم که نفهمیدم کِی دستش رو صورتم نشست. اول فکر کردم خیالاتی شدم. اما با شنیدن صداش کنار گوشم، سریع چشمامو باز کردم.
– چیه آراس؟ مرد مغرور من! اونکه هیچی خم به ابروش نمیاورد، هیچی از پا نمی نداختش کجاست؟
دستشو گرفتم و بوسیدم.
– همینجاست، اما خودت خوب میدونی هیچی نمیتونه منو شکست بده، جز خودت.
آه کشید، جگرم سوخت و آه کشیدم.
– میدونی نگار، باید جای من باشی تا بفهمی چقدر سخته، حتی….
زبونمو گاز گرفتم. نباید منفی بافی میکردم.
آروم ونرم صورتمو بوسید.
– و هیچکسم مثل خودم نمیتونه آرومت کنه مهندس! مهم اینه الان اینجام. باید از لحظاتمون لذت ببریم، خواستم قبل عروسی همه چیزو بدونی، که نگی نگار نامََرده.
بغض صدامو کنترل کردم، بلور اشک تو چشماش قشنگ ترش کرده بود.
– تو همه چیز منی. تو مَردترین زن دنیایی، که بخاطر زندگی با همه چیز جنگیدی.
چشماش خندیدن و من دوباره غرق زندگی شدم. خواستم بوسه ای روی لباش بنشونم که با باز شدن یه دفعه ایِ در، هر دو مثل خلافکارایی که حین ارتکاب جرم مچشونو گرفتن هول زده از هم فاصله گرفتیم.
یکی از پرستارای بخش بود با دیدن ما سرشو پایین انداخت.
– ببخشید، چیزه…
اونم خجالت کشیده بود.
– دکتر هدایتی کجان؟ کار واجب باهاشون دارم.
نگار از خنده سرخ شده بود. خودمم دست کمی از اون نداشتم. به معنی نمیدونم شونه ای بالا انداختم و اونم سریع از اتاق جیم شد.
صدای خندهٔ بلندمون کل اتاق رو برداشته بود. با چشمای شیطون نگاهی بهش انداختم و خواستم کار نیمه تمومم رو تموم کنم که این دفعه باربُد مزاحم شد.
با خنده به سمتمون اومد، این بار نگار از خجالت به رنگ لبو دراومده بود.
باربُد با چشمای خندون رفت و پشت میزش نشست.
چشماش بین ما در گردش بود.
نگاهی بهم انداختیم و شونه ای بالا انداختیم.
– خب گریه هاتونو کردین؟ باید بگم دیگه کافیه. حالا وقت مشتولوق دادنه.
هر دو ساکت بودیم.
– آراس! من مژدگونی میخوام، تا زیر لفظی ندی حرف نمیزنم. گفته باشم. خبر دارم در حد لالیگا.
نگاهی به نگار که دست کمی از من نداشت انداختم. پوف کلافه ای کشیدم.
– من حوصله ندارم، توام وقت گیر آوردیا.
نگار به سمتم اومد.
– حالا ما ناراحتیم، دلیل نمیشه بقیه رو ناراحت کنیم آراس جان! ببینم دکتر باربُد بالاخره عروس خانوم بله دادن؟
ابرویی بالا انداخت.
– عروس خانوم خیلی وقته بله دادن.
لحن شوخ نگار به منم کمی انرژی داد.
– پس خاک بر سری کردی و پدر شدی.
به سمتم خیز برداشت که پشت نگار سنگر گرفتم. دلم میخواست اطراف نگار رو فقط شادی پر کنه. از پشت در آغوشم فشردمش.
– حِیف، حِیف دل رحمم و طاقت نمیارم اون چشمای طوسی خوشگل بیشتر از این ناراحت باشن. آقا عروس و داماد خانوم. جواب آزمایش نگار اشتباه شده بود.
همزمان متعجب گفتیم:
– یعنی چی؟ مگه میشه؟
با قدمای بلند اومد سمتمون.
– وقتی جواب آزمایش چکاب نگار اومد، من دوباره نمونه شو فرستادم جای دیگه آزمایش، چون نگار دارو مصرف میکرد و یه چیز از نظر من هماهنگ نبود. جواب اونجا نشون داد خطر رفع شده. اما خب هنوز نگرانیا سرجاشونه. نگار درمانش ادامه داره و باید همه چیزو در نظر گرفت. امروزم مشخص شد یه اشتباه بخاطر تشابه اسمی اونجور شده. فعلاً فقط فکر عروسی باشید تا بعد خدا بزرگه.
ناباور خیرهش شدم.
– نگرانیا که وجود داره. مهم اینه اون شیش ماه شده دو سال و ما شکستش میدیم.
نگارم ابرویی بالا انداخت.
– فعلاً بیخ ریشتم آقا دوماد.
تو آغوشم گرفتمش، دوست داشتم همونجا تو خودم حلش کنم. باورم نمیذشد به خیر گذشته.
رو زمین افتادم و با چشمای گریون سجدهٔ شکر به جا آوردم. باربُد با چشمای اشکی بلندم کرد به آغوش کشیدم.
– راستی! تولدت مبارک رفیق.
– بهترین هدیه رو خدا و تو بهم دادین.
ممنون.
رها_تمیمی