حوالی نیمه شب با پریزاد از تالار خارج شدیم، دیروقت بود اما ساعت دقیق را نمیدانستم.
شب پرماجرا و خاطره انگیزی بود.
از همان سرشب دهانمان تا بناگوشمان باز بود و با بچهها، دورهمی را خوش گذرانده بودیم.
خستگی تمام بدنم را احاطه کرده بود؛ زیر لب زمزمه میکردم به قول مامان تا باشه از این خستگی ها که یادآوریاش فقط خنده بر لب میآورد.
دلم یک دوش آب گرم و ساعتی موسیقی گوش دادن میخواست.
همیشه علاج کلافگیهایم بودند.
حدودا یک ربع بعد با رسیدن پریزاد به خانهشان باید چند خیابانی را تنها میرفتم.
برای زودتر رسیدن به خانه کوچهی فرعی را انتخاب کردم.
هندزفری را از داخل کیف درآوردم و آهنگی را پخش کردم.
حس و حال آهنگ آنقدر خوب بود که چشمانم را بیاختیار بستم.
تاریکی مطلق خیابان ترس بر وجودم میانداخت. پاهایم را سست میکرد؛ اولین بار بود این وقت شب بیرون بودم.
کوچه خلوت بود…
کسی دیوانگیهایم را نمیدید.
سعی کردم با شیطنت ترسی که به جانم افتاده بود را ریشهکن کنم.
شبیه بچگیها لیلی کنان قدم برمیداشتم و آهنگ را زمزمه میکردم.
کوله را دور دستم میچرخاندم و
با ریتم آهنگ ادا و اطوار میآمدم.
چند قدمی برداشته بودم که صدای نفسهای کسی وادارم کرد چشمانم را باز کنم.
با دیدنش جیغ بلندی کشیدم و سرجایم میخکوب شدم.
چهرهاش در تاریکی شب مشخص نبود اما از سر و رویش خون میچکید.
ریشهای بلند و لباس مشکیاش داشت نفسم را بند میآورد.
ساطور در دستش ترسم را صدبرابر میکرد.
خیال کردم مُرده است اما همینکه دستش را تکان داد تمام توانم را جمع کردم و پا به فرار گذاشتم.
کوچه آنقدر طولانی بود که هر چه میدویدم تمامی نداشت، شاید هم پاهای نیمهجان من دیگر توانایی رفتن سمت خانه را نداشتند.
چند ثانیهی دیگر بالاخره رسیدم.
اما رسیدن به چه قیمتی؟
کوچهای که اشتباه آمده بودم و مردی که پشت سرم آرام آرام راه میآمد.
انگار میدانست کوچه بنبست است و من راه فراری ندارم.
باید شمارهای میگرفتم، دستم آنقدر میلرزید که گوشی وسط کوچه پخشوپلا شد.
صدای خسخس نفسهایش نزدیکتر میشد.
چهرهای نامعلوم که قصد جانم را کرده بود.
ساطور در دستِ راستش و چاقویی که در دست دیگرش خودنمایی میکرد.
کمی این طرف و آنطرف شدم تا قیافهاش را ببینم اما تنها چشمانش را دیدم.
باید فاتحهام را میخواندم.
جان سالم بهدر بردن از دست این آدم محال بود.
صدای خشنش وحشتم را هزار برابر بدتر کرد.
– بذار با هم حرف بزنیم؛ از جات جُم بخوری با همین ساطور خونت رو میریزم.
حرف زدن یا مُردن…؟!
نگاهی به ساطور و چاقویش انداختم و با صدای لرزان و از ته چاه درآمده؛ گفتم:
– شما کی هستین؟
– کاری به نام و نشان من نداشته باش. چون در غیر اینصورت به ضررت تموم میشه.زیرچشمی به گوشهی خیابان نگاه کردم و معادلاتم را پیش هم گذاشتم تا ببینم چهطور میشود از دست این مردِناشناس فرارکرد.
کولهام را محکم گرفتم و سعی کردم خونسردیام را حفظ کنم.
داشت حرف میزد اما من چیزی نمیشنیدم.
تنها گاهی نامم را زمزمه میکرد.
چشمانش برایم آشنا بود.
انگار جایی او را دیده بودم.
انگار جایی صدایش را شنیده بودم.
و اینها نشان میداد این غریبهی ناشناس، آشناست!
حدودا بیست دقیقهای همهی جوانب را سنجیدم.
اما مگر میشد از دست این هیکل غولآسا فرار کرد؟!
