داستان کوتاه طعم بیسکوییت به نویسندگی بانوی اردیبهشت
به نام خدا
داستان کوتاه «طعم بیسکویت»
به نویسندگی بانوی اردیبهشت
ما را در اینستاگرام دنبال کنید
گوشهای نشسته و به فکر فرو رفته است. نگاهش جایی میان میخ روی دیوار را نشانه گرفته، ولی افکارش حوالی دیگری پرسه میزند.
به این فکر میکند که چرا در خانوادهای دیگر به دنیا نیامد؟ در خانوادهای که پدرش مهندس یا صاحب یک شرکت باشد و مادرش هم دکتری، پرستاری، معلمی…
چرا خداوند حق این را نداد که انتخاب کند پدر و مادرش چگونه باشند؟
همیشه از اینکه پدرش یک کارگر ساده است و مادرش یک زن خانهدار، عصبی میشود و حس شرمساری تمام وجودش را میگیرد.
پدر و مادر همکلاسیهایش باسواد هستند و هرکدام شغل پردرآمد و به قول خودشان لاکچری دارند؛ ولی پدر و مادر خودش… از بیسوادی و کارگر بودن پدرش همیشه شرم دارد و فکر میکند اگر نزد همکلاسیهایش بگوید پدرش یک کارگر است که صبح علی الطلوع از خانه خارج میشود و تا خود غروب آفتاب جان میکند و کار میکند، شرمنده میشود.
از همان بچگی به یاد دارد که چگونه با حسرت نگاهش را به لباسها و عروسکهای هم سن و سالانش میدوخت و حق خواستن چیزهایی که آنها دارند را نداشت و نخواهد داشت؛ البته که اگر هم بخواهد، توان مالیشان به قدری نیست که بتوانند به قول مادرش از این جور جینگل پینگلها بخرند؛ همین که شکمشان را سیر میکنند، کافی است!
آهی میکشد و به خواهر و برادر کوچکترش نگاه میکند که بی هیچ دغدغهای مشغول بازی کودکانهی خودشان هستند و با همان چند تکه اسباب بازی کهنه، کیفشان را میبرند.
کاش خودش هم مثل آنها کودکی فارغ و آسوده بود. مثل برادرش که تنها آرزویش جمع کردن پولهایش است تا بتواند از آن بیسکوییت بزرگها بخرد، از همانهایی که هرشب توی آگهیهای بازرگانی تلویزیون تبلیغ میکنند.
یا حداقل مثل خواهرش بود که تنها ناراحتی و دلخوریاش گره خوردن موهای عروسک کهنهاش است. دنیای کودکانه قشنگتر است، کاش هیچ وقت بزرگ نمیشد!
آهی دیگر میکشد و نگاهش را به شکافی میدوزد که روی سقف خانه جاخوش کرده است. چندی نمیگذرد که با صدای مادرش از فکر خارج میشود.
- به جای اینکه یه گوشه بشینی و غمبرک بگیری، پاشو برو به درس و مشقت برس.
با لحنی عصبی جواب مادرش را میدهد:
- من که گفتم تا اون کتابی که برام نخرین درس نمیخونم. چجوری بخونم وقتی کتابی که نیاز دارم، نیست؟
مادرش سرش را تکان میدهد و توبیخگرانه میگوید:
- دختر چرا انقدر نفهمی؟ بابات گفت میخره دیگه، چرا شلوغش میکنی؟
با عصبانیت از جایش بلند میشود.
- آره میخره، یه هفتس گفتم من فلان کتاب رو نیاز دارم، ولی کو؟ هان، کو؟ همش میگه میخرم، میخرم، ولی خبری نیست!
مادرش اخم میکند:
- بسه دیگه، تمومش کن. خودت که از وضع زندگیمون خبر داری، میدونی درآمد بابات کمه و با این حال هر روز سر من و اون بابای بیچارت آوار میشی که فلان چیز و میخوام بهمان چیز رو میخوام.
پوزخندی به روی مادرش میزند و با پررویی میگوید:
- آره، شما هم چه خوب چیزهایی که من میخوام رو برام فراهم میکنین.
داستان کوتاه طعم بیسکوییت
مادرش با ناراحتی نگاهش میکند. رویش را بر میگرداند و توجهی به ناراحتی مادرش نمیکند. روانهی اتاقش میشود و در چوبی اتاق را محکم به هم میکوبد.
