شهامت یعنی بهنام
بعد از دو ساعت سفر، به فرودگاهِ مشهد رسیدیم.
وقتی داخلِ تاکسی، از شیشهی سهگوش کوچکِ صندلی عقب، به محوطهی فرودگاه نگاه میکردم؛ حسابی از بزرگی فرودگاه و صدای وحشتناک هواپیماهایی که مو به تن آدم سیخ میکرد، خوف کرده بودم.
پدرم که از ترس من خبر داشت، از خود نیشابور تا به اینجا من را دلداری میداد و از شهامت و مرد بودن با من حرف میزد.
همینطور که در سالن فرودگاه با ترس و لرز قدم برمیداشتم، پدرم دست من را گرفته بود و با شوقی عجیب از لذت پرواز و دیدن ابرهای قلنبه از بالای آسمان میگفت.
ولی من با لبخندی که نیمی از آن ترس و نیم دیگرش شادی بود، هنوز میترسیدم و دست پدرم را محکم گرفته بودم.
سعی میکردم با حرف زدن بر ترسم غلبه کنم و به آن فکر نکنم.
– بابا، چند ساعت دیگه مامان رو میبینیم؟
– نزدیک به سه ساعت دیگه.
– خب. سریع سوار بشیم، بریم دیگه.
لبخند، صورت پدر را طوری پوشاند که تا به حال ندیده بودم.
ولی درون لبخندش سوالی دیده میشد که از من میپرسید « مگه تو نبودی که از پرواز میترسیدی! »
راستش را بخواهید همچنان میترسیدم و نمیدانستم چطور تا اینجا آمدهام. همهاش هم بخاطر حرفهای وسوسهانگیز پدر، تن به این سفر هوایی داده بودم.
ما داخل صفی ایستادیم که به گیت فرودگاه منتهی میشد.
من سمت چپ پدر رفتم و دستش را محکم گرفتم که به من نگاهی کرد و با لبخندی، نگرانیام را به مرز صفر رساند.
همانطور که دست من را آرام رها میکرد به جلوی صف، پیش پای خودش هدایت کرد.
– باید چکار کنم؟
– نترس پسرم، تو دیگه مرد شدی و باید جلوتر از من راه بری.
دوباره با لبخندِ چشمانش، من را آرام کرد. ولی نه دل من پر از ترس بود و نمیدانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد.
نوبت من شد و جلوی گیت ایستادم و یک آقای قد بلندی که لباس خوشرنگ پلیس به تن داشت، با لبخند اشاره کرد «بیا جلو مرد بزرگ»
نمیدانستم صحبتهای من و پدر را شنیده است یا واقعاً مرد شده بودم یا اینکه روی پیشانیام علامتی است که با دیدنش متوجه شد.
به من گفت:
– بزرگ مرد اگه وسیلهای همراهت داری بذار داخل سبدِ سمت راست.
پدرم با خنده گفت:
– چیزی جز یک قلب پاک نداره.
جلو رفتم و آقای پلیس، دستان من را بالا گرفت و دست به پهلوها و کنار پاهایم کشید و در آخر دستی به سرم کشید.
کمی مکث کرد و از جیبش شکلاتی درآورد به من داد.
– بفرما بزرگ مرد! سفر خوبی داشته باشی.
به پدرم نگاهی انداختم تا اجازه بگیرم.
پدرم با سر اشاره کرد و شکلات را گرفتم، تشکر کردم.
دیگر کمکم نظرم در مورد پرواز و فرودگاه داشت عوض میشد.
ولی هنوز تجربهی نشستن و پرواز را نداشتم و نمیتوانستم به آن فکر نکنم.
بعد گذشتن از چند سالن، سوار یک مینیبوس کوچک شدیم و کنار هواپیمای غول پیکر، توقف کردیم.
کل بدنم به لرزه افتاده بود و دستان پدر را محکمتر از قبل فشار میدادم.
– نترس. میدونی اسمش چیه؟
– اسم کی بابایی؟
– همین غول بی شاخ و دمی که داریم سوارش میشیم.
برای من جالب بود که مگر هواپیماها هم اسم دارند.
همانطور که اولین قدم را بر روی پله آهنی گذاشتم و رو به بالا میرفتیم پرسیدم:
– اسمش چیه؟
پدر با لحنی خندهدار که انگار عظمت هواپیما را به تمسخر گرفته بود گفت:
– ایرباس ای سیصد و ده.
برای من جالب بود که پدر به این شکل معرفیاش کرد.
ادامه داد:
– تازه چند تا خواهر و برادر دیگه هم داره.
با این حرف پدر، حسابی خندهام گرفت و جالب شد که اسم خواهر و برادرهایش را بدانم.
وارد هواپیما شدیم. با عجله و شوق گفتم:
– این ایرباس ای سیصد و ده، پسره یا دختر؟
بابا چنان خندهاش گرفت که تعادلش را از دست داد. دستش را به بدنهی ایرباس گرفت. مهماندارها و چند تا از مسافران دیگر هم از خنده ناگهانی پدر، تعجب کردند و آنها هم خندهشان گرفت.