نمیدانستم ساعت چند است، لابد تا الان همشون دلنگرانم شده بودن.
با روشن شدن صفحهی گوشی عکس مامان روی صفحه افتاد.
جرأت رفتن سمت گوشی را نداشتم.
تا آمدم تکانی به خودم بدهم با پایش گوشی را سمت دیوار پرتاب کرد.
آب دهانم را قورت دادم. سوزِ سرما به تمام سلولهای بدنم اصابت کرده بود.
ترس راهش را پیدا کرده بود و قلبم را داشت به لرزه درمیآورد.
– این چه کاری بود کردین؟
دستش را سمتم دراز کرد و موهایی که آشفته و پریشان روی صورت و شانهام افتاده بودن را کنار زد.
– چه موهای نازی! خودم برات خوبش رو میخرم.
ضربهای به دستش وارد کردم اما دریغ از تکان خوردن و آخ گفتن.
قدری عقب رفتم تا به مکانِ فرار نزدیک تر شوم.
متوجهی رفتارم شده بود.
هر چند ثانیه یکبار پوزخندی به معنی محال است از دستم در بروی تحویلم میداد.
دستش را سمتم دراز کرد تا دستم را بگیرد.
– کاریت ندارم فقط باهم قدم بزنیم.
– من نمیخوام. اصلا شما کی هستین؟
– بهت گفتم با نام و نشان کاری نداشته باش. اینجوری قشنگتر میشه.
نفسم را حبس کردم و چشمانم را بستم.
با صدای بلندی گفتم:
– باید بهم بگید کی هستین.
اما انگار کسی صدایم را نمیشنید. انگار کسی در این خانههای لعنتی نبود که صدای مرا بشنود.
شاید هم از تراسهایشان میدیدن اما کسی جرأت جلو آمدن نداشت.
با مشتی که به صورتم خورد روی زمین افتادم.
سرخی صورتم را با سوزشش احساس میکردم.
– دیگه خفهشو
همانطور که روی زمین افتاده بودم عقب عقب رفتم تا این که یکدفعه پا به فرار گذاشتم.
شبیه میگمیگ تمام خیابان را میدویدم و گاهی پشت سرم را نگاه میکردم.
باز هم آرام آرام سمتم میآمد.
هر چه دورتر میشدم از جلوی چشمانم محوتر میشد.تا خودِ خانه بدون توقف دویدم و به جلوی خانه که رسیدم؛ دستانم را روی زانوهایم گذاشتم و از سَر آسودگی نفس عمیقی کشیدم.
مامان قرآن به دست جلوی تلویزیون خوابش برده بود؛ آرام و بی صدا سمت اتاق رفتم و اینبار خودم را در تاریکی اتاق حبس کردم.
اما همش احساس میکردم جسمی در حال قدم زدن است و سعی دارد مرا خفه کند.
این بلایی که امشب سرم آمد هرکسی را دیوانه میکند.
چراغ اتاق را روشن کردم؛
تمام گوشه کنارهایش را گشتم اما باز هم میترسیدم.
با صدای رعدوبرقی که از طرف پنجره آمد جیغی بلند کشیدم و خودم را روی تخت انداختم.
موهایم را میکشیدم و فریاد میزدم.
مامان با عجله درب رو بازکرد؛ همش تکرار میکرد.
– چیزی نیست خواب دیدی.
مگر خبر داشتن که امشب چه بر سرم آمده و در خیابان چه اتفاقی افتاده.
خودم را در آغوشش پنهان کردم و تلاشم را کردم از تمام بدبختیهای امشب خودم را رها سازم.
دو سه ساعت بعد حوالی صبح فریبرز از بیرون آمد.
حالِ من هنوز هم بد بود و خودم را شبیه بچههای دوساله توی آغوش مامان پنهان کرده بودم.
– چیشده؟ چرا همهتون بیدارید؟
– چیزی نیست پسرم، ترنم خواب بد دیده.
– آهان. من رفتم بخوابم.
فریبرز قدمی سمتم برداشت.
با دیدن چشمانش جیغ کشیدم و از او دور شدم.
شبیه چشمانِ مردِناشناسِ آشنا بود.
هولش دادم و سراسیمه درب را قفل کردم.
همه جای اتاق بوی خون میداد.
صدای نفس های مردِغریبه توی گوشم بود.
همش احساس میکردم روی دیوار خون پاشیدهاند…
احساس خفگی میکردم.
گردنم را دو دستی چسبیدم تا راه نفس کشیدنم را هموار کنم.