همیشه همین بود، با مادرش جر و بحث میکرد و در آخر خودش را در اتاق حبس میکرد. چند دقیقه میگذرد که در اتاق باز میشود و کلهی قاسم، برادرش، میان در و دیوار نمایان میشود.
- آبجی؟ بیام تو؟
با اخم میتوپد:
- تو دیگه چی میخوای از جونم؟
قاسم وارد اتاق میشود و در را میبندد.
- گفتم برو بیرون، حوصلهات رو ندارم.
پسرک توجهی به عصبانیت خواهرش نمیکند و با خنده کنارش مینشیند. از پررویی و خندهی قاسم به جوش میآید؛ دستش را بلند میکند و محکم روی کلهی کچل قاسم میکوبد.
- مگه با تو نیستم بچه پر رو؟! میگم برو گم شو بیرون.
اشک در چشمان پسرک جمع میشود و دستش را روی سرش میگذارد:
- آی! چرا میزنی آبجی؟
- میگم برو بیرون.
«داستان کوتاه طعم بیسکوییت»
پسرکاز رو نمیرود و دستی زیر پلکهایش میکشد. دستش را وارد جیب شلوار کهنهاش میکند و چند تکه اسکناس از آن بیرون میآورد.
- آبجی، من ده تومن پول جمع کردم. میخوای بدم بهت باهاش کتاب بخری؟
نگاهش را به اسکناسهای مچاله شده در دست قاسم میدوزد. دلش به حال پسرک میسوزد؛ هر روز آن اسکناسها را جلوی خود میگذاشت و میشمرد. همیشه به متلک به او میگفت، مگر با بیشتر شمردنشان، مقدارشان زیاد میشود که روزی هزار بار آنها را میشماری؟!
پوزخندی گوشهی لبش جاخوش میکند. خودش چه سنگدل است که به خاطر یک کتاب، اینگونه اوقات خودش و خانوادهاش را تلخ میکند و برادرش چه مهربان است که میخواهد تنها داراییش را به او ببخشد.
نگاهش را از اسکناسهایی که قاسم چند هفته است آنها را پسانداز کرده، میگیرد.
- برو بابا، فکر کردی چون ده تومن پول جمع کردی، میتونی دنیا رو باهاش بخری؟
پسرک با ناراحتی لب برمیچیند و سرش را به زیر میاندازد. متوجه ناراحتی قاسم میشود ولی غرور بیجایش اجازه نمیدهد برادر دلسوز و مهربانش را دلداری دهد. سرش را دوباره روی زانوهایش میگذارد و میغرّد:
- پاشو برو قاسم، سرم درد میکنه میخوام تنها باشم.
قاسم سرش را بلند میکند و نگاهش را به خواهرش میدوزد.
– درسته که پولام نمیرسه برات کتاب بخرم، ولی اشکالی نداره، غصه نخور آبجی، قول میدم اگه از اون بیسکوییتها خریدم، بیشترش رو به تو بدم، باشه؟
با شنیدن حرفهای قاسم، بغض به گلویش چنگ میزند، گوشه چشمانش از اشک تیر میکشد و دلش از سنگدلی خودش، به درد میآید. سرش را بلند میکند. نگاهش را به چشمان معصوم و لبخند سادهی قاسم میدوزد؛ سعی میکند بغضش را پس بزند. دستش را بلند میکند و اینبار به آرامی روی سر پسرک میکشد.
– باشه، هرچی تو بگی.
قاسم با خوشحالی لبخندش را پررنگتر میکند.
– بخند آبجی، غصه نخور. قول مردونه میدم که وقتی بزرگ شدم، برم کار کنم پول دربیارم. اون موقع هر چی خواستی برات میخرم، هر چی که دلت بخواد.
لبخند تلخی گوشهی لبش مینشیند. رویای کودکانهی پسرک، اشک را در کاسهی چشمانش جمع میکند. خودش هم وقتی بچه بود، همین فکرها را میکرد، که وقتی بزرگ شد خانم دکتر شود و از شر بیپولی و فقر خلاصی یابد. ولی نشد، رویاهای کودکانه همان رویا بمانند، بهتر است. چه کسی در این دوره و زمانه فکر رویاهای بچههایی را میکند که تنها گناهشان فقر است؟!