خانم مهماندار جلوی در، بلیت ما را نگاه کرد و از ما خواست که به وسط سالن برویم.
از شانس بد من، صندلیمان کنار پنجره بود و آرزو میکردم حداقل همانند فیلمها، روی صندلیهای وسط راهرو بنشینم.
پدر متوجه چهرهی وحشتزدهی من شد. تازه فهمیدم که کجا هستم؛ اصلاً نفهمیدم چطور تا اینجا آمده بودم. آنقدر که گرم حرفهای پدر شده بودم و دیگر راه برگشت نداشتم.
پدر خودش کنار پنجره نشست و از من خواست که روی صندلی کنارش بنشینم.
وقتی نشستم، چنان دستههای صندلی را محکم گرفته بودم که گویا در مسابقات سنگنوردی کشوری شرکت کردهام. چشمانم را به سرعت بستم تا که چیزی را نبینم.
پدر این حالت من را دید.
– ترس نداره پسر جان! تو دیگه مردی شدی. الان واسمون کلی خوراکی میارن.
با شنیدن این جملهی آخرِ پدر، ترسی که در وجودم بود، کمتر شد و یک چشمم را باز کردم و دنبال خوراکی بودم.
پدر از شیطنت و شکمو بودن من خندهاش گرفت.
– عجب شکمویی هستی آروین. بخاطر شکمت از جونت گذشتی.
باز دوباره خندهاش را از سر گرفت و سرش را به بالشتک صندلی تکیه دارتش را به بیرون پنجره برگرداند. من هم خندهام گرفت و چشمانم را باز کردم.
تا اینکه یک خانم مهماندار دیگر به صندلی ما نزدیک شد و خندههای پدر قطع شد.
از پدرم خواست که موبایلش را خاموش کند و کمربندها را ببندیم.
بدون مقدمه گفتم:
– خانم ، کی خوراکی میارین؟
مهماندار با خنده مهربانانه گفت:
– برات میارم عزیزم! نگران نباش.
پدر همانطور که کمربند من را میبست ، با خنده گفت:
– بالاخره، کار خودتو کردی شکمو.
دقایقی نگذشت که از بلندگوی داخل سالن، صدای کاپیتان آمد که اعلام خوشآمدگویی و پرواز کرد.
دوباره ترس از پرواز و ارتفاع یادم آمد و با اولین تکان، همان حرکت سابقِ موقع نشستن به روی صندلی را تکرار کردم.
هواپیما کمکم سرعتش زیاد شد؛ مانند چرخ و فلک شهربازی در یک لحظه از زمین جدا شد و دلم هُری ریخت.
پدر دستش را بر روی دست من گذاشت و سرش را نزدیک گوش من کرد.
– نترس پسرم! تو دیگه ماشالله مرد خونه هستی، نباید از هیچی بترسی. تازه تو باید از من و مادرت مراقبت کنی. میدونی خدا چه کسایی رو دوست داره؟
با چشمان بسته سریع جواب دادم:
– معلومه دیگه! آدمهایی که دروغ نمیگن.
– آفرین پسرم! آره خدا که آدمهای راستگو رو دوست داره؛ ولی عاشق پسرهای همسن و سال تو هم هستش که از هیچی نمیترسن. خیلی قوی و مرد هستند. میخوای برات یه قصه از همین پسرهایی که خدا دوستشون داره تعریف کنم؟
برای من جالب شد که این پسر چه کسی هست که خدا دوستش دارد.
به آرامی چشمانم را باز کردم و رو به پدر گفتم:
– آره میخوام بدونم.
پدر قبل از اینکه داستان پسر قهرمان را برای من تعریف کند، از مهماندار خواست تا برای من خوراکی بیاورد.
وقتی ظرف غذا جلوی چشمان من خودنمایی کرد، یادم رفت که تا چند لحظهی پیش از ترس پرواز، مثل کوآلا به صندلی چنگ زده بودم.
حالا نمیدانستم مرغ و کوکوسبزی بخورم یا به داستان پسر قهرمان گوش بدهم.
پدر مثل همیشه فکر من را خواند و دستی بر سرم کشید و گفت:
– همینطور که داری میخوری، برات تعریف میکنم.
– شما نمیخوری بابا؟
با خنده گفت:
– چرا. منم میخورم. تو نگران نباش.
چند لحظهای نگذشت که پدر قصهاش را تعریف کرد.
– یکی بود، یکی نبود. زمانی که من بچه بودم، جنگ شروع شده بود. همون جنگ ایران و عراق که برات تعریف کرده بودم، یادته؟
با دهان پر، سرم را به نشانهی تایید تکان دادم.
پدر ادامه داد.
– اون زمان من چند ماهه بیشتر نبودم. همسن وسالهای پسرعموت محسن. ولی آن زمان یک پسری که اسمش بهنام محمدی راد بود، کاری کرد که همه شهر به او میگفتند قهرمان کوچک. جثهی ریز و میزه و استخونی داشت؛ ولی خیلی فرز و چابک بود.