تصویر مبهمِ چشمانش توی ذهنم نقش بست.
چشمانی که انگار روزی آنها را دیده بودم.
با آنها زندگی کرده بودم.
چشمانی که باصاحبش دردودل کرده بودم.
چشمانی که میگفت اتفاق امشب و آن مردِ غریبهی آشنا، برادرم است.این فکر مثل خوره به جانم افتاده بود.
شبیه ناخن کشیدن روی دیوار تمام مغز و روحم را عذاب میداد.
فریبرز چهطور دلش آمده بود با من اینکار را بکند.
از تنهایی میترسیدم.
کنار مامان نشستم و غصه خوردم.
زیر لب هی اتفاق دیشب را آنالیز میکردم و میگفتم:
– نه! نمیتواند کار فریبرز باشد.
اما با یادآوری چشمها تمام خیالبافیهایم نقش برآب میشد.
نزدیک ظهر فریبرز از خواب بیدار شد.
با دیدنش روی مبل مچاله شدم و پاهایم را بغل کردم.
– چیشده ترنم؟ سردته؟
سرم را بین زانوهایم پنهان کردم تا رنگ چشماش اذیتم نکند.
– نه فقط از جلوی چشمام دور شو.
– ای بابا! حالا خواب دیشبت افتاد گردنِ من؟
اینبار بلندتر جیغ کشیدم.
– برو از جلوی چشام اونطرف.
تصویر مبهمِ صورتِخونیاش جلوی چشمانم بود.
صدایش مثل مته ذهنم را عذاب میداد و یک روزه تبدیلم کرده بود به یک دیوانهی خانهنشین.
تلفن مامان را برداشتم و شمارهی پریزاد را گرفتم.
تمام اتفاقات دیشب را برایش تعریف کردم.
به اصرار پریزاد راضی شدم بیرون برویم تا از این حال و هوا بیرون بیایم.
نیم ساعتی طول کشید تا پریزاد بیاد.
جلوی در منتظرش بودم و یکدفعه دستی را روی شانهام احساس کردم.
جیغ کشیدم وسمتش برگشتم.
پریزاد دستش را جلوی دهانم گذاشت.
– آروم باش ترنم، منم.
– این چه وضعِ اومدنه.
– ببخشید.
خونسردیام را حفظ کردم.
پریزاد سعی داشت مرا با فوبیایی که یک شبه دچارش شده بودم روبهرو کند.
– پری از این کوچه نریم؟
– بیا کاریت نباشه هوات رو دارم.
با ترس و لرز پشت سر پری راه افتادم.
نفسم بند اومده بود.
هر دو سکوت کرده بودیم و بدون هیچ حرفی
وارد کافهی شمالی شدیم.
روی صندلیِ میز شمارهی پنج نشستیم.
– خب ترنم خانم تعریف کن.
– چی رو؟
– دیشب رو…
مِنو را با کلافگی ورق میزدم.
– اتفاق دیشب زیر سر فریبرزه.
– چهطور ممکنه؟
– چشماش… چشماش به من دروغ نمیگه. شبیه مردِغریبهست. خودم دیشب وقتی اومد خونه دیدم. همیشه تا ساعت دوازده میاومد خونه اما دیشب نزدیکهای صبح اومد.
– اما ترنم…
نذاشتم حرفش کامل شود. سرم را پایین انداختم و با درماندگی گفتم:
– برای خودمم جای تعجب داره. اصلا باور نمیکنم اما چشماش با چشمای اون مرد مو نمیزنه. طرز حرف زدنش هم شبیه همونه.
دیشب خودم دیدم که فریبرز تیپ مشکی زده.
بنبست شمالی منطقه دیشب برام بوی خون میداد.
نمیدونی چه حالی شدم وقتی ساطور رو توی دستاش دیدم. خودت میدونی فریبرز عاشق موهای بلند منه. و دیشب هم بااون دیالوگش بهم فهموند که خودشه.پری سعی داشت به من بفهماند که اتفاق دیشب کار فریبرز نبوده، اما من مطمئن بودم.
مطمئن بودم که برادرم یا دارد با این کارش با من شوخی میکند و میخواهد برای کَل کَل کردنمان مدرک داشته باشد که آدم ترسویی هستم یا به قولی کاسهای زیر نیم کاسه است.
مطمئنم. چشمها دروغ نمیگویند.
تُن صدای دونفر هیچوقت اتفاقی شبیه همدیگر نمیشود.
من فقط با انکار شواهد میخواستم خودم را گول بزنم.