– باشه داداشی.
پسرک از لفظ «داداشی» به ذوق میآید و میخواهد چیزی بگوید که با صدای هیجان انگیز و خندان سوگول، جملهاش پشت لبهایش میماند.
سوگول با خوشحالی در اتاق را باز میکند.
– آبجی، آبجی… بیا بابا قاقا خریده.
داستان کوتاه طعم بیسکوییت
قاسم سرش را میچرخاند و با دیدن بسته بیسکوییت مورد علاقهاش در دستان سوگول، خوشحال میگوید:
– ایول. نگاه کن آبجی، از همون بیسکوییتهایی هست که گفتم؛ همونا که فقط پول سهراب، بچهپولدار کلاسمون، بهش میرسه بخره. وای… ایول!
نگاهش را به قاسم میدوزد. چه ساده، برای یک بیسکوییت اینقدر خوشحال بود.
– باشه، برین بخورین.
– تو نمیخوری آبجی؟
سرش را دوباره به همان جای اولش بر میگرداند و لب میزند:
– نه، قاسم پاشو برو بیرون حال ندارم. یه چیزی بهت میگما!
«داستان کوتاه بانوی اردیبهشت»
قاسم با ناراحتی دست سوگول را میگیرد و از اتاق خارج میشود. چند دقیقه طول نمیکشد که صدای خستهی پدرش به گوشش میرسد.
– سوگند؟ سوگند بابا؟ کجایی دخترم؟
پیشانیاش را به زانوهایش فشار میدهد؛ حوصله از جا بلند شدن را هم ندارد. در اتاق باز میشود.
– پاشو بیا شام بخوریم.
صدای مادرش است.
– حوصله ندارم.
در دل میگوید الان است که باز لحن مادرش عصبی و تند شود و شروع کند به منت زدن. ولی به جایش صدای خش خشی میشنود و بعد هم دست گرم مادرش را روی موهایش حس میکند.
– عزیزم، دختر گلم، پاشو قربونت برم بیا بریم باهم شام بخوریم.
از نوازش و لحن مهربان مادرش تعجب میکند. سرش را بلند میکند و در چشمان مهربان مادرش خیره میشود.
– پاشو عزیزم. ببین بابات امروز دستمزد خوبی گرفته برای خونه کلی خرید کرده، پاشو قربونت، پاشو اوقاتش رو تلخ نکن.
دلش به نرم میآید و از جایش بلند میشود. همراه با مادرش از اتاق خارج میشود. مرد با دیدن دخترش لبخند میزند.
– سلام علیکم دخترم.
نگاهش را به چین و چروک روی صورت پدرش میدوزد. باز هم همان بغض لعنتی به سراغش میآید. سعی میکند لبخند بزند.
– سلام بابا، خسته نباشین.
لبخند خستهی مرد عمیقتر میشود و چین و چروک روی چهرهاش نمایانتر.
– خوبی بابا؟
نگاهش را از چشمان پدرش میگیرد. خوب؟ نه اصلا خوب نیست. شرمنده است از نگاه مهربان پدرش.
– ممنون بابا.
– مادر پاشو بیا سفره رو بندازیم.
سوگول اخم میکند.
– نه، مامانی توروخدا اول بیسکوییت بخوریم.
قاسم هم با هیجان میگوید:
– آره مامان، توروخدا.
پدر میخندد و رو به همسرش میگوید:
– اشکالی نداره خانم، هنوز گشته نیستم. بیار از اون بیسکوییتها بخوریم ببینیم چه چیزین که آقا قاسم اینقدر تعریفشون رو میکنه.
قاسم با خنده میگوید:
– خیلی خوشمزس بابا، خیلی.
مادر اخم میکند:
– مگه تو تا به حال خوردی؟!
قاسم صادقانه جواب میدهد:
– نه والله، فقط شکلش رو دیدم و طعمش رو تو ذهنم تصور کردم.
داستان کوتاه طعم بیسکوییت
مادر و پدرش از حرف قاسم میخندند ولی خودش با بغض لبخند تلخی میزند.
– خب، خب، خب. بیاین اینجا که میخوایم بیسکوییت بخوریم.
سوگول با خوشحالی در آغوش پدرش مینشیند و قاسم هم پهلوی مادرش.
