برای آن یا برای این؟
صبح نزدیک بود؛ اما من هنوز محو تماشای این عکس و این منظره بودم. عکسی که با گوشیم انداخته بودم.
منظرهای که در آن دو انسان، دست به خلقت زیبایی زده بودند.
چقدر امشب سردرگم بودم. چه عجایبی میشود دید و باور نکرد! چه زیباییها میتوان دید، و بر آنها چشم بست. مگر چنین رابطههای رؤیایی را هنوز هم، میتوان بر زمین یافت؟
مگر چنین عشقی هنوز، در دخل زندگی انسانها موجود است؟
پریروز خانم و آقای پیر همسایه، مرا به جشن سالگرد ازدواجشان، دعوت کرده بودند.
تا همین امروز عصر فکر میکردم، باید جشن کسل کنندهای باشد. مگر حضور در جمع پیرها هم لذتی داشت؟
صد بار از خود پرسیدم «برای برپایی چنین جشنهایی، در این سن، آیا دیر نیست؟»
اما وقتی، به حیاط سرسبزشان قدم گذاشتم، و باخوشرویی به من خوش آمد گفتند، اولین لبخند بر لبم نشست.
تمام طول مدت محو نگاه به آن دو بودم. آن دو، تمام مدت، چون دو جوان کم سن و سال نزدیک هم بودند.
میخندیدند، به هم نگاههای عاشقانه میکردند، و گاهی با عشق همراه با آهنگ میرقصیدند. آنقدر محوشان بودم که نفهمیدم، کی سرشوق آمدم و از آنها این عکس را گرفتم.
هر دو با موهای سپید چون برف، با چین و شکنهایی بر دست و صورتشان، که نشان از عمر دیرینه داشت، کنار هم ایستاده بودند. زن، با لباسی با زمینه مشکی و گلهای سفید و نارنجی، خود را آراسته بود. مرد هم، با کت شلوار نقرهای، و کروات آبی نقرهایِ راه راه، روی آن پیراهن سفید، به جوانها طعنهِ سرزندگی میزد.
بیش از نود سال از عمرشان میگذشت و بیش از نیم قرن از با هم بودنشان. در خوشی و غم. اما هنوز هم، نگاه زن به مردش، و آن بوسه پرمحبت مرد، بر سر انگشتانِ همسرش، عشقی خالصانه را به نمایش میگذاشت. عشقی که هیچ زخمی از روزگار، بر آن خدشه وارد نکرده بود.
عشقی با عمری بیش از نیم قرن.
این دیگر عشق نبود، زندگی نبود، چیزی فراتر از رؤیای من و ما بود. رؤیایی که در عصر جدید، چقدر دست نیافتنی و به دور از باور بود.
در پس کوچههای ناباوری جا ماندهام. در پسِ تفکراتِ عاقلانهای، وامانده ترینم. میاندیشم که ما را چه شد؟ ما را چه شد که امروز عاشق و فردا فارغیم. که امروز به نام عشق آتش به جهان میکشیم و فردا با نام تنفر، هر کدام در قطب مخالف به حرکت در میآییم و میرویم.
چرا جای این لبخندها و نگاهها، این بوسههای عاشقانه بهاری، این دوست داشتنهای بی ادعا، در زندگیمان خالی است؟
مگر آنها چه کردند که ما نکردیم؟ مگر چه دانستند از عشق، که ما ندانستیم؟
که حتی گاهی بعد از سه سال رابطهمان طعم عشق ندارد. که دل نداریم در بهاری این چنین، در میان شکوفههای بهاری، جشن عشقی به پا داریم و با هم لبخند و نگاه و بوسههای عاشقانه رد و بدل کنیم؛ و چون منی در مجلسمان، به وجد آید و تا صبح به خاطر عکس پر عشقمان سرش پر از خیال و رؤیا شود؟
به ساعت نگاه میکنم، شش صبح است. گوشی را برمیدارم. نمره تلفنت را میگیرم. بعد از چند بوق، خوابآلود و متعجب جواب میدهی:
– الو!
تنها میگویم:
– بیا عمری با من باش، با نگاه و لبخند و بوسه عاشقانه.
و تو میگویی:
– دیر است!
حال از خود میپرسم:
– برای آن دیر است یا برای این؟