بعد از خوردن قهوه بلافاصله از کافه بیرون آمدم.
حتی خیابانهای دیگر هم عذابم می دادند.
پری کنار دستم راه میآمد و دستم را گرفته بود.
تنهایی نمی توانستم راه بیایم. پاهایم قفل میکرد.
– ترنم آروم باش. با یه روانشناس خوب حرف میزنیم، روانشناس میتونه آرومت کنه و سعی کنه اتفاقهای دیشب رو کمکم فراموش کنی.
حرفش را بدون جواب گذاشتم و راهم را ادامه دادم.
زیرلب حرف میزدم و ناخن انگشتم را میجویدم.
استرس، فوبیای تنهایی و هزار مشکل دیگر که از دیشب به جانم افتاده بود.
– چی داری میگی ؟
– هیچی!
پری مرا به خانه رساند و خودش هم بعد از خداحافظی رفت.
هیچکس در خانه نبود.
روی آیینه کاغذی چسبانده بودن.
دستخط مامان بود که نوشته بود تا شب نمیآید.
بابا هم که طبق معمول مأموریت بود.
سمت اتاق فریبرز رفتم. درش قفل بود پس او هم خانه نبود.
شال را از سرم باز کردم و روی مبل پرتش کردم.
به استکان روی عسلی دست زدم، هنوز گرم بود. پس شازده تازه رفته.
جلوی آیینهی قدی کنار آشپزخانه ایستادم؛ با دیدن موهایم دوباره دیشب برایم تداعی شد.
حتی از موهای خودم هم وحشت داشتم.
احساس میکردم هر طرف خانه آدمی ایستاده و منتظر است مرا خِفت کند.
باد شدیدی میوزید و باعث میشد شیشه های پنجره صدا بدهند.
داخل اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
” نه نمیتونه کار اون باشه” زیر لب همش این جمله را زمزمه میکردم.
آهنگ را پخش کردم و سعی کردم خودم را سرگرم کنم.
اما با دیدن لکهی خون روی سقف و دیوار سریع سرجایم نشستم و دستانم را جلوی چشمانم گرفتم.
بیفایده بود از هر دری وارد میشدم به بنبست میخوردم.
فریبرز قصدجانم را کرده بود.
سمت لکهی خون رفتم. معلوم بود تازه ریخته شده.
دیگر مطمئن شدم کارش خودش است.حس خشم و ترس وجودم را گرفته بود، ظرف ادکلن روی میز را برداشتم و شیشههای پنجره و آیینه را شکستم.
لباسهای داخل کمد را روی زمین انداختم.
اشک میریختم و فریاد میکشیدم.
سمت حیاط دویدم و تمام باغچه را بهم ریختم.
با زانو روی زمین افتاده بودم، سرم پایین بود.
ترس داشت بر من غلبه می کرد و اختیارم را از من میگرفت.
با شنیدن صدای کلید درب سرم را چرخاندم.
فریبرز بود. تیپ مشکی دیشب را زده بود، هنوز قصد داشت مرا دیوانه کند.
با دیدنم پوزخندی تحویلم داد، حتی پوزخندهایش هم شبیه مردِمجهول بود.
چشمانم از فرط اشک سرخ شده بود و با غیظ وغضب نگاهش میکردم.
– به چی نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟
بلند شدم و سمتش حمله کردم. روی سینهاش چنگ میانداختم و فریاد میزدم.
– خودت بودی، خودت بودی، دیشب توی بنبست شمالی جلوم رو گرفتی.
– ترنم چی میگی؟ آروم باش حرف میزنیم.
با ناخنهای بلند کاشته شده روی صورتش چنگ میانداختم. چشمانش را چنگ میزدم؛ صورتش خونی شده بود.
یکدفعه روی زمین پرتم کرد و سمت اتاقش رفت.
چند ثانیهای از دور نگاهش کردم. با پشت دست اشکهایم را پاک کردم. آدم سکوت نبود و اگر سکوت میکرد نقشهای داشت.
داخل خانه شدم؛ نقشهای به سرم زد و باید عملیاش میکردم.
آرام آرام سمت اتاق فریبرز رفتم. با تلفن حرف میزد.
داخل اتاق خودم شدم و وسیلهای را که لازم داشتم از طبقهی کمددیواری برداشتم.
درب اتاقش باز و پشتش به من بود.
چوب را بالا بردم و با تمام توان ضربهی محکمی به سرش زدم.
باید تاوان دیشب را میداد.
با ضربههای چوب عین خیالش نیامد فقط کمی سرش گیج رفت.