پدر نگاهی به دخترش میاندازد:
– پاشو بیا سوگند بابا، پاشو دخترم.
چشمی میگوید و او هم کنار پدرش مینشیند.
مادر چای در استکانها میریزد و دستش را دراز میکند تا بسته بندی بیسکوییت را باز کند. پدر به سوگند نگاه میکند.
– اون کتابی که میخواستی بابا، پول اونو جور کردم، فردا برین با مامانت بخر.
نگاهش را به چشمان پدرش میدوزد و با بهت زمزمه میکند:
– چی؟
صدایش لابهلای صدای خوشحال و هیجانزده قاسم و سوگول گم میشود.
مادر بسته را کامل باز میکند و با تعجب به بیسکوییتها نگاه میکند.
– وا! چرا اینا اینقدر کمن؟! همش چهارتاس که! بیسکوییت هم بیسکوییتهای قدیم، قبلاً یه بسته میگرفتی توش سی، چهل تا بیسکوییت بود الان این همه پول میدی، همش چهارتا!
پدر میخندد و استکان را برمیدارد:
– اشکالی نداره خانم، تقسیم کن بچهها بخورن.
مادر لبخندی میزند و برای قاسم و سوگول، هرکدام یکدانه بیسکوییت میدهد. سوگند نگاهش را به دو بیسکوییت باقیمانده میدوزد؛ میخواهد بگوید من نمیخورم که مادر یکی از آنها را بر میدارد و به طرفش میگیرد.
– بیا مادر.
– ولی آخه…
مادر با تعجب میگوید:
– ولی چی؟
اشارهای به تنها بیسکوییت باقیمانده توی بسته بندی میکند:
– شما بخورین، من دوست ندارم.
مادر لبخند مهربانی میزند:
– بیا عزیزم، بگیر بخور. من خوشم نمیاد از کاکائو، اینم میدم به بابات. بگیر.
با تعجب میگوید:
– ولی…
– بگیر بچه.
به ناچار بیسکوییت را بر میدارد. گازی به آن میزند که از طعم شیرینش حس خوشایندی به او دست میدهد.
مادر بیسکوییت آخر را بر میدارد و به طرف شوهرش میگیرد.
– بیا آقا رضا.
آقا رضا لبخند میزند. گوشهی بیسکوییت را میگیرد و نصفش میکند، نصفش در دست خودش میماند و نصفش در دست همسرش.
– اونم تو بخور خانم.
مادر با خنده و کمی تعجب به کار شوهرش نگاه میکند.
– آقا رضا من که گفتم…
آقا رضا نصف بیسکویت را در دهانش میگذارد.
– بخور خانم.
مادر لبخندی میزند و بیسکوییت را در دهانش میگذارد. همه بیسکوییتهایشان را میخورند، ولی بیسکوییت گاز خوردهی سوگند، هنوز میان انگشتانش است؛ از همان لحظهای که کار پدر و مادرش را دید، میان انگشتانش باقیمانده است. بغض هم کنج گلویش چمباتمه زده و میخواهد اشک را روی گونههایش جاری کند. خودشان به نصف بیسکوییت که آن هم ذرهای بیش نبود، قانع شدند تا بچههایشان یکی کامل را بخورند. چه قدر خودش سنگدل و بیرحم است و چه خانواده و پدر و مادر مهربانی دارد. از افکار چند ساعت پیشش شرم میکند و نگاهش را از صورت مهربان و خندان پدر و مادرش میگیرد. سرش را به زیر میاندازد و به بغض سرکشش اجازهی پیشروی بیشتری میدهد. اشکی روی گونهاش مینشیند و بیسکوییت از میان انگشتانش سر میخورد و روی زمین میافتد.
مادر با تعجب نگاهش میکند:
– وا! مادر چرا نمیخوری بیسکوییتت رو؟
دستش را زود روی صورتش میکشد و بیسکوییت را از روی زمین برمیدارد.
– چشم الان میخورم.
بیسکوییت را با بغض قورت میدهد.
– سوگند بابا یادت نره، فردا با مامانت حتماً برو اون کتاب رو بخر، یه وقت از درس و مشقت میمونی.
سرش را به زیر میاندازد، قطره اشک دیگری روی گونهاش میچکد و با بغض لب میزند:
– چشم.
«داستان کوتاه طعم بیسکوییت»