خوب نگاه کن و خوب گوش کن.
احساسات چیز های مهمی هستند که شاید بعضی وقت ها در حقشان ظلم شود و تو هیچوقت نفهمی، بعضی از انسان ها نمیدانند اصلا احساس چیست!
وقتی دنبالش نروی و کشفش نکنی هیچوقت، هیچوقت نمیفهمی!
دنبالش برو و درکشون کن تا درکت کنند. روزی روزگاری در سرزمین دور افتاده که تا حالا انسانی پایش را آنجا نگذاشته بود چندین احساسات در آن جا زندگی میکردند. روزی از آن روز ها عشق که یکی از احساسات مهم انسان بود داشت قدم میزد که چشمش به ساحل افتاد در کنار آب یک پسر بچه ای نشسته بود و به دریا نگاه میکرد، عشق با تعجب نزدیک رفت و کنارش نشست پسرک هیچ واکنشی نشان نداد چند دقیقه سکوت باعث شد که عشق بگویید:
– پسر کوچک این جا چه میکنی؟
پسرک باز هم سکوت کرد، عشق نگاهی به او کرد چشمان و موهای طلایی پسرک مانند خورشید میدرخشید. عشق وقتی دید تلاشش برای حرف زدن پسرک هیچ نتیجه ای نداد از جایش برخاست و اهالی را خبر کرد، اهالی که مثل او هم یک احساس بودند حرکت کردند. همه بودند غم، شادی و دانش و….
وقتی همه دور آن پسرک جمع شدند، ناگهان پسرک گفت:
-همیشه حرف هایی درباره ی احساسات میشنیدم و آن را درک نمیکردم احساسات چی؟ اصلا آن ها چه چیزی هستند و چطوری باید آن را پیدا کرد! روزی شنیدم که در سرزمین دور افتاده ای چند نفر زندگی میکنند که درباره احساسات میدانند البته بعضی از افراد میگفتند که آن ها شایعه ست و هیچ کس آنجا زندگی نمیکنند ولی به پدر و مادرم گفتم که به آنجا میروم ولی آن ها گفتند که زود است و الان من بچه ام ولی یک شب یواشکی سوار قایق شدم به این جا آمدم و حالا میخوام چند سوال بپرسم!
دانش که داشت حرف های پسرک را گوش میکرد با لبخندی گفت:
-هر چه میخوای بپرس.
پسرک نگاهی به غم که مثل همیشه به افق نگاه میکند کرد و پرسید:
-چرا خداوند غم را آفرید؟
دانش گفت:
-پرورگار غم را آفرید تا انسان بتوانند با آن همه چیز هایی که در دلش است را راحت به زبان بیاورد. غم شاخه های زیادی دارد یکی از آن ها گریه کردن است. انسان ها با گریه کردن میتوانند حالشان خوب شود.
پسرک با شوق سری به عنوان تایید تکان داد و گفت:
-چرا شادی را آفرید؟
دانش لبخندی زد و دستش را روی سر پسرک گذاشت، گفت:
-شادی اگر نباشد هیچ انسان دیگری هم نیست. شاید غم خوب باشد ولی بعضی وقتا ضرری هم به ما میرساند و این چیزی که ما را درمان میکند شادی است. شادی شاخه های زیادی دارد مانند: خندیدن، اگر نخندی شاید هیچوقت نتونی از زندگی لذت ببری و شاد باشی.
-چرا پروردگار خشم را آفرید چرا وقتی ما را دوست دارد این را آفرید؟
دانش گفت:
-خشم را خدا نه آفرید بلکه انسان آفرید چرا که انسان دوست داشت وقتی احساس غم کرد خشمگین بشود و بعدش خالی از هر احساسی شود.
پسرک به اطراف نگاهی انداخت و با تفکر گفت:
-چرا تو احساسات دانش آمد؟
دانش هیجان پسرک را فهمید پس زیاد گفتن حرف را طول نداد.
-دانش برای این است که انسان اطراف را بهتر ببیند و به آفریده های خدا خوب به اندیشد و راه درست زندگی کردن را یاد بگیرد.
پسرک سوال های زیادی داشت و همه را با شوق فراوان پرسید وقتی سوال هایش تمام شد از جایش برخاست و خداحافظی کرد و سوار قایق شد تا خواست حرکت کنند یاد چیزی افتاد پس با صدای بلند گفت:
-عشق چیست چرا عشق را آفرید؟
دانش نگاهی به عشق کرد، لبخند زد و گفت:
-این شاید خیلی مهم باشد عشق را خدا آفرید تا انسان ها مهربان باشند و به یک دیگر کمک کنند اگر انسان ها عاشق نباشند زندگی دیگر برایشان معنایی ندارد.
-پس چرا در راه عشق یک عالمه سختی وجود دارد چرا عاشق کسایی هستیم که آخر میمیرند؟
-مرگ مال همه است حتی احساسات و یک روز همه میمیرند و این که عشق یک چیز مقدسی مثل احساسات دیگر است مگر برای خوشحال بودن نباید تلاش کرد مگر برای گریه کردن نباید تلاش کرد پس برای عشق هم باید تلاش کرد مگر در راه خوشحال بودن و گریه کردن سختی نیست پس در راه عشق هم سختی زیادی هست.
پسرک با لبخند گفت:
-یادم میماند.
دانش گفت:
-یادت باشد همه احساسات مهم هستند و باید به آن ها احترام گذاشت.
قایق دور تر دورتر شد و این دوری باعث شد سرزمین احساسات دوباره نامرئی شود.
بسیار زیبا بود
ممنون عزیزم❤
عالی بود
خیلی قشنگ بود خاله جون
ممنون عزیزدلم❤⚘
بسیار زیبا بود دختر قشنگم