تیکهی شیشهای که آورده بودم را از زیر آستینم درآوردم و چندین بار داخل شکمش فرو کردم.جان دادن فریبرز را میدیدم.
فقط زیرلب ترنم گفت و دیگر نتوانست چیزی بگوید و تمام کرد.
جسم بیجان فریبرز را گوشهی اتاقش رها کردم و خارج شدم.
باید به پریزاد میگفتم که موفق شدهام انتقام دیشب را از تنها برادرم بگیرم.
باید میدانست شعار “هر کی با ترنم درافتاد، ورافتاد ” هنوز سرلوحهی زندگیام است.
نزدیکهای ساعت 10شب بود اما هنوز از مامان خبری نبود.
مانتوی خاکستری را پوشیدم و از خانه خارج شدم. اینبار دیگر بدون ترس خیابانها را قدم میزدم. فریبرز را کشته بودم و دیگر کسی نبود که به عنوان مرد غریبه جلوی راهم سبز شود.
فریبرز نبود که با کارهایش اذیتم کند و شبیه دیوانه ها شوم.
موهای لَختِ بلندم را که همیشه فریبرز از آنها تعریف میکرد را از شال بیرون انداختم تا هوایی بخورند.
بدون اینکه هندزفری را به گوشی وصل کنم آهنگشاد را پخش کردم و با آن همخوانی کردم.
کوچهی دوم را گذراندم و به خیابانِ اصلی رسیدم که مرد مجهولالهویه اینبار با شکل اَسفناکتری جلویم آمد.
با همان صورت خونی و ساطور به دست اما این بار لباس های سفیدش غرق خون بود و کلاهی سرش گذاشته بود که چشمانش هم دیگر پیدا نبود.
نفس عمیقی کشیدم، فریبرز که مُرده بود پس این مرد که بود؟
– باز شمائید؟
– بهت گفتم دنبال نام و نشان من نباش.
– منم کاری نکردم.
– کار خوبی نکردی برادرت رو به اون شکل کُشتی.
– به خودم مربوطه.
چاقویش را بالا آوردم و دور انگشتش چرخاند.
– از جونت که سیر نشدهای؟
– اشتباه کردم. اصلا شما بگید کی هستید قول میدم بین خودمون بمونه.
– زمانش که برسه همه چیز مشخص میشه. موهات زیر نور ماه زیباتر میشه. اون شب بهت نگفتم. نه؟
– نه!
با هزار جان کندنی که بود از جلویش رد شدم، دنبالم میآمد، قصد رها کردن مرا نداشت.
هر چه تندتر میرفتم او هم قدمهایش محکم تر میشد.
به خانه که رسیدم تمام کوچه پر از ماشین سفید و سبز بود و آمبولانس هم جلوی درب بود.
تمامی همسایهها دور تا دور خانه را محاصره کرده بودند.
یکیشان میگفت خودکشی کرده است.
دیگری میگفت قاتل متواری شده است.
و صدای نالههای مامان از داخل حیاط میآمد.آرام آرام طوری که کسی شک نکند سمت خانه رفتم.
پشت سرم را نگاه کردم، دیگر خبری از آن مرد غریبه نبود.
مامان بالای سر جنازهی فریبرز اشک میریخت.
با لکنت گویی که هم ترسیدهام و هم تعجب کردهام ازش پرسیدم:
– چه اتفاقی افتاده؟
صدای شیون و زاریاش بلندتر شد.
– فریبرزم رو کشتند.
– کی؟
مامور آگاهی سمتم آمد.
– الان نمیشه قاطعانه گفت. بعد از بررسی شواهد و انگشتنگاری همه چی معلوم میشه. احتمالا سارقین بودهاند خانه بهم ریخته است؛ به هر حال یک نفرتان برای تکمیل پرونده باید حضوری تشریف بیارید. ما هم تمام تلاشمون رو میکنیم تا به زودی قاتل رو دستگیر کنیم.
دستی به صورتم کشیدم و کلافه گفتم:
– باشه من میام.
چند ساعتی کارم در کلانتری طول کشید. فریبرز را برای انجام مراحل قانونی تحویل پزشکی قانونی داده بودند.
دلشوره به جانم افتاده بود.
پریزاد خودش را بهم رساند و سراسیمه روی صندلی نشست.
– این چه کاری بود انجام دادی؟ بفهمن بیچارهت میکنن.