وقتی عراقیها به خرمشهر حمله کردند، مثل ترسوها نرفت داخل اتاقش مخفی بشه و گریه کنه. به جای اون اسلحهای که از جثهی خودش بزرگتر را به دست گرفت و وارد خیابانهای شهر شد.
سربازان و فرماندهان، اوایل مانع جنگیدن بهنام میشدند، بخاطر سن کم آن.
ولی بهنام آرام نمینشست و برای کمک کردن به شناسایی محل عراقیها، با ترفندهای مختلف اسلحه و کنسرو از عراقیها کِش میرفت.
مثلاً با چهرهی خاکی و موهای ژولیده، وسط عراقیها داخل خونههایی که تصرف کرده بودن میرفت و خودش را به کر و لالی میزد و از آنها کنسرو، اسلحه، فشنگ و خشاب برمیداشت. آخه اون روزها اسلحه و مواد غذایی به خرمشهر نمیدادن و به سختی در مقابل عراقیها میجنگیدن.
اونها هم اصلا به ذهنشون خطور نمیکرد که یک پسربچهی سیزده ساله، برای جاسوسی در میونشون راه میره.
اگر به بهنام شک میکردن، گریه میکرد و به اونها میگفت که مادرش را گم کرده و دنبال اون میگرده.
چون به بهنام اسلحه نمیدادن و اون هم اصرار داشت که باید بجنگه و در نهایت به یک نارنجک قانع بود.
هردفعه که اسلحه و مهمات لازم رو برای فرمانده یا همرزمان خودش، از عراقیها به دست میآورد، سهمیه نارنجک خودش رو برمیداشت.
حتی یکبار در عملیاتهای شناسایی، بهنام با سهمیهی نارنجکش یک جاسوس عراقی را شکست داد.
بهنام، با همون سن کمش خیلی دلیر و نترس بود و از هیچی نمیترسید و تا دل دشمن هم پیش میرفت.
تا اینکه در همون روزها، کنار مدرسه «امیر معزی» مابین درگیری سختی که بین رزمندههای ایرانی و سربازان عراقی بود، متوجه شدن بهنام گوشهی دیواری، بر روی زمین افتاده.
وقتی پیش بهنام رفتن، دیدن که عراقیها به سر و سینه بهنام تیر زدن و پیراهن آبی چهارخونهاش، سرخ شده بود.
و اینطور شد که بهنام، جزو شهدای نوجوان ایران شناخته شد و از همه مهمتر شجاعترین نوجوان و قهرمان اون روزها شد و حالا بعد از چهل سال در همهجای ایران به ویژه همشهریانش، بهنام را «قهرمان کوچک» میدونن.
کمی سکوت کرد و بعد گفت:
– خب پسرم! این بود قصهی یکی از همون پسرهایی که خدا دوستش داره.
من کاملاً از قصهی بهنام حیرت کرده بودم. با اینکه دو سال از من بزرگتر بود؛ ولی اینقدر شجاع و نترس بود.
دیگر تصمیم گرفته بودم از هیچ چیزی نترسم؛ حتی پرواز و ارتفاع.
آنقدر داستان قهرمانی بهنام برای من جذاب بود که متوجه گذشت زمان نشدم؛ حتی نفهمیدم چه خوردم.
مهماندارها دوباره در سالن راه میرفتند و ظرف غذاها را جمع میکردند.
من کاملاً سکوت کرده بودم و به ابرهای سفید قلنبه خیره شده بودم که چطور از ما عقب میافتادند.
نمیدانم چند ساعت گذشته بود که فکر من بین ابرها و بهنام رد و بدل شد.
وقتی که پدر از من خواست کمربند را ببندم، متوجه شدم که دیگر به جزیره کیش رسیدیم.
صدای برخورد چرخهای «ای سیصد و ده» به روی زمین شنیده شد و بعضی از مسافرها کمی ترسیده بودند؛ ولی من هیچ ترسی دیگر در وجودم نبود. انگار کاملاً درمان شده بودم.
آن هم با شنیدن شجاعت بهنام که انگاری این طلسم ترس را شکسته است.
دیگر وقت پیاده شدن بود. پدر دستش را بر روی شانهی من گذاشت و آرام گفت:
– بریم قهرمان زندگی من.
این جمله پدر، حسابی دل من را قرص کرد و با قدمهایی محکم از دل « ایرباس ای سیصد و ده » عبور کردم و پا به زمین گذاشتم.
وقتی به محوطهی سالن فرودگاه رسیدیم، چمدانهایمان را تحویل گرفتیم.
– بابا بذار من چمدونها رو بیارم.
– سنگینه پسرم، سختت نیست؟
– نه، من قهرمان خونهام دیگه!
پدرم از خوشحالی سر من را گرفت و بوسید. اولش سخت بود که چمدان را در پشت سر به دنبال خودم بکشانم؛ ولی بعد از چند دقیقه قدرت بهنام در دستانم آمد.
تا بیرون فرودگاه ، با قدرتی عجیب چمدان را به دنبال خودم میکشاندم و احساس خستگی نمیکردم.
نویسنده: مصطفی ارشد