– براشون تعریف میکنم که فریبرز چه بلایی سرم آورد. هیچکس نمیتونه حال من رو درک کنه. تو که دیدی توی یک روز چه بلاها که سرم نیامد. حداقل تو پشتم باش.
– من هستم اما تو مرتکب قتل شدی، الکی که نیست.
یاد امروز افتادم که دوباره آن مرد را دیدم.
دستهای سرد پری را گرفتم و گفتم:
– پری امشب اون مرد رو دیدم.
– دیدی گفتم کار فریبرز نیست.
– پس اون کیه؟
– نمیدونم فقط میدونم بیگدار به آب زدی.
– دیگه برام هیچی مهم نیست.
– از دست کارهای تو، من یکی که دیوونه شدم خدا به مامانت صبر بده.
.
حتی آنقدر برایم مهم نبود که فرار کنم تا پلیس ها رَدَم را نزنند.
تا خودِ صبح داخل راهروی کلانتری نشستم.
خبر از حال مامان نداشتم، دیگر دلشوره اذیتم نمیکرد، به نظرم فریبرز باید تاوان کاری که کرده بود را به هر شکل ممکنی میداد.
فربیرز جانم را نشانه گرفته بود و تاوانش هم جانش بود.
.
ساعت هشت صبح بود.
خبری از جواب پزشکی قانونی نبود.
سرم را بین دستانم پنهان کردم.
حوصلهی کسی را نداشتم و فقط منتظر جواب بودم.
انگار منتظر یک معجزه بودم تا انگشت نگاری چیزی بر خلاف واقعیت رخ بدهد.
کلافه و عصبی سمت سرباز کلانتری رفتم.
– خبری نشد ؟
– خودِ سرگرد بهتون خبر میده.
اختیارم را دست خشم و عصبانیت دادم. ضربهای به بدنش زدم و با صدای بلند گفتم:
– از دیشب معطل مسخرهبازیای شما هستم. هیچ معلوم هست چی کار میکنید. اصلا بازپرس کجاست کارش دارم.سرباز دستم را دستبند زد تا بازداشتم کند.
با صدای بازپرس هر دو سمتش چرخیدیم.
– ولش کن.
با بازپرس سمت اتاقش رفتیم. روی مبل چرم مشکی رنگ روبهروی میزش نشستم.
– بفرمائید.
بدون هیچ مقدمهای گفتم:
– قتل فریبرز کار منه.
– بیشتر توضیح بدید.
خون به مغزم نمیرسید؛ چشمام رو بستم و تمام این دو روز را در ذهنم تجسم کردم.
– من فریبرز رو به قتل رسوندم.
– خصومتی بینتون بود؟
تمام اتفاقات را برایش تعریف کردم. از سیر تا پیاز ماجرا را گفتم.
همان موقع صدای تلفن اتاقش به صدا درآمد.
موقع حرف زدن زیر چشمی نگاهم میکرد و حرف فرد پشت تلفن را تایید میکرد.
به گمانم جواب انگشت نگاری آمده بود.
بعد از قطع کردن تلفن از جایش بلند شد و سمتم آمد.
– پزشکی قانونی هم حرف های شما روتایید میکنه. روی چوب، روی تکههای شیشه و حتی روی جسد اثرانگشت شماست.
با لگدی که بهش زدید و گوشهی اتاق بردید استخوان های مقتول شکسته شده.
و حالا شما به جرم قتل بازداشت میشید تا پرونده به مراجع بالاتر ارجاع بشه.
نفسم را حبس کردم و به صورتش خیره شدم.
یک شبه همه چی خراب شد.
تا چند ساعت دیگر هم مامان فهمید قاتل پسرش کیه هم بقیه.
بعد از انتقال به زندان مددکار سعی میکرد کمکم کند.
و بعد از تحقیقات محلی و اظهارات من برای اذیتهای فریبرز روانشناس متنی مبنی بر اینکه تمام اتفاقات در ذهن من بوده و واقعیت نداشته است برای زندان صادر کرد.
من بهخاطر بیماری اسکیزوفرنی دچار توهم و آشفتگیهای ذهنی میشدم و مردی را شبیه برادرم در رویاها میدیدم که این چنین میکند.
تنها چیزی که واقعیت داشت قتل برادرم به دست من بود.
طی یک هفته از زندان برای معالجه به بیمارستان روانی منتقل شدم.
” همیشه رویابافی خوب نیست؛ گاهی آنقدر غرقش میشوی که به توهم میرسی، این چنین که هم زندگی خودت را نابود میکنی و هم زندگی اطرافیانت را به تباهی میکشانی!”